جادوي عشق

در این بخش مسایل دینی مربوط به بانوان قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Banowan

جادوي عشق

پستتوسط sobhan009s » جمعه مهر ماه 15, 1390 3:07 pm

جادوي عشق
خانم« تامپسون» معلم کلاس پنجم ابتدايي در اولين روز مدرسه مقابل دانش آموزان ايستاد و به چهره دانش آموزانش خيره شد و مانند اکثرمعلمان ديگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها رابه يک اندازه دوست دارد. اما اين غير ممکن بود. چرا که در رديف جلو پسربچه اي به نام « تدي استودارد» درصندلي خود فرو رفته بود که چندان مورد توجه معلم قرارنداشت. خانم «تامپسون» سال قبل « تدي » را ديده بود و متوجه شده بود که او با بقيه بچه ها بازي نمي­کند. اينکه لباسهايش کثيف هستند و او همواره به استحمام نيازدارد . براي همين «تدي» فردي نامطلوب قلمداد مي شد.
اين وضعيت چنان خانم « تامپسون» را تحت تاثير قرار داد که او عملا نمرات پاييني را بر روي برگه امتحا ني­اش درج مي کرد.
در مدرسه اي که خانم «تامپسون» تدريس مي کرد، لازم بود تا او شرح گذشته تحصيلي همه دانش­آموزانش را مورد بررسي قرار بدهد. او«تدي» را در نوبت آخر قرار داد . با اين حال وقتي پرونده وي را مرور کرد، بسيار شگفت زده شد .
معلم کلاس اول « تدي » نوشته بود او بچه اي باهوش است که هميشه براي خنديدن آمادگي دارد. او تکاليفش را مرتب انجام مي­دهد و رفتار خوبي دارد. او از اينکه دور و برش شلوغ باشد، خوشحال مي شود.
معلم کلاس دوم نوشته بود :«تدي » دانش آموز بسيار باهوش و با استعداد است . همکلاسي هايش اورا دوست دارند اما او اخيرا به خاطر ابتلاء مادرش به يک بيماري لاعلاج دچار مشکل شده. و احتمالا زندگي اش سخت شده است.
معلم کلاس سوم نوشته بود مرگ مادرش برايش بسيار سخت تمام شد. اوتلاش مي­کند تا هرچه در توان دارد به كار بندد، اما پدرش چندان علاقه­اي از خودش چندان علاقه اي نشان نمي دهد. اگر در اين خصوص اقدامي نشود زندگي شخصي اش دچار مشکل خواهد شد. معلم کلاس چهارم نوشته بود :«تدي» انزواطلب است و علاقه چنداني به مدرسه نشان نمي­دهد. او دوستان زيادي ندارد و گاهي سر کلاس خوابش مي برد .
اکنون خانم «تامپسون » مشکل وي را شناخته بود به خاطر همين از رفتار خود شرمسار شد . اوحتي وقتي که ديد همه دانش آموزانش به جز «تدي» هداياي کريسمس او را با کادوها و روبان هاي رنگارنگ زيبا بسته بندي کرده­اند، حالش بدتر شد .هديه «تدي» با بد سليقگي در ميان يک کاغذ ضخيم قهوه­اي رنگ پيچيده شده بود که او آن را از پاکت هاي خود درست کرده بود. خانم «تامپسون» براي باز کردن آن در بين هداياي ديگر دچارعذاب روحي شده بود. وقتي او يک گردنبند بدلي کهنه را که تعدادي ازنگين­هاي آن هم افتاده بود به همراه يک شيشه عطرمصرف شده که يک چهارم آن باقي مانده بود از لاي کاغذ قهوه اي رنگ بيرون کشيد. گروهي از بچه هاي کلاس شليک خنده سر دادند . اما او خنده استهزاءآميز بچه ها را با تحسين گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آويخت و مقداري از عطر را نيز به مچ دستش پاشيد.
حرکت بعدي « تدي » کاملا خانم «تامپسون » را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اينکه سرانجام خانم معلم خود را تنها گير آورد. سپس به وي گفت: خانم معلم امروز شما دقيقا بوي مادرم را مي دهيد .
خانم «تامپسون» هاج و واج به او نگريست. پس از خوردن زنگ آخر رفتن بچه ها او يک سا عت در کلاس نشست و اشک ريخت. از آن روز به بعد او ديگر تدريس را صرفا به آموختن خواندن و نوشتن و رياضيات محدود نکرد. بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگي هم بياموزد. خانم «تامپسون» بخصوص توجه خويش رابه «تدي» معطوف کرد . همچنانکه با پسرک کار مي کرد گويي ذهن وي دوباره زنده مي شد. هرچه بيشتر اورا تشويق مي کرد . پسرک بيشتر عکس العمل نشان مي داد . در پايان سال «تدي » يکي از بهترين دانش آموزان محسوب مي شد .خانم «تامپسون » علي رغم ادعايش که گفته بود که همه بچه ها را به يک اندازه دوست دارد اما اين بار هم دروغ مي گفت. چرا که تعلق خاطر ويژه اي نسبت به «تدي» داشت. يک سال بعد او نامه اي از طرف «تدي » دريافت کرد که در آن نوشته بود او بهترين معلم درتمام زندگي اش بود.
شش سال ديگر نيز سپري شد تا اينکه او نامه ديگري از طرف « تدي » دريافت کرد. «تدي » در اين نامه نوشته بود درحال فارغ التحصيل شدن از دانشگاه با رتبه عالي است . او بار ديگر به خانم «تامپسون» اطمينان داده بود که وي را همچنان بهترين معلم تمام زندگي اش مي­داند. سپس چهار سال ديگر نيز مثل برق و باد گذشت. نامه چهارم «تدي » اذعان مي کرد که او به زودي به درجه دکترا نايل خواهد آمد. او نوشته بود که مي خواهد باز هم پيشرفت کند وبار ديگر احساس قلبي خود را در خصوص وي تکرار کرده بود . ماجرا به همين جا خاتمه نيافت. بهار سال بعد نامه ديگري از طرف «تدي» به دست خانم«تامپسون » رسيد. او در نامه خود نوشته بود که با دختري آشنا شده ومي خوا هد با وي ازدواج کند. «تدي » اظهار کرده بود از آنجا که چند سالي است پدرش را از دست داده موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم«تامپسون» بپذيرد و به جاي مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد . والبته خانم«تامپسون» پذيرفت. حدس مي­زنيد چه اتفاقي افتاد؟ او در مراسم عروسي همان گردنبندي را در گردن آويخت که چند نگينش افتاده بود و همان عطري را که مصرف کرده بود که خاطره مادر «تدي» را در ياد او زنده مي کرد. در مراسم عروسي «تدي» با ديدن خانم «تامپسون » لبخند رضايت بر لبانش نشست پيش رفت وموءدبانه دست او را گرفت. بوسه اي بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود گفت: متشکرم خانم«تامپسون » که مرا باور کردي . بسيار متشکرم از اينکه احساس مهم بودن را در درونم بيدار کردي و به من نشان دادي که مي­توانم مهم وتاثير گذار باشم. خانم «تامپسون» که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد. تو کاملا در اشتباهي! «تدي» اين تو بودي که به من آموختي مي­توانم مهم و تاثير گذار باشم. درآن زمان من اصلا نمي دانستم چطور بايد بياموزم تا اينکه با تو آشنا شدم
نماد کاربر
sobhan009s
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: شنبه تير ماه 25, 1390 11:30 pm
محل سکونت: javanrod
تشکر کرده: 6 بار
تشکر شده: 95 بار
امتياز: 20

بازگشت به دینی

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان