صفحه 2 از 2

Re: ✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستارسال شده در: يکشنبه مرداد ماه 20, 1392 9:26 pm
توسط yosra69
حکایت دو دوست...

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»

Re: ✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 5, 1392 3:37 pm
توسط bahar

بنام خداوند بی همنا

خواجه اى غلامش را میوه اى داد.غلام میوه را گرفت و با رغبت تمام مى خورد.
خواجه، خوردن غلام را مى دید و پیش خود گفت:كاشكى نیمه اى از آن میوه را خود مى خوردم.
بدین رغبت و خوشى كه غلام میوه را مى خورد، باید كه شیرین و مرغوب باشد.
پس به غلام گفت: یك نیمه از آن به من ده كه بس خوش مى خورى.
غلام نیمه اى از آن میوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن
میوه خورد، آن را بسیار تلخ یافت. روى در هم كشید و غلام را عتاب
كرد كه چنین میوه اى را بدین تلخى، چون خوش مى خورى؟!
غلام گفت: اى خواجه! بس میوه ی شیرین كه از دست تو گرفته ام وخورده ام.
اكنون كه میوه اى تلخ از دست تو به من رسیده است، چگونه روى در هم كشم و
باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى این نیست.
صبر بر این تلخى اندك، سپاس شیرینى هاى بسیارى است كه از تودیده ام و خواهم دید....

کاش ما هم شرط بندگی خدا را این گونه بجای آوریم.




Re: ✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 5, 1392 7:19 pm
توسط yosra69
حکایت مال باخته و كريم خان زند

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد: «چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟»

مرد با درشتي مي گويد: «دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!»

خان مي پرسد: «وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم!»

خان مي گويد: «خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!»
  
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: «اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.»

Re: ✿✿ از هر دری حکایتی ✿✿

پستارسال شده در: جمعه آبان ماه 8, 1394 11:44 pm
توسط bahar
حكايت خيلى كوتاه و آموزنده.....

سعدى در كتاب گلستان خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مى كند كه گاه بسيار نكته آموز و دل انگيز است . در يكى از اين خاطرات مى گويد:یاد دارم كه در ايام كودكى ، اهل عبادت بودم و شب ها بر مى خاستم و نماز مى گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم.

شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مى خواندم در آن حال ديدم كه همه آنان كه گرد ما هستند، خوابيده اند.پدر را گفتم : از اينان كسى سر بر نمى دارد كه نمازى بخواند. خواب غفلت ، چنان اينان را برده است كه گويى نخفته اند، بلكه مرده اند .پدر گفت : تو نيز اگر مى خفتى ، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتى و عيب آنان گويى و بر خود ببالی!

نكته: هيچ گاه مغرور به عبادت، يا عمل نيك ات مباش، عباداتيكه در پى آن غرور و ريا باشد بر علاويهء كه پوچ و باطل اند گناه هم است