داستان کوتاه عبرت انگیز ...

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه طنز و سرگرمی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

پستتوسط Ramin » چهارشنبه مرداد ماه 11, 1391 5:05 am

" قیمت نعمت "



يكى در پيش بزرگى از فقر خود شكايت می كرد و سخت می ناليد .

گفت : خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى ؟ گفت : البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی ‏كنم .

گفت : عقلت را با ده هزار درهم ، معاوضه می کنى ؟
گفت : نه .

گفت : گوش و دست و پاى خود را چطور ؟
گفت : هرگز .

بزرگ گفت : پس هم اكنون خداوند ، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است ، باز شكايت دارى و گله می کنى ؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش ‏تر و خوشبخت ‏تر از بسيارى از انسان ‏هاى اطراف خود می بینى . پس آنچه تو را داده ‏اند ، بسیار بیش ‏تر از آن است كه ديگران را داده ‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده ، خواهان نعمت بيش‏ ترى هستى ؟!


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 5
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ehsan94 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), sondos (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » يکشنبه مرداد ماه 22, 1391 3:51 pm

تله موش



موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشد .»
اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . »!



مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : « من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند.
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»

مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یك روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند.

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند !!



نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد ...






وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ehsan94 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط bahar » پنج شنبه شهريور ماه 2, 1391 2:21 pm

بنام خدا

کرم سیب و نیو تن

کرم سیب مدت‌ها بود که به نیوتن فکر می‌کرد.

از وقتی ماجرای نیوتن و کشف نیروی جاذبه را شنیده بود.

از این رو دلش می‌خواست کاری کند سیب‌ها به او هم علاقه مند شوند.

کاری کند که همه از او حرف بزنند و نامش به عنوان اولین کرم کاشف در تاریخ بماند…

کرم سیب از درخت پایین آمد و مثل نیوتن زیر آن نشست. دل توی دلش نبود.

فکر می‌کرد الان اتفاقی می‌افتد. اتفاقی که مسیر زندگی او را عوض می‌کند.

یک ساعت گذشت اما هیچ اتفاقی نیافتاد. سه ساعت گذشت. کم‌کم حوصله‌اش سر رفت.

سرانجام اتفاقی که باید می‌افتاد، افتاد. باد تندی وزید و یکی از سیب‌ها به این امید که نیوتن

دیگری زیر درخت باشد خودش را پایین انداخت.با شوق و علاقه‌ای روی سر کرم افتاد که بیچاره له شد و مرد.


از آن روز به بعد کرم‌های سیب ترجیح دادند به جای زیر درخت نشستن سیب‌ها را سوراخ کنند و داخل آن بروند.  :arrow:

نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط ghazal66 » پنج شنبه شهريور ماه 2, 1391 2:57 pm

مردمسلمانی در خانه ی یک مسیحی به مهمانی بود..
پس مرد مسیحی برایش انگور اورد...مسلمان انرا خورد....
سپس برایش مشروب اورد...
مسلمان نخورد و گفت : حرام است!!
مرد مسیحی گفت: ازکار شما مسلمانان در عجبم این را (انگور) حلال میکنید و این را حرام(شراب)....با وجود اینکه این نیز از این است....
مرد مسلمان گفت: زن داری..؟؟!!
مرد مسیحی جواب داد: بلی!
مسلمان گفت: صدایش بزن...پس آمد..
سپس مسلمان پرسید: دختر هم داری..؟؟
مسیحی: بله
مسلمان: صدایش کن تا نزد ما بیاید..پس او نیز حاضرشد..
پس مرد مسلمان گفت: آیا نمی بینی که خداوند این (همسر مسیحی) را برایت حلال کرده و این (دختر ش) را برایت حرام کرده است...!!
...با وجود اینکه این نیز از این( دختر از مادرش) است!!!
اینجا بود که مردبه اذن پروردگار مسیحی شهادتین را بر زبان جاری کرد...
ماشاالله
ربنا  لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ  رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ


برای نویسنده این مطلب ghazal66 تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ehsan94 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), khaleghi (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
ghazal66
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 306
تاريخ عضويت: يکشنبه ارديبهشت ماه 24, 1391 11:30 pm
محل سکونت: دیواندره
تشکر کرده: 958 بار
تشکر شده: 732 بار
امتياز: 360

پستتوسط ghazal66 » جمعه شهريور ماه 3, 1391 10:12 am



پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند. بنابراين زن دعا مي كرد كه او سالم به خانه باز گردد. اين زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آنجا مي گذشت نان را بر دارد. هر روز مردي گو‍ژ پشت از آنجا مي گذشت و نان را بر ميداشت و به جاي آنكه از او تشكر كند مي گفت: «كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد.
اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد. نمي د انم منظورش چيست؟
يك روز كه زن از گفته هاي مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابراين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چه كاري است كه ميكنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد. وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد، گفت :
مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم. ناگهان رهگذري گو‍ژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد. او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت: «اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري».
وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را مي خورد. به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:
هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند.
ربنا  لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ  رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ


برای نویسنده این مطلب ghazal66 تشکر کننده ها: 4
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ehsan94 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
ghazal66
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 306
تاريخ عضويت: يکشنبه ارديبهشت ماه 24, 1391 11:30 pm
محل سکونت: دیواندره
تشکر کرده: 958 بار
تشکر شده: 732 بار
امتياز: 360

پستتوسط Noha » جمعه شهريور ماه 3, 1391 3:23 pm

بسم الله العلیم

سلام الله علیکم

سپاس داده غزال گیان،داستان خیلی آموزنده و زیبایی بود؛مصداق آیه ی زیر:


مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ ۖ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا ۖ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ ﴿١٥﴾


جنة الفردوس مأوایتان

الـلـهم ء ات أنــفـسنا تقـــواهــا و زکیـــها إنــک أنــت خــیر من زکــیها


برای نویسنده این مطلب Noha تشکر کننده ها: 2
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Noha
معاون و ناظر سایت
معاون و ناظر سایت
 
پست ها : 1424
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 25, 1389 12:30 am
محل سکونت: pavah
تشکر کرده: 2031 بار
تشکر شده: 1557 بار
امتياز: 4930

پستتوسط bahar » پنج شنبه شهريور ماه 8, 1391 12:26 am

بنام خدا

دختر کوچکی شنیده بود آبراهام لینکلن مردی بسیار زشت است .

همراه پدرش برای دیدن رئیس جمهور به کاخ سفید رفت .

لینکلن  او را روی زوانویش گذاشت و لحظاتی با مهربانی با او شوخی کرد .

ناگهان دخترک داد زد :

پدر او زشت نیست واقعا زیباست .


نکته : هیچ چیز به اندازه مهربانی انسان را زیبا نمی کند .

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را



برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط khaleghi » پنج شنبه شهريور ماه 9, 1391 11:06 pm

سلام
ممنونم از داستانهایی که گذاشتین
واقعا زیبا بودن
إن شاءالله که همه ازداستانا پندلازم و شایسته و بایسته ش رو برده باشیم که هدف داستان جز پندگرفتن نیست
رب العالمین هم هدف از آوردن قصص و داستانهای قرآنیش رو اینطور بیان میفرمایند که :
کان فی قصصهم عبرة لاولی الالباب
ایضا تشکر
یا ربی
یظن الناس بی خیرا و انی
لشرالخلق ان لم تعف عنی
نماد کاربر
khaleghi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 213
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 7, 1391 11:30 pm
محل سکونت: روانسر _ کرمانشاه
تشکر کرده: 42 بار
تشکر شده: 197 بار
امتياز: 470

پستتوسط ehsan94 » جمعه شهريور ماه 10, 1391 11:35 am

سلام خدمت کاربران عزیز
حکایتی رو که انتخاب کردم کوتاه نیست اما عبرت انگیز چرا,امیدوارم خوشتون بیاد
                                              حکایتی از گلستان سعدی
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده,
تا جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند,چون رعیت کم شد
ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
                                         گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود
                                     لطف کن لطف,که بیگانه شود حلقه به گوش
باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون, وزیر ملک را پرسید:هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟گفت:آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت,گفت:ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست,تو مر خلق را پریشان برای چه میکنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکر به جان پروری
                                که سلطان به لشکر کند سروری
ملک گفت:موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟گفت:پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند,و تو را این هر دو نیست
نکند جور پیشه سلطانی
                      که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکند
                     پای دیوار ملک خویش بکند
ملک را پند وزیر ناصح,خوش نیامد روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد.بسی بر نیامد که بنی عم سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند.قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده,بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد
پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست
                                            دوستدارش روز سختی دشمن زورآور است
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
                                             زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است
هر چند مفلسم,نپذیرم عقیق خرد
کان  عقیق  نادر  ارزانم  آرزوست

برای نویسنده این مطلب ehsan94 تشکر کننده ها:
فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
ehsan94
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 99
تاريخ عضويت: شنبه تير ماه 31, 1391 11:30 pm
محل سکونت: PAVEH
تشکر کرده: 80 بار
تشکر شده: 37 بار
امتياز: -10

هر اتفاقی كه میافتد به نفع ماست

پستتوسط فرمیسک » شنبه شهريور ماه 11, 1391 3:37 pm

بنام ایزد یکتا

توی كشوری یه پادشاهی زندگی میكرد كه خیلی مغرور، ولی عاقل بود یک روز برای پادشاه انگشتری به عنوان هدیه آوردند    ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.

شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟

فردی كه آن انگشتر را آوره بود گفت:

من این را آورده ام تا شما هر آنچه كه میخواهید روی آن بنویسید.

شاه به فكر فرو رفت كه چه چیزی بنویسد كه لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد وگفت:

وزیران من، هر جمله و هرحرف با ارزشی كه بلد هستید بگویید.

وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولی شاه از هیچكدام خوشش نیامد. دستور داد كه بروند عالمان و حكیمان را از كل كشور جمع كنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند.

شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت كه هر كسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
هر كسی چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد تا اینكه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم.

گفتند تو با شاه چه كاری داری؟

پیر مرد گفت برایش جمله ای آورده ام

همه خندیدند و گفتند تو و جمله. ای پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به جمله خلاصه پیر مرد با كلی التماس توانست آنها را راضی كند كه وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟

پیر مرد گفت:    جمله من اینست"هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست"

شاه به فكر فرو رفت و خیلی از این جمله استقبال كرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی كه هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست

شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من كلاه گذاشتی

پیر مرد گفت نه پسرم

به نفع تو هم شد،  چون تو بهترین جمله جهان را یافتی

پس از این حرف پیر مرد رفت

شاه خیلی خوشحال بود كه بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقی كه برایش پیش میآمد میگفت:

هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست

تا جائی كه همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند:

كه هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست

تا اینكه یه روز پادشاه در حال پوست كندن سبیبی بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع كرد، شاه ناراحت شد و درد مند وزیرش به او گفت:

هر اتفاقی كه میافتد به نفع ماست

شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی كه به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند

چند روزی گذشت یك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله كردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت كردند این قبیله یك سنتی داشتند كه باید فردی كه خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود

شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزیر را از زندان در آورند. وزیر آمد نزد شاه و گفت:

با من چه كار داری؟

شاه به وزیر خندید و گفت:

این جمله ای كه گفتی هر اتفاقی میافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پیدا كردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است شاه این راگفت و او را مسخره كرد.

وزیر گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد

شاه گفت: چطور؟

وزیر گفت: شما هر كجا كه میرفتید من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند. پس به نفع من هم بوده است.

وزیر این را گفت و رفت.


~~~~~~~~~

نكته اخلاقی: هر اتفاقی كه میافتد به نفع ماست


برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ehsan94 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

پستتوسط bahar » يکشنبه مهر ماه 9, 1391 4:27 pm






روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می زد و پروانه ای را  لابه لای بوته خاری گرفتار دید.


او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت:


به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. .


دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت:


من می خواهم شاد باشم. پری سرش را جلو آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.


موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت.


هرگاه کسی از او درباره راز شادی اش سؤال می پرسید لبخند می زد و می گفت:


من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.


موقعی که پیر شد، همسایه ها می ترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود.


آنها به او التماس می کردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟


به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟


پیرزن دوست داشتنی، فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت :


اصلاً مهم نیست آدمها که باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند،


آنها هر که باشند به من نیاز دارند!



واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست.


زمانی که خداوند انسان را خلق می کرد، به فکر تفریح و یا سرگرمی خود نبود.


بلکه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق کرد.


ما با کم شمردن خود علاوه بر اینکه خود را در غم و غصه فرو می بریم،


بلکه حتی به خداوندی که انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نامگذاری کرد بی احترامی می کنیم.


فقط کافیه تا ما هم به حرف پری گوش کنیم:


مهم نیست که چه کسی هستی، کجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی،


مهم نیست اطرافیان شما چه کسانی باشند، دکتر، مهندس، فقیر و یا غنی


فقط یک چیز مهم است :


دیگران هر که باشند به من نیاز دارند.


فقط اینگونه با ایمان داشتن به اینکه خداوند ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده


شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم.


و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.



موفق باشید







برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » شنبه مهر ماه 22, 1391 10:26 pm


مبلغ جوان و هیزم شکن





روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در


تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:


«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»


در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود،


مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد:


«خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»


هیزم شکن پاسخ می دهد:


«نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به


یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»



برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), khozaima (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط Ramin » چهارشنبه آبان ماه 17, 1391 4:57 pm

« حاتم طایی و  مرد خارکن »



حاتم طایی را گفتند، از تو بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای ؟!!

گفت: بلی...  روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشه‌ی صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده، گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟

گفت:


هرکه نان از عمل خویش خورد    ***    منّت حاتم طایی نبرد


من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم...
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها:
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط nahmadi69 » سه شنبه آبان ماه 23, 1391 11:15 am

سلام علیکم ورحمه الله و برکاته
با خوندن این بیت شعر اخری یاد داستانی از کتاب قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار جمالزاده افتادم . دلم و شاد کردی برادر رامین جان .ممنون جالب بود .
الدنيا سجن المؤمن وجنّة الكافر، والموت جسر هؤلاء إلى جنّاتهم وجسر هؤلاء إلى جحيمهم

ما الموت إلاّ قنطرة تعبر بكم من البؤس والضّراء إلى الجنان الواسعة، والنعيم الدائم، فأيُّكم يكره أن ينتقل من سجن إلى قصر
نماد کاربر
nahmadi69
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 168
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 24, 1390 12:30 am
محل سکونت: کرماشان _ پاوه
تشکر کرده: 148 بار
تشکر شده: 142 بار
امتياز: 410

پستتوسط nahmadi69 » سه شنبه آبان ماه 23, 1391 11:17 am

سلام علیکم ورحمه الله و برکاته
رسیدن به کمال

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه...بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند

و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...
پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند


منبع : جوانان شهر ربط
الدنيا سجن المؤمن وجنّة الكافر، والموت جسر هؤلاء إلى جنّاتهم وجسر هؤلاء إلى جحيمهم

ما الموت إلاّ قنطرة تعبر بكم من البؤس والضّراء إلى الجنان الواسعة، والنعيم الدائم، فأيُّكم يكره أن ينتقل من سجن إلى قصر
نماد کاربر
nahmadi69
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 168
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 24, 1390 12:30 am
محل سکونت: کرماشان _ پاوه
تشکر کرده: 148 بار
تشکر شده: 142 بار
امتياز: 410

قبليبعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان