صفحه 6 از 12

پستارسال شده در: پنج شنبه خرداد ماه 18, 1391 5:19 pm
توسط bahar
خدا چقدر دوستت داره ؟

جایی بودیم که پدری با دختر کوچکش هم در جمع ما بودند.
پدر از این دختر ناز پرسید :
دخترم بابایی رو چقدر دوست داری ؟


دخترک معصوم جواب داد :
همون قدر که خدا دوستت داره . . .

پدر نگاهی آمیخته به تحسین و شرم به دخترش انداخت و
نگاهی شرمسارانه هم به ماها و چشماش به اشک نشست.


دختر کوچک پاسخی داد که توش یه دنیا پند و اندرز و حکمت و عبرت هست
پاسخی داد که بسیار کوتاه و گویا بود.
پاسخی داد که انگار همه ی ما مخاطبش بودیم.
پاسخی که همه مونو بیدار کرد. . . خدا کنه دوباره خواب غفلتمون نبره.

راستی .  .   .   .  
خدا چقدر دوستت داره ؟ ؟ ؟







پستارسال شده در: پنج شنبه خرداد ماه 18, 1391 11:42 pm
توسط mosabsalehii
داستانی زیبا از وفای به عهدو...


معروف است در عهد سیدنا عمر، دو نفر جوانی را کشان کشان آوردند و گفتند یا امیر المومنین این شخص قاتل پدرمان است می خواهیم او را قصاص کنی. سیدنا عمر از جوان سوال کرد چرا پدر این دو نفر را کشتی؟ گفت شتر من وارد باغ او شد واو سنگی به طرف شترم پرتاب کرد و آن را کشت من هم باهمان سنگ به طرف او پرتاب کردم و او از پای درآمد. عمر گفت پس باید قصاص شوی. جوان از عمر درخواست کرد تا سه روز به او مهلت دهد تا امر برادران و خواهران یتیمش را سامان ببخشد، عمر گفت: چه کسی تضمین می کند که بر گردی؟ جوان در میان جمعیت نگاهی انداخت و گفت این شخص ...اشاره به طرف ابوذر. ابوذر قبول کرد وجوان رفت. غروب روز سوم در حالیکه مردم همه منتظر بودند تا ببینند جوان چه میکند او با عجله در حالیکه آثار خستگی بر او مشهود بود از راه رسید عمر از او پرسید: چه چیز باعث شد برگردی؟ میتوانستی فرار کنی جوان گفت: من برگشتم تا نگویند وفای به عهد از میان مردم رفته است. عمر از ابوذر پرسید تو چرا او را ضمانت کردی در حالیکه نمی شناختی؟ گفت: تا نگویند خیر از میان امت رفته است. آن دو نفر از این صحنه متاثر شدند و از قصاص گذشتند. سیدنا عمر پرسید شما چرا گذشت کردید؟ دو جوان گفتند: تا نگویند عفو وگذشت از میان امت رفته است

پستارسال شده در: دوشنبه خرداد ماه 22, 1391 2:29 pm
توسط Ramin
« تاجر و باغ زیبا  »



مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد !!!
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند.

رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…


دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد

پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ...





پستارسال شده در: سه شنبه خرداد ماه 23, 1391 10:30 pm
توسط ghazal66
لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرماني‌اش را پيدا كند.

روزي در يك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.

كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم...!!!

"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."
پائولو كوئيلو

پستارسال شده در: پنج شنبه خرداد ماه 25, 1391 8:41 pm
توسط ghazal66
زندگی زوج های خیانتکار

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :  

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :  

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


پستارسال شده در: جمعه خرداد ماه 26, 1391 11:50 am
توسط Ramin
« فرصت های زندگی »




مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی...

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه.

دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود!! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه...

برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد...  اما گاو دم نداشت !!


دوستان عزیز :

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل...

اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده) این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن...

همیشه تو رفتن شک نکنید چون تو برگشت هیچ تضمینی وجود نداره...




پستارسال شده در: شنبه خرداد ماه 26, 1391 12:57 am
توسط bahar
کشاورز و بذر ها

روزی کشاورزی رفت تا در مزرعه اش بذر بکارد.
هنگامی که بذرها را می پاشیدمقداری از آنها در جاده افتادو پرنده ها آمدند آنها را از زمین برداشتند و خوردند
مقداری نیز روی خاکی افتاد زیرش سنگ بود به همین خاطر زود سبز شدند ولی طولی نکشید
که زیر حرارت آفتاب سوختند چون ریشه محکمی نداشتند
بعضی از بذرها نیز در میان خارها ریختندخارها دور آنها را گرفتند ونگذاشتند ثمری بدهند
اما مقداری از آنها در زمین خوب وحاصلخیز افتادو سی برابرو بعضی ها تا شصت و حتی صدبرابرثمر دادند.


و اما منظور از این داستان . . . . .

منظور از کشاورزکسی است که پیام خدا را مانند بذر در دل مردم می پاشد.
آن جاده خشک که بعضی بذر ها برآن افتاده دل سنگ کسانی است که پیام خدارا می شنوند ولی
چون قلبشان سخت است فورا شیطان می آیدوآنچه را کاشته است می رباید.
خاکی که زیرش سنگ بوددل کسانی است با خوشحالی پیام خدا رامی شنوند ولی مانند آن نهال تازه
چون ریشه عمیقی ندارند گرچه اول خوب پیش می روندولی همین که آزار و اذیتی ببینند فوری ایمان خود را از دست می دهند.
زمینی که از خارها پوشیده شده بود مانند دل اشخاصی است که پیام را قبول می کننداما چیزی نمی گذردکه گرفتاری های زندگی
عشق به ثروت-شهرت طلبی وعلاقه به چیزهای دیگر آنقدر فکرشان را مشغول می کندکه دیگر جایی برای پیام خدا در قلبشان باقی
نمی مانددر نتیجه هیچ ثمره ای به بار نمی آورد.


و اما زمین خوب و حاصلخیز . . . دل انسانهایی است که پیام خدا رابا جان و دل می پذیرند ودرمقابل سی -شصت و حتی صد برابرثمر می دهند.



پستارسال شده در: يکشنبه تير ماه 4, 1391 2:50 pm
توسط Ramin
“ راز خوشبختی مرد فقیر ”



روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛
او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهی دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.

در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.
مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید…
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.
مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال،
خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم.
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد،
باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام…
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام
زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند،
آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم.
سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند…
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام
زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است …

پستارسال شده در: يکشنبه تير ماه 11, 1391 3:28 pm
توسط bahar
چرا نگرانی ؟

مردی نیاز به عمل جراحی داشت . گرچه داروی مسکن به او تزریق شده بود اما باز نگران بود.

پرستار مهربانی به او گفت :آیا احساس نگرانی و آشفتگی داری ؟

مرد دستانش را به هم مالید و گفت : بسیار زیاد .

پرستار به او گفت : اما جای نگرانی نیست چون قرار است بزودی حال شما از همیشه بهتر شود .

مرد لبخند کم رنگی زد و پرستار افزود :

دو راه برای برخورد با عمل جراحی وجود دارد : یا می توانی تا سر حد مرگ بتر سید و یا به ما اعتماد کنید.

گروه جراحان ما از بهترین ها هستند بنابراین شما نباید اصلا نگران باشید .

سپس چشمکی زد دستهای او را فشرد و با زیرکی زمزمه کرد :

به ویزه که من در اتاق عمل کنار شما خواهم بود و مطمئنم که همه چیز به خوبی پیش می رود.

آن بیمار با شنیدن این حرفها احساس آرامش کرد .

همانگونه که پرستار گفته بود همه چیز به خوبی پیش رفت عمل با موفقیت انجام شد و بیمار بهبود یافت .


آن مرد در س مهمی در زندگی آموخت :

ما در هر شرایط دشواری می توانیم یکی از دو راه را پیش رو را برگزینیم :

یا تا سر حد مرگ نگران شویم یا اعتماد کنیم.


اگر فقط بتوانیم به اندازه نگرانی هایمان به خداوند توکل کنیم دیگر جای هیچ گونه تشویشی باقی نمی ماند .




پستارسال شده در: يکشنبه تير ماه 11, 1391 11:44 pm
توسط ghazal66

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.


پستارسال شده در: سه شنبه تير ماه 13, 1391 2:50 pm
توسط ghazal66
دانشمدی آزمایش جالبی انجام داد. او در میان یک آکواریوم یک دیوار شیشه ای قرار داد، که آنرا به دو بخش تقسیم کرد.

در یک بخش، ماهی بزرگی قرار داد وبخش دیگرماهی کوچی که غذای مورد علاقه ماهی بزرگتر بود.

ماهی کوچک، تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به او غذای دیگری نمی داد.

او برای شکار ماهی کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد، ولی هر بار با دیوار شیشه ای برخورد می کرد، همان دیوار

شیشه ای که او را از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد.

پس از مدتی، ماهی بزرگ از حمله و یورش به ماهی کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوی آکواریوم

و شکار ماهی کوچک، امری محال و غیر ممکن است.

در انتها دانشمند شیشه بین دو بخش آکواریوم را برداشت، ولی دیگر هیچگاه ماهی بزرگ به ماهی کوچک حمله نکرد و به

آن سوی آکواریوم نیز نرفت. گرچه دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت، اما دیواری که در ذهن ماهی بزرگ ساخته شده

بود.هیچگاه فرو نریخت، دیواری که از دیوار واقعی سخت تر و بلندتر می نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود.

و چه زیبا فرمود حضرت علی (رض): « چون سختی ها به نهایت رسد گشایش پدید آید و آن هنگام که حلقه

های بلا تنگ گردد، آسایش فرا رسد.»

پستارسال شده در: چهارشنبه تير ماه 14, 1391 7:24 pm
توسط ghazal66
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.


پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.


کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه :twisted:

پستارسال شده در: شنبه تير ماه 17, 1391 10:38 pm
توسط Ramin
“عشق حقیقی”



چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد...


پستارسال شده در: يکشنبه تير ماه 18, 1391 11:06 am
توسط ghazal66
درخت مشکلات

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....

عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :


-(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))

پستارسال شده در: شنبه تير ماه 31, 1391 2:21 pm
توسط Ramin


از خدا خواستم تا درد هایم را از من بگیرد ،
خدا گفت : نه !
رها کردن کار توست ، تو باید از آن ها دست بکشی ...


از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد ،
خدا گفت : نه !
شکیبایی زاده رنج و سختی است ، شکیبایی بخشیدنی نیست ، به دست آوردنی است ...


از خدا خواستم تا خوشی و سعادت ام بخشد ،
خدا گفت : نه !
من به تو نعمت و برکت داده ام ، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری ...


از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد ،
خدا گفت : نه !
رنج و سختی ، تو را از دنیا دور تر و دور تر و به من نزدیک تر و نزدیک تر می کند ...


از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشید ،
خدا گفت : نه !
بایسته آن است که تو خود سربرآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی ...


من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفرید از خدا خواستم ، و باز خدا گفت : نه !
من به تو زندگی خواهم داد ، تا تو خود را از هر چیزی لذتی به کف آری ...


از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم ، همان گونه که او مرا دوست دارد ،
و خدا گفت :  سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم ...