صفحه 1 از 2

فقط آخرش احساستونو بنویسید!!!

پستارسال شده در: جمعه شهريور ماه 25, 1390 9:35 pm
توسط iman
ساعت حدود ۱۰ صبح بود. طبق معمول بساطم رو کنار خیابون پهن کرده بودم و با کفشهای جورواجور و پاشنه ها و واکس های رنگارنگ سرگرم بودم.
عابرها اکثرا بدون توجه از کنارم رد می شدند و کمتر کسی توجهی بهم می کرد. گهگاه کسی می ایستاد تا واکسی به کفش بزنه یا تعمیر سریع و کوچیکی انجام بده.
از وقتی شرکت تعدیل نیرو کرده بود و من هم جزو این تعدیلی ها بودم، چاره ای نداشتم جز اینکه برای حفظ آبروم و خرجی زن و بچم یه کاری دست و پا کنم.
سرمایه ای که در کار نبود بعد از کلی این در و اون در زدن یه شغل موقت – واکسی- برای خودم جور کردم تا ببینیم خدا در آینده چی می خواد. سرم پایین بود که احساس کردم یه نفر جلوم واسیتاده:

- بفرمایید خانم.
دختر جوونی با چادر رنگ و رو رفته در حالی که نگرانی تو چشماش موج میزد بهم نگاه می کرد.
- کاری داشتین؟
- بله، ببخشید آقا، من پاشنه کفشم الان افتاد، دارم می رم دانشگاه، با این وضعیت نمی تونم اصلا راه برم. می تونید برام سریع درستش کنید؟

گفتم کفشاشو درآره تا ببینم پاشنه ش از چه نوعیه؟ با نگرانی و دستپاچگی گفت: نه نه، فقط یک لنگشه، اون یکی سالمه. و لنگه کفشش رو به دستم داد. یه نگاهی به کفش انداختم، با خودم فکر کردم این کفش اصلا ارزش عوض کردن پاشنه رو داره؟! داغون بود و کاملا فرم پای دخترک رو به خودش گرفته بود. خلاصه پاشنه کفش رو عوض کردم و در حالی که کفش رو به دستش می دادم گفتم: میشه پونصد تومن. رنگ از رخسار دختر پرید. با تته پته گفت: ولی قیمت یه پاشنه دویست و پنجاه تومنه، مگه نیست؟!

دیگه کفرم داشت بالا می اومد: خب خانم، من پاشنه لنگه به لگنه به چه دردم می خوره؟ و در حالی که لنگه دیگه پاشنه رو به طرفش دراز می کردم، گفتم: بیا، اینهم اون یکی، هر وقت لازم شد خودت استفاده کن.


دخترک با خجالت و ناراحتی فراوون کیفش رو باز کرد و به زیر و رو کردن کیف پولش پرداخت. چند دقیقه ای معطل کرد، احساس کردم تا فیلم بازی می کنه،

دیگه قاطی کردم: خانم چرا استخاره باز می کنی؟! از کیفش یه اسکناس دویست تومنی و یه صدتومنی در آورد و به سمتم دراز کرد: خب اگه میشه این پاشنه پیش خودتون باشه که استفاده کنید. من پول همراهم نیست، این سیصد تومن رو بگیرین و … با عصبانیت داد زدم: یعنی چی خانم؟ منم کاسبم، خدا رو خوش نمیاد این بازیها رو سر من در بیاری؟خب پول همرات نبود برای چی اومدی کفشت رو درست کنی؟! دستای دخترک می لرزید و من اونقدر عصبانیت و تردید جلوی چشمام رو گرفته بود که چهره رنگ پریده و اشکهای حلقه زده تو چشماش رو ندیدم…

در حالی که صدای فریاد من حسابی ترسونده بودش کفشهاش رو به دستم داد و دمپایی هایی که من به مشتری ها می دادم موقتا تموم شدن کار کفشهاشون بپوشن به پا کرد و گفت: الان برمی گردم. در حالی که انگار عقل از سرم پریده بود با ناراحتی و یواشکی تعقیبش کردم.
وارد یه داروخونه که نزدیک بساط من بود، شد. لابلای مریضا وایسادم که صدای لرزون دختر جوون در حالی که خیلی آروم با یکی از فروشنده ها صحبت می کرد، تنم رو لرزوند:
ببخشید خانم، من دانشجو هستم این کارت دانشجوئیمه، از شهرستان اومدم و پول همراهم نیست، کفشم خراب شد مجبور شدم بدمش برای تعمیر، اگه ممکنه پونصد تومن به من قرض بدید که پول کفاشی رو بدم این کارت دانشجویی و شناسنامه م پیش شما بمونه من رفتم خوابگاه از دوستام پول می گیرم و همین فردا براتون میارم. ببخشید…
خانم فروشنده با لبخندی که بیشتر از پیش من رو شرمنده کرد، تقویم کوچکی رو جلوی دخترک باز کرد، چند اسکناس پانصدی و هزاری لاش بود، گفت: بفرمایید، هرچقدر لازم دارید بردارید. دختر یه اسکناس پونصدی برداشت و گفت: همین کافیه … و وقتی برگشت سمت در، دانه های درشت اشک بود که سعی می کرد پشت چادرش پنهان کنه…
از خودم خجالت می کشیدم، دلم می خواست آب بشم برم تو زمین، خدایا من بخاطر دویست تومن با این دختر چی کار کردم؟! چرا با رفتارم کاری کردم که مجبور بشه پیش یک نفر دیگه هم سفره دلش رو باز کنه. چرا به حرفاش شک کردم؟ آرزو می کردم کاش زمان چند دقیقه ای به عقب بر می گشت…
دخترک با دیدن من دم در داروخانه دست و پا شو گم کرد، چه دختر محجوب و ساده ای بود، خدایا منو ببخش… پول رو به سمتم دراز کرد، دستاش آشکارا می لرزید، چشماش پر اشک بود و انگار منتظر بود که من بگم: نه خانم، باشه خدمتون… تا سرازیر بشه روی صورتش.

گفت: بگیر آقا، بگیر، دیگه آبرو واسم نذاشتی، اگه می دونستم اینجوری می شه پابرهنه می رفتم دانشگاه، فکر کردم با سیصد تومن یک لنگه کفشم رو درست می کنم و با پنجاه تومن هم با اتوبوس می رسم دانشگاه، ولی شما… گریه امونش رو برید…

اونقدر از خودم بدم می اومد که دلم می خواست همون لحظه بمیرم. در حالی که بغض کرده بودم، گفتم: خانم تو رو خدا پولتو بردار برو، من پول نمی خوام. بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو به علامت نفی تکون داد و پول رو گذاشت رو جعبه واکسها. عاجز شده بودم، ناچار واسه اینکه کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم، گفتم: خب خانم ببین، من بساطم همینجاست، هر روز همینجا می تونی پیدام کنی، الان پولتو بردار، فردا برام بیار همینجا، خب؟ و ملتمسانه نگاهش کردم. انگار فهمید که خیلی خجالتزذه شدم و شاید دلش برای درماندگیم سوخت. پولش رو برداشت و گفت: فردا صبح براتون میارم. با نگاه تعقیبش کردم، وارد همون داروخونه شد، عجب!!! پول رو به فروشنده پس داد و بیرون اومد…

دخترک رفت و من رو در دنیای سیاه و تاریکی که برای خودم درست کردم تنها گذاشت. خدایا یعنی قدر و قیمت انسانیت من همین دویست تومن بود؟!! شرم بر من…
غرق در افکارم بودم که یه مشتری دیگه در حالی که می گفت: آقا واکس بی رنگ داری؟ رشته افکارم رو برید: بله دارم، بفرمایید. هنوز راه ننداخته بودمش که یه نفر از پشت سرش پرسید آقا قهوه ای هم داری؟
- بله دارم.
- آقا همینجا می تونی کفشمو زود تعمیر کنی، چسب جلوش باز شده؟ پسرکی بود که کنار اون دو نفر دیگه وایساده بود…
اون روز تا شب کار و بارم حسابی سکه بود، اونقدر مشتری داشتم که دیگه دخترک رو کلا فراموش کردم. شب که با جیب پر پول بر می گشتم خونه، یاد دختر دانشجو افتادم و با خودم گفتم: نیومد هم نیومد! من که امروز خدا رو شکر کار و کاسبیم خوب بود…

صبح تازه داشتم بساطم رو می چیدم که صدای غمگین آشنایی گفت: سلام آقا، صبحتون بخیر.
سرم رو بلند کردم… همون دختر دیروزی بود، در حالی که یه اسکناس پونصدی تو دستش بود گفت: بفرمایید. از یکی از همکلاسی هام یکم قرض گرفتم تا حقوق کار دانشجویی این ترم رو گرفتم بهش پس بدم. ببخشید که دیر شد. حلالم کنید.

هر جمله ش مثل پتکی روی روحم فرود می اومد. کم مونده بود که اشکم جاری بشه: گفتم نه خانم، نمی خواد، قدمت انقدر خوب بود که من دیروز تا شب اینجا سکه زدم، حلالت، برو من رو هم ببخش. من در مورد شما اشتباه فکر کردم، تو رو خدا منو ببخش…

دخترک در حالی که خم می شد و پول رو روی جعبه می گذاشت گفت: خیلی ممنون. فعلا دیگه نیازی ندارم. دست شما درد نکنه، ببخشید، خداحافظ…
و رفت… رفت و ...ورفت...

