چگونگی به وجود آمدن آیین بودا(داستانی جالب-حتما بخوانید)

در این بخش مقالات متنوع دینی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

چگونگی به وجود آمدن آیین بودا(داستانی جالب-حتما بخوانید)

پستتوسط mosleh » پنج شنبه تير ماه 22, 1391 2:38 pm

با سلام در این تاپیک می خواهم یک دین یا تفکرغیرالهی رو معرفی کنم که برای من داستانش خیلی جالب بود.

بودا نام یک شاهزاده بود که در قصر و نزد پدرش شاه زندگی می کرد.به دلیل علاقه ی بیش از حد شاه به بودا ، بودا که اکنون جوانی بود هیچگاه از قصر بیرون نرفته بود.یک روز بودا خواست که به بیرون از قصر برود ولی پدرش مخالفت کرد.ولی با اصرارهای بودا شاه راضی شد که با هم و همراه سربازان زیادی وارد شهر شوند.شاه قبل از بیرون رفتن از نیروهایش خواست که آن قسمت از شهر را که قرار است ببینند آماده کنند و هیچ اثری از فقرا و بیماران و ناخوشی و آلودگی نباشد.بودا همراه شاه به شهر رفتند.شهر مملو از مردم شاد و شیک پوش بود و بودا با شادمانی به آن ها نگاه می کرد.در یک لحظه چشم بودا به پیرمردی افتاد که نگهبانان داشتند به زور از آن جا دورش می کردند.بودا تعجب کرد و به دنبال آن پیرمرد رفت یکی از نگهبانان هم به دنبال بودا رفت.وقتی بودا به کوچه ی کناری رفت دید مردمانی آنجا با لباس کثیف و زشت نشسته اند.چهره ی بعضی از آن ها برایش عجیب بود از نگهبان پرسید این ها چرا این شکلی هستند؟
نگهبان پاسخ داد:این ها پیر مرد هستند.
بودا گفت:پیرمرد؟ پیرمرد یعنی چه؟!
نگهبان پاسخ داد همه ی ما وقتی سنمان بالا می رود این شکلی می شویم.
بودا گفت:همه ی ما یعنی من هم؟
نگهبان پاسخ داد:آری
بودا چشمش به کسی افتاد که روی هیزم ها خوابانیده بودندش و داشتند آتشش می زدند.بودا پرسید آن ها چرا دارند آن مرد را می سوزانند؟چرا آن مرد کاری نمی کند؟
نگهبان پاسخ داد :آن مرد مرده
بودا گفت:مرده یعنی چه؟!
نگهبان گفت:همه ی ما وقتی پیر شویم خواهیم مرد
بوا گفت:یعنی من هم؟
نگهبان گفت:آری
بودا ناراحت و متعجب پیش پدرش برگشت.مدتی به این موضوع فکر کرد و خیلی ناراحت بود.یک شب خواست به بیرون از قصر برود و به دنبال حقیقت بگردد.به کمک یکی از دوستانش از قصر فرار کرد و رفت تا به دنبال حقیقت بگردد.در راه مردمان متنوعی را دید که با انواع سختی ها دست و پنجه نرم می کردند سختی هایی که هیچ گاه فکر نمیکرد وجود داشته باشند.در راه به چند نفر جوان رسید و با آن ها به سخن نشست آن ها هم گفتند به دنبال حقیقت می گردند.بودا با آن ها دوست شد.قرار شد آن ها با هم بنشینند و با فکر کردن، به حقیقت برسند.آن ها چند روزی چیزی نخوردند و حرکتی نکردند.(افسانه است که در آن زمان باران شروع به باریدن کرد و یک مار افعی بزرگ روی سر بودا تا قطع شدن باران مانند یک چتر ایستاده بود)از فرط گرسنگی داشتند می مردند.ناگهان بودا صدای بچه ای را شنید که با پدر بزرگش در مورد زندگی حرف می زدند.بودا به فکر فرو رفت و بعد از مدتی بلند شد و رفت غذا بخورد.شروع به خوردن کرد.دوستانش ناراحت شدند و گفتند بودا تو قرارمان را شکستی دیگر دوست ما نیستی!
بودا بلند شد و رفت تا باز هم به دنبال خوشبختی و حقیقت بگردد ولی هرچه گشت به جایی نرسید.تصمیم گرفت بنشیند و تا به جواب قطعی نرسد بلند نشود.بودا نشست و به فکر فرو رفت از فرط تشگنی،گرسنگی و خستگی داشت از حال می رفت.ناگهان به این نتیجه رسید:
انسان از بین نمی رود بلکه با مرگش روحش از بدنش جدا شده و همان روح به بدن بچه ی انسان یا حیوان دیگری که در حال تولد است می رود و همان انسان در بدنی دیگر زنده می شود.
این پایه ی آیین بودا بود.
این همان چیزی است که ادیان الهی می گویند البته با کمی تفاوت.
انسان هم با تفکر خویش توانست به این نتیجه برسد که «برای زندگی کردن به دنیا آمده اید نه برای مرگ و نابودی»
پس بیایید جاودانه باشیم.

برای نویسنده این مطلب mosleh تشکر کننده ها:
mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
mosleh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 102
تاريخ عضويت: يکشنبه آذر ماه 27, 1389 12:30 am
محل سکونت: پاوه-سنندج
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 61 بار
امتياز: 10

پستتوسط Noha » پنج شنبه تير ماه 22, 1391 7:13 pm

هوالعزیز

سلام الله علیکم

سپاس کاک مصلح،داستان خیلی جالب و قابل تأملی بود،واقعی بود؟!!

جنة الفردوس مأوایتان
الـلـهم ء ات أنــفـسنا تقـــواهــا و زکیـــها إنــک أنــت خــیر من زکــیها

نماد کاربر
Noha
معاون و ناظر سایت
معاون و ناظر سایت
 
پست ها : 1424
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 25, 1389 12:30 am
محل سکونت: pavah
تشکر کرده: 2031 بار
تشکر شده: 1557 بار
امتياز: 4930

پستتوسط ghazal66 » پنج شنبه تير ماه 22, 1391 11:54 pm

باسلام
کاک مصلح میشه منبع رو ذکر بفرمایید؟
زیر سوال بردن یک آیین به این راحتی نیست! هر چند که همگی بر نادرستی آن توافق داشته باشیم.
ربنا  لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ  رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

نماد کاربر
ghazal66
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 306
تاريخ عضويت: يکشنبه ارديبهشت ماه 24, 1391 11:30 pm
محل سکونت: دیواندره
تشکر کرده: 958 بار
تشکر شده: 732 بار
امتياز: 360

پستتوسط mosleh » جمعه تير ماه 23, 1391 2:39 pm

با سلام خدمت همگی
کاربر محترم noha بله کاملا واقعی بود.
منبع خاصی هم نداره هم توی یک سایت خوندم و هم فیلمی رو که ازش ساخته بودن دیدم
در ضمن هیچ جای نوشتم این داستان رو مورد سوال قرار ندادم تا بگیم این موضوع رو زیر سوال بردم(قابل توجه ghazal66) بلکه فقط به طور مختصر به چگونگی پیدایش این آیین پرداخته ام
نقد کار هر کسی نیست!
با تشکر از نظراتتان
mosleh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 102
تاريخ عضويت: يکشنبه آذر ماه 27, 1389 12:30 am
محل سکونت: پاوه-سنندج
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 61 بار
امتياز: 10


بازگشت به مقالات متنوع دینی

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان