صفحه 1 از 1

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

پستارسال شده در: جمعه ارديبهشت ماه 13, 1392 11:32 pm
توسط bahar

بنام خداوند بی همتا

هميشه اينگونه بوده است ،

كسي را كه خيلي دو ست داری، زود از دست مي د هي

.پيش از آنكه خوب نگا هش كني ،

مثل پرنده اي زيبا بال مي گيرد و دور مي شود .


فكر مي كردي مي تواني تا آخرين روزي كه زمين به دور خود

مي چرخد و خورشيد از پشت كو هها سرك مي كشد،در كنارش با شي.

هنوز بعضي از حرفهايت را به او نگفته بودي ،

هنوز بعضي از لبخند هاي خود را به او نشان نداده بودي.


هميشه اينگونه بوده است .

كسي كه از ديدنش سير نشد ه اي زود از دنياي تو مي رود .

و قتي به خودت مي آيي كه حتّي ردّي از او در خيابان نيست.

فكر مي كردي مي تواني با او به همه باغها سر بزني و

خرده هاي نان را به مرغابي هاي تنها بد هي.

هنوز روزهاي زيادي بايد با او به تما شاي موجها مي رفتي.

هنوز ساعتهاي صميمانه اي بايد با او اشك مي ريختي .




هميشه اينگونه بوده ا ست.

وقتي دور و برت پر است

از نيلوفرهاي پر پر و خوابهاي بي رويا

و آينه هاي بي قاب، وقتي از هر روزي بيشتر به او نياز داري،

ناباورانه او را در كنارت نمي بيني .

فكر مي كردي دست در دست او خنده كنان به آن سوي نرده هاي

آسمان خواهي رفت و دا منت را از بوسه و نور پر خواهي كرد .

هنوز پيرا هن خوشبختي را كا ملا بر تن نكرده بودي .

هنوز ترانه هاي عا شقي را تا آخر با او نخوانده بودي.


هميشه اينگونه بوده ا ست .

او كه مي رود ، او كه براي هميشه مي رود،

آنقدر تنها مي شوي كه نام روزها را فراموش مي كني،

از عقربه هاي ساعت مي گريزي و هيچ فرشته اي به خوابت نمي آيد .

احساس مي كني به درّه اي تهي از باران و درخت سقوط كر ده اي.

احساس مي كني كلمات لال شده اند، پلها فرو ريخته اند ،

كفشها پاره شده اند، د ستها يخ كرده اند و پروانه ها سو خته اند .


را ستي ! ا گر هنوز نرفته ا ست ‏،

ا گر هنوز باد همه شمع هايت را خا موش نكرده ا ست ،

ا گر هنوز مي تواني برايش يك ا ستكان چاي بريزي و

غزلي از حا فظ بخواني


قدر تك تك نفس هايش را بدان

و به فرشته اي كه مي خواهد او را از زمين به آسمان ببرد، بگو :

تو را به صداي گنجشك ها و بوي خوش آرزو ها سوگند مي د هم ،

او را از من مگير













Re: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

پستارسال شده در: جمعه ارديبهشت ماه 13, 1392 11:55 pm
توسط tarannom
سلام و درود بر تو دوست گرامی

خیلی زیبا بود بهار جان یاد یه متنی که جایی خوندم  افتادم


اگه به ادما گفته بشه که چند ساعتی بیشتر از عمرتون نمونده میدونی

ادما چیکار میکردند باجه های تلفن پر از افرادی میشد

که میخواستند به پدر:مادر:خانواده:وبگن که چقدر دوستشون دارن

چرا تا قبل از دیر شدن قدر همدیگه رو نمیدونیم ...

چقدر خوبه همیشه هر لحظه به همه بی دریغ محبت کنیم

چون واقعا زمان درگذر هستش





Re: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

پستارسال شده در: شنبه ارديبهشت ماه 14, 1392 1:09 pm
توسط tafgah72
سلام

بهار جان ممنونم خیلی زیبا بود .

مهربان باشیم باهم
فرصت بسیار نیست
زندگی گاه غیر از
آخرین دیدار نیست

ده س وه ش ترنم گیان .

Re: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

پستارسال شده در: شنبه ارديبهشت ماه 14, 1392 2:49 pm
توسط bahar

با سلام

تشکر می کنم ر از دو خواهر عزیزم ترنم و تافگه

بخاطر نظرات زیباتون

تافگه جون واقعا شعر زیبایی بود :

مهربان باشیم باهم

فرصت بسیار نیست

زندگی گاه غیر از

آخرین دیدار نیست

درسته

خیلی زیاد درگیر روزمرگی زندگی شده ایم.

اما اگر کمی از بالاتر به زندگی نگاه کنیم زندگی فقط

به اندازه نگاه کردن به این عکس طول میکشد.





این مدت کم ارزش بغض و کینه و دشمنی با همدیگر رو دارد؟

بهتر نیست از فرصت کم برای مهربونی با همدیگر استفاده کنیم؟؟


همینطور که خواهر عزیزم ترنم گفتن :

چقدر خوبه همیشه هر لحظه به همه بی دریغ محبت کنیم

چون واقعا زمان درگذر هستش

پس بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.











Re: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

پستارسال شده در: جمعه خرداد ماه 10, 1392 11:22 pm
توسط bahar


مرا نه سر نه سامان آفریدند                         


پریشانم پریشان آفریدند


پریشان خاطران رفتند در خاک                    


     مرا از خاک ایشان آفریدند


درخت غم به جانم کرده ریشه                    


     بدرگاه خدا نالم همیشه



رفیقان قدر یکدیگر بدانید                           


اجل سنگ است و آدم مثل شیشه





Re: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

پستارسال شده در: شنبه خرداد ماه 11, 1392 11:52 am
توسط hoda
واقعا که ما اصلا قدر هم رو نمیدونیم خواهر گلم یه تلنگری بود دستتون درد نکنه .......

Re: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

پستارسال شده در: چهارشنبه فروردين ماه 6, 1393 3:24 pm
توسط bahar




بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه زیکدیگر نمانیم

چه آمد برسراقوام و خویشان
که گردید جمعشان اینطور پریشان

چرا فامیلها ازهم جدایند
چرا دوستان رفیق بی وفایند

چرا خواهر زخواهر میگریزند
برادر بابرادر درستیزند

چرا دختر زمادر ننگ دارد
پدر با بچه هایش جنگ دارد

چرا مهرو محبت کیمیا شد
همه دوستی رفاقت ها ریاشد

نبینیم خنده ای برروی لبها
نه روز آرامشی داریم نه شبها

نه پولدار را زپولش لذتی هست
نه نادار را بجایی عزتی هست

نه آسایش نه آرامش نه راحت
همه مشتاق یک آن استراحت

نبینی یک نفر را که کسل نیست
پراست دلها و جای درد و دل نیست

همه درگیر نوعی اضطرابند
چو نفرین گشته دائم در عذابند

بخود آیید عزیزان راه کج شد
ازاین رو زندگانی ها فلج شد

چومردم را عوض شد زندگانی
شده این زندگانی زنده مانی

همه چیز هست و روز خوش نبینیم
مدام سر در گریبان می نشینیـم

به ظاهر خانه ها ما کاخ شاه است
درونش یک جهان اندوه و آه اســت

در و دیوارها کاشی و سنگ است
ولی هر خانه یک میدان جنگ است

تمام خیر و برکت ها برافتاد
طبیعت با شما مردم درافتاد

چرااینگونه شدازمن کنید گوش
شده مهر و محبت ها فراموش

دگر از بذل بخشش ها خبر نیست
زانصاف و مروت ها خبر نیست

شده نایاب صفا و مهربانی
تعارف ها شده سرد و زبانی

عموجان خاله جان دیگر نگوییم
برای مرگ هم در آرزوئیم

یکی حج میرود سالی دوسه بار
کنارش خواهرش نادار و ناچار

یکی با سود و پول های نزولی
رود مکه به امید قبولی

یکی از کربلا و شام گوید
برای فخر براقوام گوید

یکی نازد به ماشین و به باغش
یک باد تکبر بردماغش

یکی انگاراز بینی فیل است
زبس خود خودخواه و مغرور و بخیل است

یکی وقتی که ماشینش سوار است
فقط مثل بتی اززهر ماراسـت

چنان در غبغبش باد غروراست
که گوئی از نژادسلم و تور است

تمام کارها گشته ریایی
نجابت شد عوض با بی حیایی

بزرگترها ندارند احترامی
به محتاجان ندارند اعتنائی

همه چسبیده جیب و کار خودرا
به فکرند تا ببندند بار خودرا

کسی را با کسی کاری نباشد
اگر باری بود یاری نباشد

فقط دنبال نفع و کار خویشند
به فکر گرمی بازار خویشند

نه درفکرحلال ونه حرامند
همه دارند نعمت در زوالند

برای پول درآرند چشم هــم را
به هر گندی نمایند پرشکم را

زبس حرص و طمع درسینه دارند
مدام با هم چو دشمن کینه دارند

شرف را مثل کالا میفروشند
برادرها برادر را بدوشند

هنوزبابانمرده سردماغ است
سرمیراث دعوا داغ داغ است

چنین مردم هرگزخیری نبیننـد
اگرقارون شوندبازهم همینند

خلاصه دوستان دانید چه کاریم؟
همگی برخرشیطان سواریم

بیا تا تا راه دیگر پیش گیریم
سراغ از اصل و ذات خویش گیریم

بیاتاقدرهمدیگربدانیم
غرور وکینه را را ازخود برانیم

بیاتا دست یکدیگربگیریم
ضمانت نیست تا فردا نمیریم .