پستارسال شده در: جمعه شهريور ماه 25, 1390 10:50 pm
توسط Noha
هوالمستعان

سلام خدای رحمن بر شما.

بسیار ممنونم کاک ایمان همیشه داستانهای جالب و تأثیر گذاری در تالار قرار می دهید،موفق باشید.

8O


إنشالله ماتلاش کنیم که زود در مورد رفتار دیگران قضاوت نکنیم حتی اگر شواهد زیادی برای محکوم

کردنشان در دست داریم .گاهی!! گذر زمان(صبر)بسیاری از مشکلات و عذاب وجدان ها را مانع می شود.


رستگار باشید

پستارسال شده در: جمعه شهريور ماه 25, 1390 11:35 pm
توسط soltansalahadin
:?  :?  8O

پستارسال شده در: شنبه شهريور ماه 25, 1390 12:46 am
توسط Ramin
سلام ایمان جان، جالب بود، ممنون ...

واقعأ که جای  :?   :?  داره، اونم خیلی !!!....

پستارسال شده در: شنبه شهريور ماه 25, 1390 1:01 am
توسط Naser
تشکر کاک ایمان!

ولی مانده ام انگشت بر دهان، که چطور میشود احساسات را در قالب کلمات گنجاند؟!!

پستارسال شده در: شنبه شهريور ماه 25, 1390 3:46 am
توسط Mmm
و رفت...

پستارسال شده در: شنبه شهريور ماه 26, 1390 10:02 am
توسط baran
اشکال نه از دختره س نه از اون واکسیه بیچاره.اشکال از اون خدا نشناساییه که باید ملتشونو تامین کنند ولی خودشونو تامین میکنن و خدا و مردم رو فراموش میکنن.لعنت خدا بر همه ی دزدصفتان از خدا نترس...

پستارسال شده در: شنبه شهريور ماه 26, 1390 11:40 am
توسط Mmm
باران دیگه واسه کسی لعنت نفرستی! :)

پستارسال شده در: شنبه شهريور ماه 26, 1390 6:06 pm
توسط mehr
مکن ز عرصه شکایت که در طریق ادب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید!

پستارسال شده در: يکشنبه شهريور ماه 27, 1390 8:50 pm
توسط CafeWeb
با سلام و احترام خدمت کاک ایمان



داستان بسیار آموزنده و تاثیرگذاری بود . ازتون بسیار سپاسگذارم .



سعی کنیم حس بخشش رو در خودمون تقویت کنیم و از بچگی به بچه ها یاد بدیم که راحت ببخشند .

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 29, 1390 4:10 am
توسط Hawre
سلام
من وقتی دختره از داروخونه اومد بیرون و واکسیه رو دید داشت گریه ام می گرفت!!!!!
یادمون باشه که«و ما أنفقتم من شیء فهو یخلفه(سبأ/39)»

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 29, 1390 8:42 am
توسط sobhan009s
سلاو بو هه موتان به تايبه ت كاك ئيمان كه به نوسه ره كه ي خوي سرماني سرواند و زور خستيني نيوان بيرو روي ئه م ئه ر كه قور سه يه كه تا ئه توانين له خومانو وه بي هيچ مه به ستي له سه ر كاره كاني دوسه كانمانا و هاو نوعه كانمانا زوو قضاوه ت نه كه ين

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 29, 1390 11:32 pm
توسط peyman
سلام ایمان گیان
داستان جالبی بود،این امکان داره برای هر کسی پیش بیاد پس نباید زود تصمیم بگیریم.
داستانها و یا حتی واقعیتهایی این چنین مواردی هستند که در گوشه وکنار دنیا اتفاق میفتند پس باید
حواسمون جمع باشه که با هر کسی چه برخوردی میکنیم تا بعدا شرمسار نباشیم.

پستارسال شده در: چهارشنبه شهريور ماه 30, 1390 11:52 am
توسط saye
دل برامون نذاشتی که ایمان جان.
کاش یادمون نره که اون واکسیه خودش از محتاج ترین مردم بود.
کاش مام یه کم بیشتر به سفارشاتی که در مورد اخلاق شده توجه کنیم.
" إنما بعثت لأتمم مکارم الأخلاق"

پستارسال شده در: چهارشنبه شهريور ماه 30, 1390 4:57 pm
توسط omedravansare
السلام علیکم
باران لعنت شما کاملا درست بود . لعنة الله علی الظالمین .
متین آقا لطفا با دلیل کسی رو از چیزی منع کنید
لطفا ناراحت نشید