صفحه 1 از 2

دلنوشته

پستارسال شده در: پنج شنبه مرداد ماه 30, 1393 2:43 pm
توسط mahsa78

سلام.
سلامی که سینش نشونه سلامتی
لامش نشونه لطافت
الفش نشونه امید
و میمش نشونه محبت.


زمانی که دریا متلاطم گردد، موج به خروش آید و توفان بوزد، سرنشینان کشتی صدا می زنند: یا الله!
زمانی که ساربان در صحرا گم شود، کاروانیان از راه منحرف شوند و قافله در راه سرگردان شوند، صدا می زنند:یا الله!
زمانی که مصیبت رخ دهد، بلا فرا رسد و حادثه پیش آید،مصیبت زده ی درمانده صدا میزند: یا الله!
زمانی که درها به روی جویندگان بسته شود و پرده به روی خواهندگان افکنده شود، فریاد برآورند: یا الله!
زمانی که زمین با تمام وسعتش و جانت با هرچه دارد بر تو تنگ گردد، فریاد بزن: یا الله!
سخن نیکو، دعای خالص، فریاد راستین، اشک پاک و ناله ی سرگشته به سوی او بالا می رود.
کف ها در سحرگاهان، دست ها در نیاز ها، دیده ها در سختی ها و خواسته ها در حوادث به سوی او می روند.
با نامش زبان ها آواز می خواند، یاری می جوید، به یاد او می افتد و ندا می زند. با یادش دلها مطمئن، روح ها آرام، احساس ها آسوده، اعصاب راحت، خرد ها بهبود و یقین پایدار می گردد.
الله:بهترین نام، زیباترین حروف، درست ترین عبارت و ارزشمندترین کلمه است.
الله:یعنی بی نیازی، ماندگاری، قدرت، پیروزی ، عزت، نیرو و حکمت.
الله: یعنی لطف، عنایت، یاری، مدد، دوستی و نیکی.
الله: صاحب جلال، عظمت، هیبت و جروبت است.
الهی!به جای بی تابی آرامش، و پاداش اندوه را شادی و به هنگام ترس امنیت ببخش.
پروردگارا!آتش قلب را با یخ یقین سرد کن و اخگر ارواح را با آب ایمان خاموش گردان.
پروردگارا! بر چشمان بی خواب، خوابی آرامش بخش و بر جان های نگران آرامش بیفکن و گشایشی نزدیک به آنان ارزانی بدار. پروردگارا! دیده های سرگشته را به سوی نور خود، راه گم کردگان را به راه راست خود و منحرفان را به سوی هدایت خود راهنمایی بفرما.
الهی! وسوسه ها را با سپیده ی صادقی از نور خود کنار بزن، باطل درون ها را با لشکری از حق از میان بردار و مکر شیطان را با یاری از سربازان نشان دارت باز گردان.
الهی! غم را از ما دور کن؛ غصه ها را از وجود ما پاک گردان و نگرانی را از ما بزدای.
از ترس، اعتماد، توکل،خواهش و یاری از غیر تو، به تو پناه می آوریم. تو مولای مایی و چه مولای خوب و چه یاور خوبی!

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: پنج شنبه مرداد ماه 30, 1393 3:22 pm
توسط mahsa78
بی شخصیت نباش
پیراهن شخصیتی دیگران را مپوش و در آنان ذوب نشو. این همان عذاب همیشگی است. چه بسیارند کسانی که خویشتن، صدا، حرکات ، سخنان، استعدادها و شرایطشان را فراموش کرده و در شخصیت دیگران ذوب می شوند و در نتیجه به سختی، نابودی، سوختن و از بین رفتن وجودشان می انجامد.
از زمان آدم تا پایان خلقت، دو نفر به یک شکل نبوده اند، پس چطور می توانند در استعداد ها و اخلاق مانند هم باشند.
تو چیز دیگری هستی که در تاریخ نظیر نداشته ای و هرگز همانند تو به دنیا نخواهد آمد.
تو با زید و عمرو کاملا تفاوت داری، پس خودت را در سراب تقلید، همانند سازی و ذوب شدن مینداز.
همانطور که آفریده شده ای زندگی کن. صدایت را تغییر نده، آهنگ صدایت را عوض نکن، راه رفتنت را تغییر نده، جانت را با وحی پاک کن، ولی وجودت را حفظ نکن و استقلالت را نکش.
تو مزه و رنگ خاصی داری، ما می خواهیم که با طعم و رنگ خودت باشی، چون اینگونه آفریده شدی و ما تو را چنین می شناسیم.
طبیعت مردم همچون دنیای درختان است. شیرین و ترش، بلند و کوتاه، باید چنین باشند؛ اگر موز بودی خود را گلابی نکن، چون زیبایی و ارزشت این است که موز باشی. اختلاف رنگ ها، زبان ها، استعداد ها، توانایی ها نشانه ای از نشانه های آفریدگار است، پس آیات و نشانه هایش را انکار مکن.

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: دوشنبه شهريور ماه 10, 1393 9:57 pm
توسط yosra69
جایی خواندم که نوشته بود:
"کسی که قدر و ارزش نعمت ها را در زمانی که موجودند نداند ؛در زمان فقدان و غیابشان خواهد دانست"

جمله جالب و قابل تاملیست...و من در وصفش و تفسیرش این نوشته را نگاشتم.

تابستان با تمام گرما و کلافگی که برایم داشت کم کم دارد رخت برمیبندد و میرود که سال بعد "دوباره "بیاید.
انسان موجودیست که از تکرار بیزار است.گاهی دلمان یک تنوع و هیجان تازه میخواهد.
به اطرافمان که نگاه کنیم همه چیز عادی و تکراریست ؛رفتن تابستان؛آمدن پاییز و زمستان ؛شب ؛روز...
انسانی که از تکرار بیزار است چطور با این همه تکرار دوام آورده؟!
چطور میتواند روزگار سپری کند؟!
ما عادت کرده ایم که هر صبح آفتاب از شرق طلوع کند و از غرب غروب...
عادت کرده ایم که صبح تابستان هوا خنک باشد ...
عادت کرده ایم که بپنداریم همه این چیزهای اطرافمان ماندگارند و همیشگی....
به این فکر نکرده ایم که روز را با ظهر آغاز کنیم و با صبح به پایان برسانیم!!!عجیب است نه؟!
این یک واقعیت است ؛انسانی که از تکرار می نالد به آن عادت کرده است...
هر غروب تازگی ها نسیمی میوزد و ندای آمدن پاییز را سر میدهد...سال قبل هم پاییز آمد .امسال هم می آید...سال بعد هم همینطور...
به این فکر کرده ایم که چرا همه درختان تکراری اند؟
ما عادت کرده ایم که درخت تنه داشته باشد و شاخ و برگ...  که آسمان آبی باشد و رود ؛روان ...

ما به خیلی چیزهای تکراری عادت کرده ایم و خود بی خبریم...


وقتی هر کدام از این نعمتهایی که خداوند در اختیارمان گذاشته ازدست روند و تکرار نشوند...حجاب عادت هم از بین میرود و دست حسرت گزان قدردانشان میشویم...
و چقدر درست است این جمله که گفت:
کسی که قدر و ارزش نعمت ها را در زمانی که موجودند نداند در زمان فقدان و غیابشان خواهد دانست...

غبار عادت را از رندگی بزداییم که این عادت موجب قدر نشناسی شده است...
قدر نعماتمان را بدانیم...


دلنوشته ای از خودم.

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 11, 1393 11:13 am
توسط hoda
خدایا قبول کن دعایم را ومسوزان ریشه آرزوی مرا...
.
.
.
.
.
خدایا تو همان ارحم الراحمینی که ایوب درنهایت مصیبت تورا خواند وپاسخ یافت...
همدم هر تنها و بی کسی همچون یعقوبی...
بارالها اگر تونبودی زندان که هیچ قصر نیز برای یوسف نمیگذشت...
خداوندا!ابراهیم را وعده راستین تو بود که تیغ محبت را برگردن پسرش جاری کرد...
پروردگارا!ازمهر تو موسی ازآب گذشت و سالم ماند...
خدایا قدرت تو عیسی مسیح را به سخن درآورد...
بارالها عظمت تو عصای موسی را تبدیل به اژدها کرد و لطف تو زدن آن را بردریا ،دریا را براو هموار کرد..
یاالله ای خدای نور وید بیضاء موسی وعیسی كه به اراده تو مریض را شفا داد...
توانای توانایان اگر خواست تو نبود هیچگاه قابیل کشنده هابیل نبود تا ما همه بشویم از نسل یک قاتل...اراده ات وحکمتت را نمیدانم که چرا باید از نسل قاتل عمویمان باشیم اما به حکمت و عظمتت شکی ندارم...
خداوندا ای بحشنده فرزند بر زکریا در پیری وناتوانی...
ای ارحم الراحمین نسبت به تمامی کائنات...
ای افریننده ی پرنده همانی که میداند غذای امروزش را براومیبخشایی...
ای افریننده خزنده که برزمین میخزد و به لطف تو ایمان دارد...
بارالها !کوه را آفریدی تا قدرت و صلابت را بنمایانی وخود نیز آن را ریز ریز خواهی کرد تا باز قدرت را بنمایانی...
ای پروردگارمن ای خالق من ای ارباب من ...من دست پرورده توام...مخلوق توام ونوکر وخدمتکارتو...
آمده ام...آمده ام به سجده بیفتم دربرابر خالق و اربابم تا شاید ببخشاید مرا...پروردگارا!من همان بنده ام فقط کمی خسته ..کمی دلشکسته...که چیزی نیست دنیااست دیگر ...میگویند زندان است ...میگویم زندانی بس تاریک است.
امده ام تابنوازی ای بنده نواز مینوازی مرا؟؟!!
آمده ام تا بگیری دستم را میدانم که میگیری...
آمده ام تا ببینم لبخندت را. میدانم که بر بنده عاصیت یک لبخند داری بزنی...
آمده ام ...آمده ام..دیر یا زود خدایااااااا امده ام...میدانم قهاری ولی این را شک ندارم که درابتدای 114 سوره حداقل هربار رحمانیتت را میگویم ای رحمان آمده ام...میبخشی؟؟!!میشویم خودمو خودت؟؟!!میخندی؟؟بارالها چیزی نمیخواهم فقط لبخندت را تضمینی به من بدهی بگذار تمام عالم برایم تلخ تلخ باشد...خودت امتحان کرده ای ومیدانی بر رضایتت چقدر شادمانم همان رامیخواهم..همان.
فقط بیا...بیا ای انکه میدانم هستی...فقط آغوشت را دورازهمه ی تعلقات دنیایی برمن ببخشای...
پروردگارا!!!آرامم کن...آرامش میخواهم

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 11, 1393 1:48 pm
توسط yosra69
سلام و تشکر فراوان از مهسا..... درود... بابت این تایپیک ،نوشته هات زیبان عزیزم بردوام باشی ان شاءالله....




و اما تو ای هدی عزیز درود بر تو ...درود برتو...متنت واقعا عالی بود...

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 11, 1393 4:16 pm
توسط hoda
سلام يسري جان خيلي ممنون از لطفت خانوم گلي...به قشنگي متن شما كه نميرسه...

مهسا جان نوشته هاي شمام خيلي قشنگه لذت مي بريم

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 18, 1393 3:49 pm
توسط mahsa78
ممنون از همگی نوشته هاتون عالی بودن خیلی لذت بردم

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 18, 1393 4:08 pm
توسط mahsa78
زندگی سراسر خستگی است

بر کدورت زندگی غم مخور که زندگی چنین آفریده شده است.
اصل در این زندگی خستگی و تنگناست؛ خوشی در آن امری عارضی است و شادی در آن چیزی کمیاب. به این سرا دل بسته ای، درحالی که الله آن را برای دوستانش نپسندیده است!
اگر دنیا سرای آزمایش نبود، در آن بیماری و کدورت راه نداشته و زندگی بر انبیا و اولیا تنگ نمی آمد. آدم آن قدر رنج برد تا از دنیا رفت؛ نوح مردمش را تکذیب و استهزا کردند؛ ابراهیم به آتش افتاد و فرزند را به قربانگاه برد؛ یعقوب گریست تا کور شد، موسی از ستم فرعون در تنگنا بود و از مردمش بسی گرفتاری دید؛ عیسی بن مریم بینوا و تهیدست زیست؛ و محمد(ص)با فقر روبه رو شد، عمویش حمزه که محبوب ترین نزدیکانش بود کشته شد و قومش از او گریختند و نیز انبیا و اولیای دیگری که ذکرشان به درازا کشد. اگر دنیا برای لذت بود، مومن از آن بهره ای نمی برد. رسول الله(ص)فرمودند:«دنیا زندان مومن و بهشت کافر است.» در دنیا صالحان زندانی شدند؛ علمای عامل آزموده شدند؛ زندگی به کام اولیای بزرگوار تلخ آمد و  آبشخور آن برای نیاکان گل آلود گردید.


Re: دلنوشته

پستارسال شده در: سه شنبه شهريور ماه 18, 1393 6:19 pm
توسط avin
من را چه به زیستن؟!

نگاه آلوده به غمم را به کدامین

آهوی مست عریان بسپارم؟

تنهاییم را نمیخواهم

غرق در بوته زار شرم و عصیان گشته ام


دل شاد کودکی ام را می طلبم

تسبیح به هم دوخته ی اشک هایم را ،

زکات کدامین لبخند هایم کنم؟

من ، تو و سکوت شب

غرق در ندای پاک ربنا گشته ام

آه که چه زیباست با تو بودن

و چ دردناک

راه سفر را . . .

بی تو پیمودن . . .

دل نوشته ،شیماکریمی

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: چهارشنبه شهريور ماه 18, 1393 12:02 am
توسط tafgah72
سلام علیکم

مهسا جان خیلی خیلی خوش اومدی عزیزم

ان شاء الله از مطالب و نظراتت استفاده کنیم و همچنین از سایت هم بهره ببری .

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: چهارشنبه شهريور ماه 18, 1393 12:13 am
توسط mahsa78
تافگه جون یا همون نگار جون خودم ممنون خیلی لطف داری

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: چهارشنبه مهر ماه 16, 1393 9:21 pm
توسط yosra69
شهر من دیر زمانیست تهی از مهر شده...
تهی از یسر...
تهی از هر چه که نیک است شده....کوچه ام دلتنگ است...
قاصدک سرگشته و حیران به خودش میپیچد....

اسمان شهرم دلگیر شده...

دیر زمانیست که نه بارانی میبارد نه نسیمی میوزد...
دیر زمانیست  شبها مهتابی نیست...

ابرها دلگیر...درختان زرد...هوا سرد...پاییز است....


و من این یسر اما...در سراشیبی این چرخ فلک در میان این همه غوغای به جا مانده از شهر به دنبال شهر پشت دریاها هستم که پنجره خانه هایش رو به تجلی باز شود....به دنبال قایقی هستم که مرا دور کند ببرد از این شهر غریب...ببرد آن طرف کوه بلند که شنیده م سبزه زاری دارد پر از یاد خدا...که شنیدم مردم انجا خدا را دارند...که شنیدم میگویند تا خدا هست دگر غصه چرا....

دلنوشته ای از خودم.17-7-93


Re: دلنوشته

پستارسال شده در: چهارشنبه مهر ماه 23, 1393 3:44 pm
توسط yosra69
مرا همین بس که دلی داشته باشم به وسعت دریا...
مرا همین بس که دلی داشته باشم ضلال مثل آب ...آبی مثل آسمان...


من دلم میخواهد روان باشم مثل رود...
گاه گاهی غرق دورنم باشم فارغ از سرزنش چرخ فلک...فارغ از بی تاب بودن...
فارغ از یاس ...
فارغ از هر چی بدی هست...

مرا همین بس که دلم پنجره ای داشته باشد رو به آسمان که گاه گاهی پشت پنجره اش بایستم و نظاره گر بارانی باشم که بی ریا بر روی شیشه سرد دلم سرازیر میشود  و هوایش را مه آلود میکند....
مرا همین بس که دیده بان قلعه دلم گواهی دهد ازپنجره مه الود دلم...
میگویند در هوای مه الود اوج که بگیری آفتاب را خواهی دید...


پرواز خواهم کرد رو به آسمان...در جستجوی افتابم من...در جس
تجوی تنفس...
دستم را بگیر شوق پرواز دارم امشب...برویم تا ان طرف هوای مه الود که نوید افتاب را داده اند....

یسری 69.....21-7-93

Re: دلنوشته

پستارسال شده در: دوشنبه آبان ماه 5, 1393 10:53 am
توسط yosra69
رفته بودم سراغ صندوقچه خاطراتم؛همان صندوقچه ای که دیر زمانیست در کنج ذهنم درش را بسته بودم وکلیدش را یک جایی گذاشته بودم که پیدایش نکنم؛یک جایی میان انبوه مشکلات ؛که اگر خواستم دنبالش بگردم؛خسته شوم و پی اش نروم...
اما ناخواسته کلیدش آمد جلوی دستم...
جعبه را که باز کردم دیدم پر است از سکوت...دیدم امید یک جایی نشسته و گوش میدهد به این سکوت بلندتر از فریاد....دیدم صدای بی تفاوتی آرزوهایم آزارش میدهد...
خاطراتم را که نگاه کردم دیدم آنقدرها هم ارزش نداشت که فضای صندوقچه از باران غصه هایم خیس شود ...


باران...!رفیق ناباب من؛ که هر بار با او بودم گونه هایم خیس میشدند...هزاربار گفته بودند با این رفیق ناباب نگرد...

حالا که عکس خودم را در خاطراتم نگاه میکنم؛یک گوشه زانو بغل گرفته نشسته ام؛اتفاقا رفیق نابابم هم کنارم هست...این باران که لحظه ای امان نمیدهد...خوب که دقت میکنم کمی انطرفتر خدا هم هست...

آری خدا هم بوده که هنوز امید در صندوقچه زنده است....


لحظاتی در زندگی فرا میرسند که پر اند از سکوت و باران ؛لحظاتی که فقط خاطره ای از انها باقی می مانند...لحظاتی که فکر میکنی فقط خودت هستی و خودت؛امیدت ؛ارزویت؛همه چیزت را باخته ای....
اما..
اما بدان  خدا در تک تک آن لحظات که با رفیق نابابت بوده ای و زانوبغل گرفته یک جایی در گوشه ای از این دنیا نشسته ای؛کنارت بوده...
که اگر نبود ؛لحظه ای دوام نمی اوردی...
بدان همیشه خدا هست... مثل هوا جریان دارد.. کافیست یک نفس عمیق بکشی که حضورش تا عمق وجودت برود....
کافیست نفس بکشی....

یسری69....3-8-93




Re: دلنوشته

پستارسال شده در: دوشنبه آبان ماه 26, 1393 10:09 pm
توسط yosra69
خدای من ؛من از دنیای فانی ات تنها گوشه ای میخاهم که دمی بیاسایم ..بنشینم و زانویم را بغل بگیرم....
جسمم را در همان جا؛بگذارم و بروم انجا که سالها ارزویم بود...

کاش گاهی روحت را برداری و بی سر و صدا بروی ؛و به یک باره خودت را بر بلندای کوه سر به فلک کشیده ای ببینی که همنشین عقاب شده ای! چگونه زندگی کردن عقاب را در بلندای ان کوه به روحت بیاموزی...
کاش روحت را ببری جایی که به راحتی دستت به اسمان میرسد ؛مشت مشت ستاره برداری و برای زمینیان بیاوری...


کاش میشد؛ روحت را برداری و بروی جایی که در میان طراوت باران گم شوی...باران همان شور همیشگی اش را تقدیم روحت کند...
و به یک باره تمام غصه ها را از روحت پاک کند....
کاش میشد؛ گاهی به اندازه نیاز برای یک لحظه جسمت را بگذاری و بروی...

یسری69
23-8-93