صفحه 2 از 2

پستارسال شده در: پنج شنبه مرداد ماه 12, 1391 5:14 pm
توسط mehr
غزلی زیبا در وصف گرانی مرغ...





مرغ ،آهنگ جدایی ساز کرد
    ناگهان از سفره ام پرواز کرد

    از فراقش قلب بشقابم شکست
    قاشق و چنگال من در غم نشست

    دید او فیش حقوقم را مگر؟
    کاین چنین از پیش من بگرفت پر

    مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
    کردی از پیش خودت کیشم چرا

    من به تو خیلی ارادت داشتم
    حشر و نشری با کبابت داشتم

    خاطراتت مانده در کنج اجاق
    سوخت قلب دیگ تفلون از فراق

    ران و بال و سینه ات یادش بخیر
    قلب چون آیینه ات یادش بخیر

    با سس قرمز چه زیبا می شدی
    خوب و دلچسب و دلارا می شدی

    ای فدای ژامبون رنگین تو
    سوپ های داغ و آن ته چین تو

    ناز کم کن پیش ماها هم بیا
    لطف کن ،یک شام، اینجا هم بیا

    دستمان از گوشت دور است ای نگار
    پس تو دیگر اشکمان را در نیار

    زندگی بی تو جهنم می شود
    سکته ،اسبابش فراهم می شود

    ای فدای قُد قُدایت باز گرد
    این دل و جانم فدایت باز گرد

    بی تو باور کن که مردن بهتر است
    از جهان تشریف بردن بهتر است

    از خر شیطان بیا پایین عزیز
    عشوه کم کن ،زهر در جامم مریز

    تازگی از دیگران دل می بری
    هرکه بامش بیش ،با او می پری

    در نبودِ هیکل زیبای تو
    دلخوشم با سنگدان و پای تو

    پس چه شد آن بال های خوشگلت
    لک زده است این دل برای شنسلت

    ذهن یخچالم پُر است از یاد تو
    بازگرد ای خوشگل تو دلبرو

    تخم خود را لا اقل از ما نگیر
    تا که با خاگینه اش گردیم سیر



http://www.beytoote.com

پستارسال شده در: پنج شنبه مرداد ماه 12, 1391 5:18 pm
توسط mehr
پرونده ای که قاضی را هم به گریه انداخت!

این پرونده اشک از چشمان همه جاری کرد.

رویداد: مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.

قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.

او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.

این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.

به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.

قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!

پایگاه خبری تحلیلی رویداد

پستارسال شده در: يکشنبه مرداد ماه 15, 1391 8:02 pm
توسط Morgh

پستارسال شده در: دوشنبه مرداد ماه 23, 1391 4:22 pm
توسط ehsan94
سلام
واقعا خوندن و شنیدن همچین داستانایی دل آدم به درد میاره.واقعا نمیدونم چی بنویسم

پستارسال شده در: سه شنبه بهمن ماه 10, 1391 3:37 pm
توسط mehr


یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت آقا سفره خالی می خرید...؟

پستارسال شده در: سه شنبه بهمن ماه 10, 1391 8:36 pm
توسط tarannom
درود برشما

تمام مطالبتون واقعا زیبا بودند و در هر متن پیامی خیلی قشنگ نهفته بود

ممنون سعادتمند دنیا وآخرت باشید



پستارسال شده در: چهارشنبه بهمن ماه 11, 1391 5:29 pm
توسط Roobar
سلام علیکم:

سلام بر بانو"مهر"

ممنون از مطالب زیبایتان...همه فوق العاده زیبان...

جزاک الله خیرا