زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد:
اول :مرد فاسدی که از کنارمن گذشت ومن گوشه لباسم را حمع کردم تا به اونخورد.
او گفت :ای شیخ خدا می داند که فردای قیامت حال ما چه خواهد بود.
دوم : مستی دیدم که افتان وخیزان راه می رفت به او گفتم:قدم ثابت بردار تانیفتی
.اوگفت: توبا این همه ادعا قدم ثابت کرده ای ؟
سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت به او گفتم:این روشنایی را از کجا آورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو این روشنایی کجا رفت ؟
چهارم:به زنی بسیارزیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد گفتم:
اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.او گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود
شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ؟
موفق باشید . . . . .
