در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود
مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi
توسط iman » دوشنبه شهريور ماه 26, 1391 12:22 am
باران در حال باريدن بود؛ رهكذرى از دهكده كوجكى داشت عبور ميكرد.
رهكذر كلبه اى ديد كه درآتش ميسوخت و فردى كه در داخل كلبه در حال سوختن نشسته بود.
رهكذر فرياد زد: خانه ات در حال سوختن است.
مرد جواب داد ميدانم.
رهكذر فرياد زد بس جرا هنوز در داخل كلبه هستى وبيرون نميايى?
فرد جواب داد: جونكه بيرون باران ميبارد؛مادر من هم هميشه ميكفت زير باران نروى؛سينه بهلو ميكنى!!!!!
- برای نویسنده این مطلب iman تشکر کننده ها: 2
- mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
-
iman
- کاربر ویژه
-
- پست ها : 156
- تاريخ عضويت: يکشنبه مرداد ماه 23, 1390 11:30 pm
- محل سکونت: روانـســـــر
- تشکر کرده: 4 بار
- تشکر شده: 83 بار
- امتياز: 1000
-
بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند
کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 2 مهمان