اواتلوس از بروتاكوراس آموخته است كه جكونه وكالت كند.
اين امر براساس توافقى بسيار سخاوتمندانه صورت كرفته است؛كن بر اساس آن لازم نيست اواتلوس شهريه اى ببردازد؛مكر اينكه دراولين دعوى قضايى اش بيروز شود.
بعدازمدتى او اواتلوس به رغم زحمات فراوان وساعات زيادى كه بروتاكوراس صرف آموزش وى نمود؛تصميم كرفته كه موسيقى بياموزد؛و وكالت را رها نمايد.
استاد از شاكرد ميخواهد كه حق الزحمه مدتى كه به وى تدريس كرداست را ببردازد؛
اما شاكرد نمى بذيرد؛بنابرين كار آنها به دادكاه ميكشد.
بروتاكوراس استدلال ميكند كه:
اكر دادكاه اواتلوس رامحكوم نمايد؛بس بنابرحكم دادكاه وى بايد حق الزحمه استاد را برداخت نمايد؛
واما اكر اواتلوس برنده شود؛بس بنابرتوافق اوليه شاكرد؛دراولين دادكاه خويش برند شده است؛وبايستى حق الزحمه استاد را برداخت نمايد.
اما استدلال اواتلوس اندكى متفاوت ميباشد:
شاكرد ميكويد كه اكر دادكاه من رامحكوم كند؛بس بنا بر توافق اوليه من اولين دعوى قضايى خويش راباخته ومعاف از برداخت شهريه ميباشم؛
واكر دادكاه حق را به من بدهد؛بنا برحكم دادكاه از برداخت شهريه معاف ميباشم.
براستى حق باكيست??