با سلام در این تاپیک می خواهم یک دین یا تفکرغیرالهی رو معرفی کنم که برای من داستانش خیلی جالب بود.
بودا نام یک شاهزاده بود که در قصر و نزد پدرش شاه زندگی می کرد.به دلیل علاقه ی بیش از حد شاه به بودا ، بودا که اکنون جوانی بود هیچگاه از قصر بیرون نرفته بود.یک روز بودا خواست که به بیرون از قصر برود ولی پدرش مخالفت کرد.ولی با اصرارهای بودا شاه راضی شد که با هم و همراه سربازان زیادی وارد شهر شوند.شاه قبل از بیرون رفتن از نیروهایش خواست که آن قسمت از شهر را که قرار است ببینند آماده کنند و هیچ اثری از فقرا و بیماران و ناخوشی و آلودگی نباشد.بودا همراه شاه به شهر رفتند.شهر مملو از مردم شاد و شیک پوش بود و بودا با شادمانی به آن ها نگاه می کرد.در یک لحظه چشم بودا به پیرمردی افتاد که نگهبانان داشتند به زور از آن جا دورش می کردند.بودا تعجب کرد و به دنبال آن پیرمرد رفت یکی از نگهبانان هم به دنبال بودا رفت.وقتی بودا به کوچه ی کناری رفت دید مردمانی آنجا با لباس کثیف و زشت نشسته اند.چهره ی بعضی از آن ها برایش عجیب بود از نگهبان پرسید این ها چرا این شکلی هستند؟
نگهبان پاسخ داد:این ها پیر مرد هستند.
بودا گفت:پیرمرد؟ پیرمرد یعنی چه؟!
نگهبان پاسخ داد همه ی ما وقتی سنمان بالا می رود این شکلی می شویم.
بودا گفت:همه ی ما یعنی من هم؟
نگهبان پاسخ داد:آری
بودا چشمش به کسی افتاد که روی هیزم ها خوابانیده بودندش و داشتند آتشش می زدند.بودا پرسید آن ها چرا دارند آن مرد را می سوزانند؟چرا آن مرد کاری نمی کند؟
نگهبان پاسخ داد :آن مرد مرده
بودا گفت:مرده یعنی چه؟!
نگهبان گفت:همه ی ما وقتی پیر شویم خواهیم مرد
بوا گفت:یعنی من هم؟
نگهبان گفت:آری
بودا ناراحت و متعجب پیش پدرش برگشت.مدتی به این موضوع فکر کرد و خیلی ناراحت بود.یک شب خواست به بیرون از قصر برود و به دنبال حقیقت بگردد.به کمک یکی از دوستانش از قصر فرار کرد و رفت تا به دنبال حقیقت بگردد.در راه مردمان متنوعی را دید که با انواع سختی ها دست و پنجه نرم می کردند سختی هایی که هیچ گاه فکر نمیکرد وجود داشته باشند.در راه به چند نفر جوان رسید و با آن ها به سخن نشست آن ها هم گفتند به دنبال حقیقت می گردند.بودا با آن ها دوست شد.قرار شد آن ها با هم بنشینند و با فکر کردن، به حقیقت برسند.آن ها چند روزی چیزی نخوردند و حرکتی نکردند.(افسانه است که در آن زمان باران شروع به باریدن کرد و یک مار افعی بزرگ روی سر بودا تا قطع شدن باران مانند یک چتر ایستاده بود)از فرط گرسنگی داشتند می مردند.ناگهان بودا صدای بچه ای را شنید که با پدر بزرگش در مورد زندگی حرف می زدند.بودا به فکر فرو رفت و بعد از مدتی بلند شد و رفت غذا بخورد.شروع به خوردن کرد.دوستانش ناراحت شدند و گفتند بودا تو قرارمان را شکستی دیگر دوست ما نیستی!
بودا بلند شد و رفت تا باز هم به دنبال خوشبختی و حقیقت بگردد ولی هرچه گشت به جایی نرسید.تصمیم گرفت بنشیند و تا به جواب قطعی نرسد بلند نشود.بودا نشست و به فکر فرو رفت از فرط تشگنی،گرسنگی و خستگی داشت از حال می رفت.ناگهان به این نتیجه رسید:
انسان از بین نمی رود بلکه با مرگش روحش از بدنش جدا شده و همان روح به بدن بچه ی انسان یا حیوان دیگری که در حال تولد است می رود و همان انسان در بدنی دیگر زنده می شود.
این پایه ی آیین بودا بود.
این همان چیزی است که ادیان الهی می گویند البته با کمی تفاوت.
انسان هم با تفکر خویش توانست به این نتیجه برسد که «برای زندگی کردن به دنیا آمده اید نه برای مرگ و نابودی»
پس بیایید جاودانه باشیم.