✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستتوسط bahar » دوشنبه خرداد ماه 8, 1391 3:13 pm

با نام خدا که یادش آرام بخش دلهاست

با سلام و آرزوی توفیق روز افزون در تمامی مراحل زندگی برای شما دوستان گرامی

مجموعه ای از سخنان و حکایتهای جذاب و خواندنی به منظور ایجاد

انگیزه -اعتماد به نفس -خودباوری- آرامش- عبرت آموزی و زندگی بهتر

با امید آن که بپسندید و زندگی تان را بهاری کند .



حکایت برخورد نامبارک :


یکی از پادشاهان سوار شده به راهی می رفت .

شخصی به او برخورد چون نظر پادشاه به او افتاد بلافاصله اسب او غلتید و از اسب به زمین افتاد.

پس دستور داد او را به قتل برسانند. آن شخص گفت :

گناهی از من صادر نشده سبب قتل من چیست؟ پادشاه گفت :

دیدن تو بر من نحس بودمردی هستی شوم. آن مرد گفت : از دیدن من پادشاه به زمین افتاد

لیکن به سلامت بلند شد ولی من از دیدن پادشاه به قتل می رسم انصاف بده

که کدامیک از من و تو نحس تر و شوم تر هستیم؟ پادشاه بخندید و او را عفو کرد.



حکایت پیر مرد و مرگ :


پیرمردی بود که سالها با زحمت از جنگل خار و خاشاک جمع می کرد و

مشکلات روزگار پشتش را خم کرده بود. یک روز خارهایی را که جمع کرده بود

روی هم گذاشت و به طرف کلبه اش به راه افتاد . در راه با خودش گفت :

سالها ست که دارم زحمت می کشم و عرق می ریزم ولی چه فایده ؟

ناگهان گویی که دیگر تحملش را از دست داده پشته ی خار را با عصبانیت به زمین انداخت و گفت :

اگر زندگی این است دیگر تحملش را ندارم. ای فرشتi مرگ زودتر بیا و جان مرا بگبر

.هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که فرشته ی مرگ در شکل اسکلتی که لباس سیاهی

پوشیده بود در مقابلش نمایان شد و به او گفت : سرورم با من کاری داشتید ؟

پیرمرد با ترس و لرز جواب داد :

عالی جناب پشته ی خار از پشتم افتاد ممکن است کمک کنید و این پشته ی خار را پشت من بگذارید؟ . . . . .


موفق باشید .  .  .   .   . :lol:




آخرين ويرايش توسط bahar on سه شنبه فروردين ماه 27, 1392 6:47 pm, ويرايش شده در 2.

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 6
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), kazari (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), naseh_azizi (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 42.86%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط mehr » سه شنبه خرداد ماه 9, 1391 3:30 pm

با سلام و تشکر از بهار عزیز


گذشته را فراموش کنید.........


پیری برای جمعی سخن میراند...

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد،همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
" وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مساله ای مشابه ادامه می دهید؟!


گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید


"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"

برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها: 3
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), naseh_azizi (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

پستتوسط bahar » جمعه خرداد ماه 25, 1391 12:04 am


بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت عارف و ثروتمند

یکی از عرفا به یکی از ثروتمندان گفت :

دنیارا به چه اندازه طالبی ؟

گفت : بسیار طالبم

پرسید :آنچه تاکنون طلب کرده ای بدست آورده ای ؟

گفت : خیر

جواب داد :دنیایی که طالب آنی و یک عمر به اندازه ای که او را طلب کرده ای بدست نیاوردی

پس چطور بدست تو می رسد آخرتی را که هرگز آنرا طلب نکرده ای

بقو ل شاعر :

دنیا طلبیدیم وبه مطلب نرسیدیم

آیا چه شود آخرت نا طلب ما







برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » يکشنبه خرداد ماه 28, 1391 3:17 pm


بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت غلام و جو

مردی از غلام خود خواست که قدری گندم بکارد .

غلام جو کاشت

وقت درو که رسیدمرد به اعتراض گفت :

مگر نگفته بودم که گندم بکاری ؟

چرا خلاف امر من جو کاشتی ؟

غلام در جواب گفت :

گمان می کردم از جو هم گندم می روید.

مرد گفت :

ای غلام نادان آیا دیده ای که کسی جو بکارد و گندم بردارد؟

غلام گفت :

چگونه است که تو گناه می کنی و انتظار ثواب داری ؟

از مکافات عمل غافل مشو

گندم از گندم بروید جو زجو . . .


برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » چهارشنبه خرداد ماه 31, 1391 3:59 pm


بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت مرد پرخور

شخصی به انسان پرخوری برخورد کرد که

با حرص و ولع زیاد غذاها را قورت می داد.

به او گفت :ای بی انصاف  روده ی انسان سی ذرع است

ده ذرع برای نان -ده ذرع برای آب و ده ذرع برای نفس کشیدن.

مرد پرخور گفت :من همه ی این سی ذرع را از غذا پر می کنم

آب هم جای خود را باز می کند

نفس هم می خواهد بیاید می خواهد نیاید

بگذار راحت باشم . . .

حکایت پزشک نصرانی

یجتیشوع نصرانی پزشک ماهر و طبیب مخصوص هارون الرشید بود.

روزی در حضور رشید به علی بن واقد واقدی گفت :

در قرآن شما سخنی از طب نیست با آنکه علم دو قسمت است :


علم دین و علم تن

واقدی گفت : خداوندتمام طب را در نصف آیه ی قرآن خلاصه کرده است :

(کلوا و اشربو و لا تسرفوا) : بخورید و بیاشامید و زیاده روی نکنید .

پزشک گفت : از پیغمبرتان حدیثی در طب ندارید ؟ گفت چرا

پیغمبراسلام تمام طب را در چند کلمه کوتاه بیان کرده است .

فرموده است : معده خانه ی همه ی امراض است و پرهیز سر آمد

همه ی دواهاست . به هر بدنی  آنچه عادت داده اید برسانید.

نصرانی گفت : قرآن و پیامبر شما برای جالینوس طبی باقی نگذاشته است.

موفق و تندرست باشید







برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » دوشنبه تير ماه 12, 1391 3:13 pm


بسم الله الرحمن الرحیم


حکایت کودک باهوش وحاضر جواب

روزی محمد علی پاشا حاکم مصر از کوچه ای عبور می کرد.

در سر راه خویش پسر نه ساله ای را دید

به او گفت : سواد داری یا نه ؟

پسرک جواب داد : قرآن را خوانده ام و تا سوره ی انا فتحنا حفظ کرده ام.

پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دینار طلا به او بخشید.

پسرک سکه را بوسید و پس داد و سپس گفت : از قبول این معذورم.

پاشا با تعجب پرسید : چرا ؟

پسر گفت : پدرم سخت مرا تنبیه خواهد کرد زیرا می پرسد که

این سکه ی طلا را از کجا آورده ای ؟

اگر من بگویم که سلطان پاشا به من لطف کرده می گوید :

دروغ می گویی چون لطف و بخشش سلطان از هزار دینار کمتر نیست.

پاشا بسیار خوشحال شد و از هوش و ذکاوت او متعجب گردید.

بعد پدرش را خواست و مخارج تحصیل کودک او را تامین کرد.
در کل 1 بار ویرایش شده. اخرین ویرایش توسط bahar در سه شنبه مرداد ماه 2, 1391 1:49 am .

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » شنبه تير ماه 17, 1391 3:54 pm


بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت مرد با ایمان

روزی یک درویش در رودخانه ای شست وشو می کرد

که ناگهان تمساحی او را زخمی نمود و

خون از پاشنه پایش سرازیر شد .

به ناچار به سوی ساحل شنا کرد و همواره  می گفت :

"خدا را شکر خدا را شکر "

مردی که شاهد این صحنه بود از رفتار عجیب آن مرد حیرت کرد .

پس به او گفت :

چگونه با وجود زخمی که از حمله تمساح برداشته ای

برای چه او را سپاس می گویی ؟

در ویش  با ملایمت پاسخ داد :

خدا را شکر می کنم که در دهان تمسلح گرفتار شدم

نه در کام گناه

به راستی آن درویش انسانی پارسا بود .

حکایت بهلول و داروغه

روزی داروغه ی شهر بهلول را گفت :

مرا تا چند روز بعد به شهر دیگری می فرستند

اینک از تو و دیگرا ن خدا حافظی می کنم .

بهلول گفت : چه مصیبت عظیمی

داروغه گفت :برای شما مصیبت عظیمی است ؟

بهلول گفت : نه برای مردم آن شهر دیگر

موفق باشید







برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » دوشنبه مرداد ماه 2, 1391 4:18 pm


بسم الله الرحمن الرحیم

روزه

خیلی سخته ، چهارده پونزده ساعت آدم نه آب بخوره نه غذا؟

توی این گرما  ؟

هرچه فکر می کنم می بینم نمی شه نمی تونم  .  .  .  .

راست می گی خواهر منم که زخم معده دارم

دکترم هیچی سرش نمی شه می گفت : می تونی روزه بگیری .

بهش گفتم : من که نمی تونم شما رو نمی دونم

نداشتم هیچکدوم از بچه هام  هم روزه بگیرند

گناه دارن بیچاره ها با این گرما


همین موقع که دو تا همسایه طبقه بالا مشغول حرف زدن بودند

با صدای اذان زهرا دخترک نه ساله همسایه طبقه پایین

یک دانه خرما در دستش گرفته بود و دلش نمی آمد

روزه طولانی اش را باز کند .


عباداتون مقبول درگاه حق




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » دوشنبه مرداد ماه 9, 1391 3:23 pm


بنام خدا

حکایت عارف و دزد

عارفی می گوید : وقتی دزدان قافله ی ما را غارت کردند

پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند .

یکی از آنها را دیدم که چیزی نمی خورد به او گفتم :

چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی شوی ؟

گفت : من امروز روزه ام

گفتم: دزدی و روزه گرفتن عجیب است .

گفت : ای مرد این راه  راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام

شاید روزی سبب شود وبا او آشنا شوم .

آن عارف می گوید : سال دیگر او را در مسجدالحرام دیدم که طواف می کرد و

آثار توبه از او مشاهده کردم .رو به من کرد و گفت :

دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد


حکایت مرد عابد

مرد عابدی  شب هنگام که بیدار میشد خدمتگذار به او می گفت:

شب بیداریت بر عمل کل روزت اثر منفی می گذارد.

در جواب به او گفت:

وقتی به یاد بهشت می افتم مشتاق آن می گردم و وقتی

به یاد جهنم می افتم ترس وجودم را فرا می گیرد.

پس چگونه بین امیدی که مرا خوشحال و ترسی که مرا آزرده خاطر می کند، بخوابم.

طاعات و عباداتون قبول




نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » پنج شنبه مرداد ماه 19, 1391 4:25 pm


بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت گناه کاران

روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ،

به هنگام مناجات عرض كرد : ای پروردگار جهانیان !

جواب آمد : لبیك!

سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!

جواب آمد :‌لبیك!

سپس عرض كرد :‌ای پروردگار گناه كاران !

موسی علیه السلام شنید :

لبیك، لبیك ، لبیك!

حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛

اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ، سه مرتبه جواب دادی ؟

خداوند فرمود :

ای موسی ! عارفان به معرفت خود ونیكوكاران به كار خود

و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛

اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند .

اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامبد گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند

عباداتتون مقبول درگاه خدا



نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » دوشنبه شهريور ماه 20, 1391 3:11 pm


بنام خدا

حکایت  برگ و باد و  . . . خدا

آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها

تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا

یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم

آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم

وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره

به خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره

با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم

ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم

برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت

غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت

باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟

با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه

یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون

سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون

ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید

تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید

بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه

تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه

ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد

به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد

برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود

هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود...

موفق باشید .



برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط mehr » سه شنبه دي ماه 12, 1391 7:47 pm



گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛

پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .

نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.

آن گاه خطاب به جماعت گفت :

مردم ! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست .

گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخاست . گفت :

شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"

برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها:
bahar (سه شنبه تير ماه 25, 1392 5:06 pm)
رتبه: 7.14%
 
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

Re: ✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستتوسط bahar » سه شنبه تير ماه 25, 1392 5:15 pm


یک گفته  و  یک حکمت

یک یهودی مسلمانی رو دید که در روز رمضان کباب میخورد .

یهودی گفت : گرسنه ام لقمه ای بده تا بخورم .

فرد مسلمان به یهودی گفت :

گوشتی که ما میخوریم برای شما حلال نیست .

یهودی گفت : من در قوم یهود همانند تو هستم

یعنی همانطور که تو پایبند به دستورات دین خود نیستی من هم نیستم .




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Hawre (چهارشنبه مرداد ماه 30, 1392 7:14 pm), pejmanava (سه شنبه تير ماه 25, 1392 7:10 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: ✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستتوسط pejmanava » سه شنبه تير ماه 25, 1392 7:13 pm

bahar نوشته است:

یعنی همانطور که تو پایبند به دستورات دین خود نیستی من هم نیستم .



زیبا بود خواهر گرامی



باید گفت متاسفانه مثل بسیااااااری از مسلمانان امروزیست .



برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها:
bahar (جمعه مرداد ماه 17, 1392 2:41 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: ✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستتوسط bahar » يکشنبه مرداد ماه 20, 1392 5:40 pm



انگور و شراب

يك غير مسلمان يك مسلمان را به خانه ي خود دعوت كرد و به او انگور داد،

مسلمان نيز انگور را نوش جان كرد،

بعدأ او مسلمان را به يك گيلاس شراب دعوت كرد، ولي مسلمان رد كرد،

  آن غير مسلمان از مسلمان پرسيد چرا شما مسلمانان شراب را نميخوريد و

انگور را ميخوريد درحاليكه شراب هم از همين انگور بدست مي آيد،

مسلمان پاسخ داد 'آيا تو يك دختر داري'؟

او گفت بلي دارم،

مسلمان گفتش 'آيا ميتواني با او ازدواج كني'؟

غير مسلمان گفت نخير،

مسلمان گفت سبحان الله،

تو با مادرش ازدواج ميكني ولي با خودش نمی توانبی

باوجوديكه اين دختر نيز از همين مادر بدست مي آيد.




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Hawre (چهارشنبه مرداد ماه 30, 1392 7:14 pm), Maryam-H (سه شنبه شهريور ماه 5, 1392 3:54 pm), pejmanava (يکشنبه مرداد ماه 20, 1392 7:08 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

بعدي

بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان