نومیدی قوم قریش
سپس نجاشی گفت: براستی این مطالب شما و آن چیزی که برای عیسی آمده از یک منبع نورانی خارج شده و سرچشمه گرفته اند، بعد به آن دو
فرستادۀ قریش رو کرد و گفت: بروید. والله اینها را به شما تسلیم نخواهم کرد.
صبح فردا عمرو پسر عاص پیش نجاشی رفت و به او گفت: ای ملک! ایشان در بارۀ «عیسی پسر مریمإ» سخن عجیبی میگویند!
نجاشی به مسلمانان رو کرد و گفت: چه میگویید؟
جعفر گفت: چیزی که در بارۀ او میگوییم، در رسالۀ پیامبرمان
وارد است، و آن این است که: عیسی بنده و رسول و روح و کلمۀ خدا است. خداوند, کلمۀ عیسی را به مریم باکره و پاکدامن القاء کرد.
نجاشی وقتی این را شنید, با دست روی زمین زد و چوب کوچکی را برداشت. سپس گفت: آنچه که در بارۀ عیسی گفتی،
به اندازۀ این عود اضافی نداشت.
نجاشی مسلمانان را با مهربانی در پناه خود تأمین داد و آن دو نفر قریشی به طور ناپسندی از حبشه خارج شدند.
مسلمانشدن «عمر پسر خطاب»
خداوند اسلام و مسلمانان را به ایمانآوردن عمر پسر خطاب «عدوی قریشی» تأیید کرد. عمر مردی با هیبت و قدرت و منتقم و مدافع مظلومان بود.
حضرت رسول ص به مسلمانشدن او بسیار علاقه داشت و حتی از خدا طلب میکرد.
چگونگی داستان مسلمانشدن حضرت عمر این است، که: خواهرش فاطمه دختر خطاب, مسلمان شد و بعد از او شوهرش سعید پسر زید،
اما اسلام خود را از ترس عمر که هیبت و ترسش در دلها بود, پنهان میداشتند. خباب پسر ارت نزد فاطمه ك میرفت: که به او قرآن بیاموزد.
عمر روزی شمشیرش را به خود بست و از خانه خارج شد و خواست: که رسول اللهص و عدهای از یارانش را که در خانهای در صفا جمع شده بودند،
اذیت کند.
عمر در راه به نعیم پسر عبدالله که فامیل او بود و از طایفۀ بنی عدی و مسلمان شده بود، رسید.
نعیم گفت: ای عمر! به کجا میروی؟
گفت: میخواهم, نزد محمد که از دین خارج شده و دین دیگری را اختیار کرده و در بین قریش اختلاف انداخته است
و رؤیاها را سفیهانه پنداشته؛ و از دین قریش عیب گرفته و خدایان را نفرین میکند، بروم و او را بکشم.
نعیم به او گفت: براستی ای عمر! نفست شما را مغرور کرده است. چرا پیش نزدیکان و خانوادۀ خود نمیروی که کارشان را بسازی؟
گفت: کدام خانواده؟
گفت: داماد و عموزادهات سعید پسر زید و خواهرت فاطمه دختر خطاب؛ به خدا قسم! هردو مسلمان شده، از محمد و دین او پیروی میکنند، پیش آنان برو.
عمر نزد داماد و خواهرش برگشت و خباب نیز آنجا بود و صحیفهای همراه داشت، که سوره طه در آن نوشته شده بود و آن را میخواندند.
چون صدای عمر را شنیدند، خباب در حجرۀ کوچکی خود را پنهان نمود، فاطمهك صحیفه را زیر رانش گذاشت، عمر وقتی نزدیک شده صدای خباب
را شنیده بود. هنگامی که وارد اطاق شد گفت: آن صدای نامفهوم چه شد؟!» به او گفتند: چیزی را نشنیدی! گفت: چرا، قسم به خدا،
براستی مرا خبر دادند: که شما تابع محمد و دین او شده اید.
عمر به دامادش سعید حمله برد، فاطمهك برخاست، تا از شوهرش دفاع کند. عمر او را زد و سرش را زخمی کرد.
وقتی این واقعه به بار آمد، خواهر و دامادش به او گفتند: بلی! ما مسلمان شدهایم، و به خدا و رسولش ایمان آوردهایم،
هرچه میخواهی دریغ مکن.
وقتی عمر سر خواهرش را خونآلود دید، از کار خود پشیمان شد و باز ایستاد و به خواهرش گفت: آن صحیفهای که از شما شنیدم
آن را میخواندید به من بدهید، تا من هم آن را ببینم و بدانم, که آنچه برای محمد وارد شده چیست؟ عمر باسواد بود، وقتی چنین گفت:
خواهرش جواب داد: ما از شما میترسیم که صحیفه را کاری کنی. گفت: نترسید، و به خدایان خود قسم خورد. وقتی این را گفت: خواهرش به
مسلمانشدنش امیدوار شد، و به او گفت: ای برادر! براستی شما ناپاکی، چون هنوز مشرکی و این صحیفه را فقط پاکان لمس میکنند.
عمر برخاست و غسل کرد. بعد خواهرش صحیفه را که در آن سورۀ طه نوشته شده بود, به او داد. وقتی قسمتی از اول سوره را خواند،
گفت: چه شیرین است این گفتار و آن را اکرام نمود.
هنگامی که خباب این را شنید، خارج شد و پیش عمر آمد، و گفت ای عمر! قسم به خدا، من آرزو میکنم که دعوت رسول خداص را بپذیری،
زیرا من دیروز از رسول خدا ص شنیدم که میگفت:
«بار الها! اسلام را به أبی الحکم پسر هشام ابوجهل و یا به عمر پسر خطاب مؤید فرما».
«فالله، الله یا عمر! (ای عمر! از عذاب خدا بپرهیز یا خدا را اطاعت کن).
در این هنگام عمر به او گفت: ای خباب! مرا به سوی محمد راهنمایی کن, تا نزدش بروم و مسلمان شوم. خباب گفت:
او در خانهای ارقم در صفا است و چند نفر از یارانش با او هستند.
عمر شمشیرش را برداشت و به خود بست، سپس قصد خدمت رسول الله ص و یارانش را نمود. وقتی به صفا رسید، در را زد.
یاران حضرت ص صدای عمر را شنیدند. یکی از یاران حضرت ص برخاست و از سوراخ در نگاه کرد، عمر را دید, که با شمشیر مسلح شده است،
آن یک نفر صحابی با حالتی غیرعادی نزد حضرت رسولص برگشت، و گفت: ای رسول الله! عمر است و شمشیر را به خود بسته، حمزه
در جواب گفت: «او را اجازه بده، اگر آمده و هدفش خیر است، به او خیر میرسانیم، و اگر آمده و هدفش بد است،
با همان شمشیر خود او را میکشیم». حضرت ص فرمود: او را اجازه بدهید، او را اجازه دادند.
حضرت ص بلند شد، تا عمر به حجره رسید. لباسش را گرفت و محکم او را کشید، و فرمود: «چرا به اینجا آمدهای ای پسر خطاب؟!
سوگند به خدا، به آخر نمیرسی مگر این که خداوند روز دهشتناکی را بر سر شما خواهد آورد». عمر گفت:
یا رسول الله! آمدهام تا به خدا و رسولش و به آنچه که از جانب خدا آمده است، ایمان بیاورم.
حضرت رسول ص با صدای بلند تکبیر (الله اکبر) گفت: که تمام خانوادههای نزدیک اصحاب، متوجه شدند که عمر مسلمان شده است.
وقتی عمر مسلمان شد، مسلمانان خود را عزیز و غالب میدانستند، و حمزه نیز قبل از او مسلمان شده بود.
حضرت عمر مسلمانی خود را اعلام کرد، و تمام قریش شنیدند. عمر با قریش زیاد درگیر شد، تا عاقبت قریش از او ناامید شدند.