داستان کوتاه:‌ خیکی

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه طنز و سرگرمی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

داستان کوتاه:‌ خیکی

پستتوسط armanarasteh » پنج شنبه دي ماه 5, 1392 6:55 am

- برو گمشو بیرون. سر به سر من پیرمرد نگذار. مرتیکه هرزه لاابالی. خودت هر غلطی دلت می خواهد بکن دیگه ما را چرا می خواهی با خودت به ته چاه بکشی.
حاجی اینها را با چهره ای برافروخته فریاد می زند. خیکی از در می دود بیرون که کفش پرتاب شده حاجی می خورد به کمرش. یک آخ بلندی می کشد و می گوید:
- بابا آخه گناه من چیه. خود شیرین ما فرستاده دنبالت. به پیر به پیغمبر به جون خود شیرین راست می گم. آقا اصلا ما ناجنس ما نااهل میرزا که دیگه دروغ نمیگه که. از هفت تا ده این ور و اون ور همه به اسمش قسم می خورند. اگر حرف داداشت رو قبول نداری خوب بیا از میرزا بشنو.
حاجی که تازه به دم در رسیده است نگاهش به میرزا می افتد که سوار اسب سفید شیرین بیرون منتظر است. حاجی جا می خورد نه فقط به خاطر دیدن میرزا بلکه بخاطر اینکه میرزا با رخش٬ اسب مخصوص شیرین آمده بود. اسبی که مانند صاحبش بی همتا بود. گردن بلند و یالهای پرپشت و چشمان چموشش اون را میان روستاهای اطراف شهره کرده بود. حاجی با خودش فکر کرد که حتما بایستی خبری بوده باشد که شیرین اسب مخصوصش را به عنوان پیک فرستاده است. حاجی هاج و واج چشم به چشمان میرزا می دوزد. میرزا سرش را به نشانه تایید تکانی می دهد و بدون آنکه حاجی سوال را به زبان بیاورد می گوید:
- آره جون دلم حقیقت داره. من اونجا بودم که شیرین این جوون را به دنبالت فرستاد. من هم که دیگر بایستی به عهد و عیال سر می زدم به همراه این جوون آمدم. حاجی حرف میرزا را قطع می کند و با لحنی که حاکی از حیرانی وی است می گوید:
- آخه … من؟ خوب … پس چرا؟ … چرا من؟ چرا من پیر درویش یک لا قبای زوال دررفته؟ آخه شیرین توی صورت چین خورده من چه دیده است که دنبال من فرستاده است؟
همینطور که با دست اشاره می کند نگاهش را به سمت رخش می گرداند و می گوید:
- اون هم با رخش!
خیکی که حاجی را آرامتر می یابد کمی جرات می کند و دو قدمی به جلو می آید.
- عشق و عاشقی که حساب نداره که. خوب آدمه دیگه یهو از یکی خوشش میاد. حالا حاجی جون شما هم خودت رو دست کم می گیری ها. ماشاا… چشات مثل سینه آفتاب شفاف اِ. اصلا نگا می کنی ها آدم یه طوریش میشه. به قول معروف چشت چی میگند… هان نظر داره. لابد مال همین عبادت مبادت هاست. والا بخدا اینا همه تاثیر داره.
حاجی که از نامربوط گفتن خیکی حوصله اش سر رفته است نگاه تندی به خیکی می اندازد. خیکی که می فهمد زیاده روی کرده است فورا ساکت می شود. حاجی چشمان پر از پرسشش را به سوی میرزا می گرداند. میرزا همینطور که از اسب پیاده می شود و سرش رو به پایین است می گوید:
- فکر کنم باستی توی خواب الهامی چیزی به شیرین شده باشد. امروز سحر کلا پریشان بود. از مهربانی و رحم و رحمت حرف می زد. نمیشد از حرفهاش چیزی سر در آورد. فقط همین قدر فهمیدیم که گفت به دنبال رحمان بفرستید و بگویید که شیرین او را می خواهد تنها او را.
چند قطره اشک در گوشه چشمان حاجی رحمان جمع می شود. بغض حاجی خشک شده است. سرش را به زیر انداخته به سوی خانه باز می گردد. همینطور که آرام آرام قدم بر می دارد و پشتش به میرزا است می گوید:
- میرزا تو را به خدا رهایم کن. بگذار این آخر عمر را به سلامت بگذرانم. بگذارید با خدای خودم تنها باشم. جای حاجی در محراب است نه در بارگاه شیرین.
میرزا حرف حاجی را قطع می کند و می گوید:
- بچگی نکن حاجی! بخت یک بار در خانه آدم را می زند. زبانت یک چیز می گوید دلت چیز دیگر. حدیث نعره های نیمه شبت که در خواب شیرین را فریاد می زنی نقل قهوه خونه هاست. چهل سال توی یک وجب محراب دنبال خدا گشتی و پیدایش نکردی. بگذار مرهم عشق چشمان از سو افتاده ات را جلا بدهد؛ خدا را هم خواهی دید.
حاجی دست به چارچوب در‌٬ پشت به میرزا ایستاده است. از پس گردن سرخ شده اش که چند قطره عرق ازش سر می خورند پایین می شود فهمید که از خجالت آب می شود. جلوتر که می روی می توانی حتی لرزش پاهایش را احساس کنی. گلوی حاجی رحمان خشک شده است و از شرم نای پاسخ دادن ندارد. چند لحظه ای سکوت برپاست. درآخر صدای پر تردید حاجی سکوت را می شکند:
- چند لحظه منتظر باشید تا جامه آراسته به تن کنم و آبی به سر و صورت بزنم.

ادامه:
http://your-novel.persianblog.ir/post/33/
armanarasteh
کاربر سایت
کاربر سایت
 
پست ها : 1
تاريخ عضويت: پنج شنبه دي ماه 5, 1392 6:53 am
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 0 دفعه
امتياز: 0

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 7 مهمان