سلام علیکم
از همون وقت که بچه بودم می شناختمش همسایه بودیم ولی دوست نبودیم او چند سال از من بزرگتر بود و به من بی محلی میکرد. بعد از مدتی ما از اون خونه رفتیم اما باز مسیر رفت و آمدمون مخصوصا به مسجد یکی بود. بعد که یه خورده بزرگتر شدیم تو مسجد یه ذره با هم بیشتر دوست شدیم اما نه خیلی. اوج دوستیمون از اینجا شروع شد که من یه بار رفتم مغازه و یه خورده تنقلات گرفتم هنوز حساب نکرده بودم که او آمد و قسم خورد و همش رو حساب کرد. منم از همون لحظه به این فکر می کردم که یه فرصت پیش بیاد و محبتش رو جبران کنم فقط در همین حد اصلا فکرش رو هم نمی کردم که یه روز نبودش اینقدر آزارم بده. روزها گذشت و دوستی ما صمیمی تر و محکم تر شد تا جایی که از دوستی خارج و به برادری رسید. وقتی که بانه وره بودیم بیشتر اوقات باهم بودیم. ماه رمضان که کلا باهم بودیم از سفره های افطاری هر روز تا شب های قدر تا... تا...
دوبار رفتم تهران پیشش. بار آخر همین نمایشگاه کتاب امسال بود چند روز با هم بودیم و هر شب خوابگاه یکی از دانشگاه ها می خوابیدیم. اونم پارسال آمد اصفهان پیش من.
نمی دونم از کجا و از چی براتون بگم، از مسافرت های که رفتیم یا قرار بود که باهم بریم اما برا این یکی برنامه ریزی نکرده بودیم که با هم بریم، خودش رفت و من تنها گذاشت ان شاءالله که تو بهشت به هم برسیم ولی خدایش دلم خیلی براش تنگ شده خیلی.
روزی که گفتن تصادف کردن اصلا فکرش رو نمی کردم که تو ماشین بوده باشه چه برسه به اینکه مرده باشه هر چی زنگ زدم بهش که ببینم چه خبر شده گوشیش آنتن نمی داد.
خلاصه برده بودنش پاوه ماهم رفتیم دنبالشون، داداشش تو اتاق عمل بود و خودش هم تموم کرده بود، منتظر پزشک قانونی بودن اونم طبق معمول سه چهار ساعت دیر آمد ولی رو دیوار های اونجا این شعر قشنگ که از امام شافعی است و یک ماموستای کرد آن را به کردی ترجمه کرده نوشته شده بود که من براتون خوندم.
باور کنید هرچی براتون گفتم بازم هیچی نگفتم.
ازتون می خواهم که خالصانه و از ته دلتون براش دعای خیر کنید.
ممنون از همه تون
http://www.gulfup.com/?OOVyTS