عمر کوتاه نیست . . ما کوتاهی می کنیم

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه فرهنگی و اجتماعی قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

عمر کوتاه نیست . . ما کوتاهی می کنیم

پستتوسط bahar » چهارشنبه شهريور ماه 8, 1391 2:39 pm

بنا م خدا

می گویند شخصی نزد پزشک رفت و از او خواست معاینه اش کند و ببیند آیا مانند پدرش صد سال عمر خواهد کرد یا خیر .

پزشک پس از معاینه از او پرسید : چند سال دارید ؟ مرد پاسخ داد : 50 سال

پزشک : به مسافرت و گردش و یا ورزش علاقمندید؟ مرد : نه به هیچ وجه .

پزشک : اهل مطالعه هستی ؟ مرد : خیر .

پزشک : آیا برنامه خاص آموزشی برای آینده تان دارید ؟ مرد : خیر .

پزشک : چه نقشه و برنامه ای برای خودتان دارید ؟ مرد : چیز خاصی به ذهنم نمی رسد .

پزشک در اینجا عصبانی می شود و به مرد می گوید :


پس آقا تشریف ببرید و همین امروز بمیرید عمر صد سال را برای چه می خواهید .

واین داستان بسیاری از ما آدمهاست . .آنقدر که نگران کمیت زندگی خود هستیم  به کیفیت آن نمی اندیشیم .

همه ما می خواهیم عمر طولانی داشته باشیم اما اگر کسی از ما بپرسد چه برنامه ای برای آینده ات داری ؟

می خواهی با روزهای زندگیت  چه کار ارزشمندی انجام دهی آنجاست که معلوم می شود ما تصویر روشنی از آینده مان نداریم .

میلیونها نفر در حالی آرزوی عمر طولانی دارند که اگر عصر روز تعطیل هوا بارانی باشد نمی دانند چه باید بکنند .

آدمی وقتی بدنیا می آید هزار آرزو دارد ولی وقتی از دنیا می رود فقط یک آرزو دارد آن هم این است که یک فرصت دوباره داشته باشد .

عمر کوتاه نیست ما کوتاهی می کنیم .قدر فرصتی که اکنون در اختیار ماست بدانیم و هر آن به یاد داشته باشیم :

برهیچ کس مکشوف نیست  آیا هر دمی که فرو می برد باز دمی خواهد داشت یا خیر .



پر کن قدح با ده که معلو م نیست   کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه


موفق باشید.







برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
cac2s (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط فرمیسک » چهارشنبه شهريور ماه 8, 1391 3:06 pm

سلام بهار گیان داستانت خیلی جالب بود ممنون :lol:
آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

پستتوسط Mmm » چهارشنبه شهريور ماه 8, 1391 3:06 pm

ممنون بهار خانم، داستانِ فوق العاده ای بود.

bahar نوشته است:پر کن قدح باده که معلوم نیست      کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه


ولی فکر نمی کنید این شعر آخر  زده تو ذوقه مطلبتون؟
نماد کاربر
Mmm
 

پستتوسط bahar » چهارشنبه شهريور ماه 8, 1391 3:24 pm

سلام آقا متین

ممنونم از توجهتون

نه فکر نمی کنم ولی در عوض شما بد جور زدی توی ذوق من  :wink:

یعنی شعر به مطلب نمی خوره بیشتر توضیح بدین. . .

کاربر گرامی  3437 از شما هم ممنونم
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط Mmm » چهارشنبه شهريور ماه 8, 1391 3:52 pm

من کجا بدجوری زدم توی ذوقتون؟ فقط عرض کردم شعر به محتوای داستان نمیخوره! :)  :twisted:

محتوای داستان داره بیخیالی و بی تفاوتی نسبت به آینده رو ذم میکنه؛ ولی مفهوم شعر داره آدم رو به بیخیالی و بی تفاوتی نسبت به آینده تشویق میکنه!

مگه غیر از اینه؟!!
نماد کاربر
Mmm
 

پستتوسط bahar » چهارشنبه شهريور ماه 8, 1391 4:28 pm

سلام

کجای داستان گفته شده نسبت به آینده بیخیال باش ؟؟؟

برعکس میگه برای آینده خودت برنامه داشته باش نه بی هدف .

فکر کنم معنی شعر هم :

پر کن قدح با ده که معلو م نیست کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه

اینو می رسونه که قدر فرصتی که اکنون دراختیار داری رو بدانیم چون زمان مرگ برهیچ کس معلوم نیست .



نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط Mmm » چهارشنبه شهريور ماه 8, 1391 9:36 pm

آخه من کجا گفتم محتوای داستانتون بی خیالی نسبت به آینده رو میرسونه؟؟!  8O

بنده عرض کردم محتوای داستانتون بیخیالی نسبت به آینده رو «ذم» کرده! یعنی چی؟ یعنی داستانتون میگه بیخیالی نسبت به آینده کار بدیه ؛ کاره درستی نیست!   کار درست اینه که  برای آینده اهمیت قائل باشیم و براش برنامه داشته باشیم.  درست میگم؟؟




bahar نوشته است:پر کن قدح باده که معلوم نیست      کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه


قدح: جام - کاسه  
باده: شراب - آنچه سبب بیخیالی و تسکین درد گردد!!


ضمنا اون شعر از رباعیاتِ خیامه که مضمونِ اصلیش پوچ نگاشتن قیامته! میخواید قبل و بعدش رو براتون بنویسم؟؟



هر چند که رنگ و روی زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا


چون عهده نمی شود کسی فردا را
حـالی خوش دار اين دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ما
بـسيار بـــگردد و نــيـابد ما را


چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقين ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جوييد مرا


چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
آید ز تراب چون روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب


بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است


ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری پیشه ديرينه تست
وی خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست


چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمُر خواهی هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت


اجزای پياله ای که در هم پيوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست


می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفيق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت


می خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابين مـن است


مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت
می نوش دمی خوش تر از اين نتوان یافت
خوش بــاش و بـينديش که مـهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خـواهد تافت


از منزل کفر تا به دين يک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است


شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است


اين کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوريست که خوابگاه صد بهرام است


آن قصر که بهرام درو جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
ديدی که چگونه گور بهرام گرفت؟


هر ذره که بر روی زمینی بوده است
خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گـرد از رخ آستین بـه آزرم افشان
کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است


امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است


بسیار بگشتيم به گرد در و دشت
اندر همه آفاق بگشتيم بگشت
کس را نشنيديم که آمد زين راه
راهی که برفت ، راهرو باز نگشت


ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته يک دمیم و آن هم هیچ است


دنيا ديدی و هر چه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سـرتاسـر آفـاق دویـدی هیـچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است


چون نيست ز هر چه هست جز بـاد بدست
چون هست ز هر چـه هست نقصان و شکست
انـگار که هســت هـر چه در عـالم نيست
پندار کــه نـيست هــر چـه در عـالم هــست


تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟
تا کی ز زيان دوزخ و سود بهشت؟
رو بر سر لوح بين که استاد قضا
اندر ازل آن چه بودنی است ، نوشت


دوری که در آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست


تا چند زنم به روی دریا ها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت


نيکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است


ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی شاید زيست
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خــاک ما تماشاگه کیست


گویند بهشت عدن با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
اين نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل برادر از دور خوش است


چون آمدنم به من نبد روز نخست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست


ساقـی غـم مـن بلند آوازه شده است
سرمستی مـن برون ز اندازه شده است
با مـوی سپید سـر خوشم کـز می تو
پيرانه سرم بهار دل تازه شده است


از مـن رمقی بـسعی سـاقی مانده است
وز صحبت خلق بی وفایی مانده است
از بـاده دوشــین قــدحی بـيش نــمـاند
از عـمر نـدانم که چه باقی مانده است


مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت


چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاين سبزه که امروز تماشاگــــه تست

فردا همه از خاک تو بر خواه د رست


هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گويی ز لب فرشته خويي رسته است
پا بر سر هر سبزه به خــواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رويی رسته است


گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشـت همچون کف دست


اين کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند ســر زلف نــگاری بــوده است
ايــن دسته کــه بر گردن او می بـینی
دستی است که بر گردن ياری بوده است


دارنده چو ترکيب طبايع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود
ور نيک نیامد اين صور ، عیب کراست


اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت
کس نيست که اين گوهر تحقيق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفته است
زان روی که هست کس نمی داند گفت


دل سر حیات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
امروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست


گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست


فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
بــا يـک دو سـه دلبـری حــور سـرشت
پيش آر قــدح که بـاده نــوشان صــبوح
آسوده ز مسجدند و فــارغ ز بـهشت


بر چـهره گـل نـسیم نـوروز خـوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشـت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و زدی مگو که امروز خوش است


ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است


چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگـر ترا فرصت هست
می نـوش به خـرمی که این چـرخ کـبود
ناگـاه تـرا چـو خـاک گـرداند پَست


دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است


امروز ترا دسترس فردا نيست
و انديشه فردات به جز سودا نيست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پيدا نيست


می در کف من نه که دلم در تابست
وین عمر گریز پای چون سیمابست
دریاب کــه آتـش جوانـی آبـست
هُش دار که بیداری دولت خواب است


می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اينست


با باده نشین که ملک محمود این است
وز چنگ شنو که لحن داود این است
از آمــده و رفتـه دگـر یاد مـکـن
حالی خوش باش زانکه مقصود این است


بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ


چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ


هـر گـه کـه بـنـفشه جامه در رنگ زند
در دامـن گـل بـاد صبا چـنگ زند
هُشیار کـسی بــود کــه بــا سیمبری
می نوشد و جــام باده بـر سنگ زند


زان پیش که نام تو ز عالم برود
می خور که چو می بدل رسد غم برود
بگشای سر زلف بتی بند به بند
زان پیش که بند بندت از هم برود


اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
يک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند


افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی طی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد


افسوس که سرمايه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد


چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد


فردا علم نفاق طی خواهم کرد
با موی سپید قصد می خواهم کرد
پيمانه عمر من به هفتاد رسید
اين دم نکنم نشاط کی خواهم کرد


عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد


ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هیچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود


تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زين به که فروشند چه خواهند خرید


آن کس که زمين و چرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
در طبل زمين و حقه خاک نهاد


تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگيخته اند
من بهتر از اين نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنين برون ريخته اند


امشب می جام یـک منی خواهم کرد
خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دین خواهم کرد
پس دختر رز را به زنـی خواهم کرد


چون مرده شوم خاک مرا گم سازيد
احوال مــرا عبرت مــردم سازيد
خاک تن من به باده آغشته کنيد
وز کـالبدم خشت سر خم سازيد


آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود


ديدم بــســر عــمارتی مـــردی فـــرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل بــه زبان حال با او می گفت
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد


این قـافـله عـمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را کـه شب می گذرد


روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابــر از رخ گـلـزار هـمـی شـوید گـرد
بـلـبـل بــه زبـان پـهلوی بـا گـل زرد
فــریـاد هـمی زنـد کــه مـی بـایـد خـورد


گویند بهشت و و حور عین خواهد بود
وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود


گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شير و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد


يـاران بموافقت چو دیــدار کـنید
بـاید کــه ز دوست یـاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید


روزی که نهال عمر من کنده شود
و اجــزام یـکـدگر پــراکنده شـود
گر زانکه صراحئی کنند از گل من
حالی که ز بــاده پراکنی زنده شود


آنان که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبرا تو آب انــگور گـُـزین
کان بـی خـبران بغوره میویز شدند


عالم اگر از بهر تو می آرایند
مگر ای بدان که عاقلان نگرايند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصيب خويش کت بربايند


ياران موافق همه از دست شدند
در پای اجل يکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر
یک دور ز ما پیشترَک مست شدند


یک قطره آب بود و با دريا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد


آن بی خبران که در معنی سفتند
در چرخ به انواع سخن ها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان
اول ز نخی زدند و آخر خفتند


اجرام که ساکنان اين ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سررشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند


آنان که محيط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند به روز
گفتند فسانه ای و در خواب شدند


از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود


افلاک که جز غم نفزايند دگر
ننهند به جا تا نربايند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشيم نايند دگر


چون حاصل آدمی در اين جای دو در
جز درد دل و دادن جان نيست دگر
خرم دل آن که يک نفس زنده نبود
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر


با يار چو آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشيده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که ديده باشی همه عمر


در دایـره ســپـهر نــاپیدا غــور
می نوش به خوشدلی که دوراست بجور
نوبت چـــو بدور تو رسد آه مکن
جامی است که جمله را چشانند به دور


وقـت سحر است خیز ای مایـه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه بجـایند نــپایند کسی
و آن ها که شدند کس نمیآيد باز


ای دل چو حقيقت جهان هست مجاز
چندین چه بری خواری ازين رنج دراز
تن را به قضا سپار و با درد بساز
کاين رفته قلم ز بهر تو ناید باز


ما لعبتگانيم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند درین بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز


از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گويد باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز


می پرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر گویم حقيقتش هست دراز
نقشی است پديد آمده از دريايی
و آنگاه شده به قعر آن دریا باز


ای پير خـردمند پگه تر بـر خیز
وان کودک خـاک بیز را بـنـگر تیز
پندش ده و گو کخ نرم نرمک می بیز
مـغـز ســر کــیقباد و چـشم پــرویز


لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
می خور که بدین جهان نمی آیی باز


مرغی دیدم نشسته بر باره توس
در چنگ گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا نال ه کوس


جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبين می زندش
اين کوزه گر دهر چنین جام لطيف
می سازد و باز بر زمین می زندش


در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـويا و خـموش
هــر يک به زبان حــال با مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش


خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش


ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ
کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پيش که آبگینه آید بر سنگ


صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خـود بـاز کشیم
در زلف دراز و دامن چنگ زنیم


من بی می ناب زيستن نـتـوانم
بی باده کشید بار تن نـتـوانم
من بنده آن دمم که ســاقی گـوید
يک جام دگر بگیر و من نتوانم


در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم


ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم
با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟


چـون نيست مـقام ما درين دهـر مـقیم
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم
تـا کـی ز قدیـم و مـحدث امـیدم و بیـم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم


گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم


اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
فانوس خـيال از او مـثالی دانیم
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس
ما چـون صوريم کاندر او گردانيم


تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم


من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه ای ورای مستی دانم


یک چند به کودکی به استاد شديم
یک چند ز استادی خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
چون آب بر آمدیم و چون باد شديم


بر مفرش خاک خفتگان می بینم
در زير زمین نهفتگان می بینم
چندان که به صحرای عدم می نگرم
ناآمدگان و رفتگان می بینم


ای دوست بیا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازين دير کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من


گاویست بر آسمان قرین پروين
گاويست دگر نهفته در زير زمين
گر بينايی چشم حقيقت بگشا
زير و زبر دو گاو مشتی خر بين


گر بر فلکم دست بدی چون يزدان
برداشتمی من اين فلک را ز ميان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسيدی آسان


رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق نه حقيقت نه شريعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره اين


بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طـبع جـهان اگــر وفـایی بودی
نوبت بـه تو خود نیامدی از دگـران


از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشـتی دو نـهند بر مغـاک مـن و تو
و آنــگه برای خشت گــور دگران
در کـالبدی کـشند خـاک من و تو


از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار وجود عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندين پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو


می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و مــی روشن می خور
کاين سبزه بسی دمد ز خاک من و تو


بردار پياله و سبو ای دل جو
برگرد بگرد سبزه زار و لب جو
کاين چرخ بسی قد بتان مهرو
صـد بار پياله کرد و صـد بار سبو


آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
ديديم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو؟


از درس عـلوم جمله بـگریزی به
وانـدر سـر زلف دلـبر آویزی به
زآن پیش که روزگار خونت ریزد
تو خون قنينه در قدح ریزی به


تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاين دم که فرو برم برآرم یا نه



دنیا بـمراد رانـده گیر آخــر چه
وین نامه عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که بکام دل بماندی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه


بنـگر ز صـبـا دامن گل چاک شده
بلبل ز جـمال گــل طـربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار اين گل
از خاک بر آمده است و در خاک شده


از آمـدن بـهار و از رفـتن دی
اوراق وجــود مـا هـمی گــردد طی
می خور، مخور اندوه که گفته است حکیم
غم های جهان چو زهر و تریاقش می


تن زن چو بزیر فلک بـی باکی
می نوش چو در جهان آفـت ناکی
چون اول و آخرت به جز خاکی نیست
انگار که بر خاک نه ای در خاکی


ای آن که نتیجه چهار و هفتی
وز هفت و چهار دايم اندر تفتی
می خور که هزار باره بيش ات گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتی ، رفتی


شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی


در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من می دانی ؟
در گردش خود اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی


پيری دیده به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری


ای کاش که جای آرمیدن بودی
يا اين ره دور را رسيدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه اميد بر دمیدن بودی


جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
بر کف قدح باده و بر دوش سبوی
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی


تنگی می لعل خواهم و دیوانی
سد رمقی خواهد و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی
خوش تر بود آن ز ملکت سلطانی


آنان که ز پيش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقيقت از من بشنو
باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی


بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سر مست بدم چو کردم اين اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو
من چو تو بدم تو نيز چون من باشی


زان کوزه می که نيست دروی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری
زان پيش تر ای پسر که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری


بر کوزه گری پرير کردم گذری
از خاک همی نمود هر دم هنری
من ديدم اگر ندید هر بی بصری
خاک پدرم در کف هر کوزه گری


هان کوزه گرا بپای اگر هُشياری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کيخسرو
بر چراغ نهاده ای چه می پنداری


در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ ديدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای


گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نيز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرين دير خراب
نه آمدمی ، نه شدمی ، نه بدمی


ای دل تو به ادراک معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به مِی و جام بهشتی میساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی


هنگام سپیده دم خـروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری


هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
بر ساز ترانه ای و پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی
ايــن آمــدن تیر مه و رفتـن دی

نماد کاربر
Mmm
 

پستتوسط bahar » پنج شنبه شهريور ماه 8, 1391 1:00 am

سلام

ممنونم بابت ارسال این شعر طولانی

پس حتما من منظور شما را بد برداشت کردم

ببخشید .


موفق باشید .
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط ehsan94 » پنج شنبه شهريور ماه 9, 1391 9:18 am

سلام
خیلی ممنون از بهار بابت داستان جالبش واقعا آموزنده بود

ولی تا رسیدم به این قسمت که نظر خودم بگم داستان اصلی یادم رفت اینقدر که دعوای این دو کاربر طولانی شد
هر چند مفلسم,نپذیرم عقیق خرد
کان  عقیق  نادر  ارزانم  آرزوست
نماد کاربر
ehsan94
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 99
تاريخ عضويت: شنبه تير ماه 31, 1391 11:30 pm
محل سکونت: PAVEH
تشکر کرده: 80 بار
تشکر شده: 37 بار
امتياز: -10

پستتوسط SharakamPawa » شنبه شهريور ماه 11, 1391 1:22 pm

سلام
متین جان قبل و بعد اون شعر خیام رو از کجا آوردی ؟؟؟
منم رفتم دنبال قبل و بعد اون بیت ، ولی چیز دیگری یافتم .
البته یقین ندارم شعری رو که من آوردم صحیح باشه !


قبل از اینکه این شعر رو با هم بخونیم لازمه که بیان کنم (برای خودم ، متین و همه دوستان ) ؛

اولا قضاوت کردن در مورد شعرای بزرگ رو برای خودمون کار سخت و سنگینی بدونیم تا براحتی نیایم و با یک و چند شعر ( که احتمال داره اشتباه هم باشه ) یک شاعر بزرگ رو در اذهان عموم بد نام کنیم .

دوما تفسیر اشعار شعرای بزرگ از جمله مولوی ، حافظ ، سعدی ، خیام و ... کار هر کسی نیست ، همانطور که هر رشته اصطلاحات خاص خودش رو داره ادبیات هم خالی از این قضیه نیست ، تازه اصطلاحات ادبیات خیلی خیلی زیادن و اگر اشعار رو با همون الفاظ معنی کنیم ممکنه با مشکل بر بخوریم . مثلا می ، قدح ، رند ، مستی و ...

سوما چه اصراری هست که شعرای بزرگ رو برای دیگران فلان و فلان بشناسانیم .
(( بزرگی میگفت : ما مسلمان ها در کشورهای اسلامی تلاش می کنیم که از بین مسلمانان کافر پیدا کنیم و از مسلمان کافر درست می کنیم در حالی که باید تلاش کرد در بین غیرمسلمانان مسلمان یافت و از غیر مسلمان مسلمان ساخت ))
حتی اگر خیام در دوره ای از زندگانیش و در یک شعر قیامت رو مورد تمسخر قرار داده باشه ، به نظرتون زوم کردن روی اون تک مورد کار درستی باشه ؟

شعر رو خوندیم یکم به ابیات دقت کنیم ، ببینیم چه ابیات گهرباری از زبان خیام جاری شده .


مثلا به این ابیات دقت کنیم :

خود خیام در مورد برداشتهای اشتباه از خودش میگه :
دشمن به غلط گفت من فلسفيم
ايزد داند که آنچه او گفت نيم
ليکن چو در اين غم آشيان آمده‌ام
آخر کم از آنکه من بدانم که کيم


یا این بیت که میگه از گذشتگان باید عبرت گرفت :
اي ديده اگر کور ني گور ببين
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهن مور بين


خیام در این بیت میگه: اقامت ما در این دنیا ابدی نیست ، پس بدون می و معشوق بودن خطای بزرگی است . ( می و معشوق از دیدگاه خیام و اصطلاحات ادبیاتی )
چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم
پس بي مي و معشوق خطائيست عظيم


این سه بیت در مورد اینه که زندگانی ما باید در زمان حال باشه نه در افسوس دیروز و یا در سودای فردا
از دي که گذشت هيچ ازو ياد مکن
فردا که نيامده ست فرياد مکن
حالي خوش باش و عمر بر باد مکن
برنامده و گذشته بنياد مکن
     
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم





اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالي دانيم
خورشيد چراغداران و عالم فانوس
ما چون صوريم کاندر او حيرانيم

برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم
زان پيش که از زمانه تابي بخوريم
کاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي
چندان ندهد زمان که آبي بخوريم

برخيزم و عزم باده ناب کنم
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
اين عقل فضول پيشه را مشتي مي
بر روي زنم چنانکه در خواب کنم

بر مفرش خاک خفتگان مي‌بينم
در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم
چندانکه به صحراي عدم مينگرم
ناآمدگان و رفتگان مي‌بينم

تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزه‌گران کوزه شويم

چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم
پس بي مي و معشوق خطائيست عظيم
تا کي ز قديم و محدث اميدم و بيم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم

خورشيد به گل نهفت مي‌نتوانم
و اسراز زمانه گفت مي‌نتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد
دري که ز بيم سفت مي‌نتوانم

دشمن به غلط گفت من فلسفيم
ايزد داند که آنچه او گفت نيم
ليکن چو در اين غم آشيان آمده‌ام
آخر کم از آنکه من بدانم که کيم

مائيم که اصل شادي و کان غميم
سرمايه‌ي داديم و نهاد ستميم
پستيم و بلنديم و کماليم و کميم
آئينه‌ي زنگ خورده و جام جميم

من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم

من بي مي ناب زيستن نتوانم
بي باده کشيد بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقي گويد
يک جام دگر بگير و من نتوانم

هر يک چندي يکي برآيد که منم
با نعمت و با سيم و زر آيد که منم
چون کارک او نظام گيرد روزي
ناگه اجل از کمين برآيد که منم

يک چند بکودکي باستاد شديم
يک چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از خاک در آمديم و بر باد شديم

يک روز ز بند عالم آزاد نيم
يک دمزدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار کردم بسيار
در کار جهان هنوز استاد نيم

از دي که گذشت هيچ ازو ياد مکن
فردا که نيامده ست فرياد مکن
حالي خوش باش و عمر بر باد مکن
برنامده و گذشته بنياد مکن

اي ديده اگر کور ني گور ببين
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهن مور بين

برخيز و مخور غم جهان گذران
بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت بتو خود نيامدي از دگران

چون حاصل آدمي در اين شورستان
جز خوردن غصه نيست تا کندن جان
خرم دل آنکه زين جهان زود برفت
و آسوده کسي که خود نيامد به جهان

رفتم که در اين منزل بيداد بدن
در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را بايد به مرگ من شاد بدن
کز دست اجل تواند آزاد بدن

رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان کرا بود زهره اين

قانع به يک استخوان چو کرکس بودن
به ز آن که طفيل خوان ناکس بودن
با نان جوين خويش حقا که به است
کالوده و پالوده هر خس بودن

قومي متفکرند اندر ره دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
ميترسم از آن که بانگ آيد روزي
کاي بيخبران راه نه آنست و نه اين

گاويست در آسمان و نامش پروين
يک گاو دگر نهفته در زير زمين
چشم خردت باز کن از روي يقين
زير و زبر دو گاو مشتي خر بين

گر بر فلکم دست بدي چون يزدان
برداشتمي من اين فلک را ز ميان
از نو فلکي دگر چنان ساختمي
کازاده بکام دل رسيدي آسان

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
فردا که ازين دير فنا درگذريم
با هفت هزار سالگان سر بسريم

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
مي خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند يکان يکان فراز آمدگان
کس مي ندهد نشان ز بازآمدگان

مي خوردن و گرد نيکوان گرديدن
به زانکه بزرق زاهدي ورزيدن
گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود
پس روي بهشت کس نخواهد ديدن

نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غيب چه داند که چه خواهد بودن
مي بايد و معشوق و به کام آسودن

آن قصر که با چرخ هميزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندي رو
ديديم که بر کنگره‌اش فاخته‌اي
بنشسته همي گفت که کوکوکوکو

از آمدن و رفتن ما سودي کو
وز تار اميد عمر ما پودي کو
چندين سروپاي نازنينان جهان
مي‌سوزد و خاک مي‌شود دودي کو

از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتي دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه براي خشت گور دگران
در کالبدي کشند خاک من و تو

مي‌خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و مي روشن ميخور
کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو

از هر چه بجر مي است کوتاهي به
مي هم ز کف بتان خرگاهي به
مستي و قلندري و گمراهي به
يک جرعه مي ز ماه تا ماهي به

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سايه گل نشين که بسيار اين گل
در خاک فرو ريزد و ما خاک شده

تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه


يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به

آن مايه ز دنيا که خوري يا پوشي
معذوري اگر در طلبش ميکوشي
باقي همه رايگان نيرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشي

از آمدن بهار و از رفتن دي
اوراق وجود ما همي گردد طي
مي خورد مخور اندوه که فرمود حکيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي

از کوزه‌گري کوزه خريدم باري
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراري
شاهي بودم که جام زرينم بود
اکنون شده‌ام کوزه هر خماري

اي آنکه نتيجه‌ي چهار و هفتي
وز هفت و چهار دايم اندر تفتي
مي خور که هزار بار بيشت گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي

ايدل تو به اسرار معما نرسي
در نکته زيرکان دانا نرسي
اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز
کانجا که بهشت است رسي يا نرسي

اي دوست حقيقت شنواز من سخني
با باده لعل باش و با سيم تني
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تويي و ريش چو مني

اي کاش که جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
کاش از پي صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه اميد بر دميدن بودي

بر سنگ زدم دوش سبوي کاشي
سرمست بدم که کردم اين عياشي
با من بزبان حال مي گفت سبو
من چو تو بدم تو نيز چون من باشي

بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند ز تنگناي زندان وجود
اي کاش سوي عدم دري يافتمي

بر گير پياله و سبو اي دلجوي
فارغ بنشين بکشتزار و لب جوي
بس شخص عزيز را که چرخ بدخوي
صد بار پياله کرد و صد بار سبوي

پيري ديدم به خانه‌ي خماري
گفتم نکني ز رفتگان اخباري
گفتا مي خور که همچو ما بسياري
رفتند و خبر باز نيامد باري

تا چند حديث پنج و چار اي ساقي
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي
باديم همه باده بيار اي ساقي

چندان که نگاه مي‌کنم هر سويي
در باغ روانست ز کوثر جويي
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوي
بنشين به بهشت با بهشتي رويي

خوش باش که پخته‌اند سوداي تو دي
فارغ شده‌اند از تمناي تو دي
قصه چه کنم که به تقاضاي تو دي
دادند قرار کار فرداي تو دي

در کارگه کوزه‌گري کردم راي
در پايه چرخ ديدم استاد بپاي
ميکرد دلير کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گداي

در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود ز من ميداني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني

زان کوزه‌ي مي که نيست در وي ضرري
پر کن قدحي بخور بمن ده دگري
زان پيشتر اي صنم که در رهگذري
خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گري

گر آمدنم بخود بدي نامدمي
ور نيز شدن بمن بدي کي شدمي
به زان نبدي که اندر اين دير خراب
نه آمدمي نه شدمي نه بدمي

گر دست دهد ز مغز گندم ناني
وز مي دو مني ز گوسفندي راني
با لاله رخي و گوشه بستاني
عيشي بود آن نه حد هر سلطاني

گر کار فلک به عدل سنجيده بدي
احوال فلک جمله پسنديده بدي
ور عدل بدي بکارها در گردون
کي خاطر اهل فضل رنجيده بدي

هان کوزه‌گرا بپاي اگر هشياري
تا چند کني بر گل مردم خواري
انگشت فريدون و کف کيخسرو
بر چرخ نهاده اي چه مي‌پنداري

هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
برساز ترانه‌اي و پيش‌آور مي
کافکند بخاک صد هزاران جم و کي
اين آمدن تيرمه و رفتن دي











برای نویسنده این مطلب SharakamPawa تشکر کننده ها: 2
ehsan94 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
SharakamPawa
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 359
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 8, 1390 12:30 am
محل سکونت: Pawa Shar
تشکر کرده: 329 بار
تشکر شده: 364 بار
امتياز: 380

پستتوسط iman » شنبه شهريور ماه 11, 1391 5:22 pm

سلام
بجه ها منظورتون از قبل و بعد شعر جيه‏?مكه نه اينكه رباعى خودش يه قالب شعري هست؛مثل سايرقالب هاى شعري ديكه؛بس آوردن اين همه رباعى بشت سرهم جه معنى ميده‏?‏
و درآخر باتشكر ازكاربر بهار‏!‏

برای نویسنده این مطلب iman تشکر کننده ها:
SharakamPawa (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
iman
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 156
تاريخ عضويت: يکشنبه مرداد ماه 23, 1390 11:30 pm
محل سکونت: روانـســـــر
تشکر کرده: 4 بار
تشکر شده: 83 بار
امتياز: 1000

پستتوسط SharakamPawa » شنبه شهريور ماه 11, 1391 5:33 pm

درسته ایمان جان ؛

رباعی چهار مصرع بیشتر نیست ،
رباعیات خیام رو هم که نگاه می کردم متوجه شعری با این همه ابیات نشدم ،
این شعر رو هم از اینترنت گرفتم که به خیام نسبتش داده بود ،
دلیل آوردن شعر به اینگونه هم این بود که متین اینطوری آورده بودش .

در واقع این شعر از رباعی های زیادی تشکیل شده که پشت سر هم آورده شدن .
نماد کاربر
SharakamPawa
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 359
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 8, 1390 12:30 am
محل سکونت: Pawa Shar
تشکر کرده: 329 بار
تشکر شده: 364 بار
امتياز: 380

پستتوسط cac2s » شنبه شهريور ماه 11, 1391 5:51 pm

خیلیییییییییییییی ممنون اقا ایمان  منم میخواستم اینو بگم حوصله نداشتم تایپ کنم .
البته فک کنم منظور اقا متین و اقا میلاد این بود که با یه بیت نمیشه به چیزی استناد کرد .واسه همین کتاب رباعیات خیامو گذاشتن واسه دانلود!!!

برای نویسنده این مطلب cac2s تشکر کننده ها:
SharakamPawa (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
cac2s
کاربر کوشا
کاربر کوشا
 
پست ها : 11
تاريخ عضويت: پنج شنبه شهريور ماه 9, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 1 دفعه
امتياز: 0

پستتوسط cac2s » شنبه شهريور ماه 11, 1391 5:55 pm

اقا میلاد اینطوری که شما می فرمایید نیست من کتاب اورجینالشو دارم تو هر صفحه 1 رباعیشو با خط خوب و صفحه ارایی زیبا نوشته.
نماد کاربر
cac2s
کاربر کوشا
کاربر کوشا
 
پست ها : 11
تاريخ عضويت: پنج شنبه شهريور ماه 9, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 1 دفعه
امتياز: 0

پستتوسط SharakamPawa » شنبه شهريور ماه 11, 1391 10:07 pm

کاکتوس گرامی من چطور می فرمایم که آنطور نیست ؟

هر رباعی شامل 4 مصرعِ  ، از ویژگیهای رباعی هم قافیه بودن مصرع های اول ، دوم و چهارم و ...

من گفتم که این شعر یا نوشته از رباعی های زیادی تشکیل شده که پشت سرهم اومدن (رباعیهای خیام ) ، البته من دیوان خیام ( کتابش منظورمه ) رو ندارم و از یه نرم افزار به نام دیوان بزرگان استفاده می کنم . در اون نرم افزار رباعی های خیام ( هر کردام در یک صفحه ) نوشته شدن و شامل 178 رباعی هم هست .

دقیقا منظور من از آوردن آن ابیات این بود که اولا تا آنجایی که میتونیم در مورد شعرای بزرگ قضاوت نکنیم و اگر هم قضاوت کردیم با یک شعر و چند بیت و مختصر اطلاعاتی حکم صادر نکنیم .

شعرا انسان بودن ، اشتباهات کوچک و بزرگ هم داشتن ، دچار کج فهمی و بدفهمی از چیزهای گوناگون هم کم و بیش شدن ، خیلیاشون دوران جهالتی داشتن که تولدی دوباره بدنبالش بوده . طبیعی که ممکنه هجویات و یا شعرهایی با مضمون های مشکل دار داشته باشن .


در ضمن این نکته را همیشه در ذهن داشته باشیم، افراد زیادی وجود دارند و در تلاشند که با نسبت دادن ابیاتی به شعرای بزرگ و یا تفسیرهای نادرست از ابیاتشان آن ها را ضد دین ، غیر مسلمان و گاها ضد ارزش ها معرفی نموده تا با آلوده نمودن اذهان عمومی نسبت به آن ها به اهداف تعیین شده ی خود دست یابند . پس وظیفه ی ما بخرج دادن دقت و زیرکی در مقابل آنگونه افراد است .


متین جان خدا شاهده که یک اپسیلون هم منظورم تو نیستی ، ممکنه قضاوتت هم در مورد اون ابیات درست بوده باشه فقط صرفا جهت اطلاع ! این جملات رو نوشتم .  :wink:

نماد کاربر
SharakamPawa
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 359
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 8, 1390 12:30 am
محل سکونت: Pawa Shar
تشکر کرده: 329 بار
تشکر شده: 364 بار
امتياز: 380


بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 9 مهمان