داستانک

در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

داستانک

پستتوسط islam » پنج شنبه بهمن ماه 12, 1391 1:38 pm

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...


آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!





اسیابان و زاهد.

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.


زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»



زود قضاوت نکنید!



مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی

از افرادشان را نزد اوفرستادند..

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه

نکرده‌اید.

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که


مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را

نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست

که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟


مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های

درمانش قرار

دارد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟





توقع




یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا

که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال

طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک

کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه

محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده

کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق

بودند. بعد از یک بحث طولانی،....

جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه


انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر

چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!


او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی

نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.


سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در

سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.


در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون

پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک

بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
اللهم صلی علی محمد و علی اله و اصحابه و سلم

برای نویسنده این مطلب islam تشکر کننده ها: 5
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), farzaneh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tafgah72 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
islam
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 205
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 2, 1391 11:30 pm
محل سکونت: کرمانشاه _پاوه
تشکر کرده: 50 بار
تشکر شده: 201 بار
امتياز: 20

پستتوسط tarannom » پنج شنبه بهمن ماه 12, 1391 6:49 pm

سلام

ممنون از داستانهای کوتاهی که نوشتید خیلی زیبا بودن


با اجازتون منم این داستان کوتاه رو اضافه کنم


حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.


گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟



فمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،



خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی

اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد


حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه  آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم!

هم اعصابم خورد شد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد








برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 6
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Seraj (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), farzaneh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), islam (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tafgah72 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 42.86%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پیرمرد و دختر

پستتوسط tafgah72 » سه شنبه بهمن ماه 17, 1391 2:48 pm

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها: 7
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), farzaneh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), islam (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), parvaz69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 50%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

انتخاب

پستتوسط praise » پنج شنبه بهمن ماه 19, 1391 5:58 pm

روزی مردی از خداوند دوچیزدرخواست نمود:یک گل ویک پروانه
اما چیزی که خدادرعوض به او بخشید،یه کاکتوس ویک کرم بود
مرد غمگین شد،اونمی توانست درک کند که چرادرخواستش به درستی اجابت نشده با خوداندیشید :خب،خدابندگان زیادی دارد که بایدبه همه آن ها توجه کندومراقبشان باشد.
وتصمیم گرفت دیگر دراین باره سوالی نپرسد.
بعدازمدتی مرد تصمیم گرفت به سراغ همان چیزهایی برود که از خداخواسته بود وحالا به کلی فراموش شان کرده بود.
در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس زشت وپرازخار ،گلی بسیارزیبا روئیده
و آن کرم زشت به پروانه ای زیبا تبدیل شده است.
خدا همیشه کارها را به بهترین نحو انجام میدهد.
راه خداهمواره بهترین راه است ،اگرچه به نظرما غلط بیاید.
اگراز خداچیزی خواستید وچیز دیگری دریافت کردید،به او اعتماد کنید.
مطمئن باشید آن چه راکه نیاز دارید ،همواره در مناسب ترین زمان به شما می بخشد.
آن چه میخواهید همیشه آن چیزی نیست که نیاز دارید.
خداهیچ گاه به درخواست های ما بی توجهی نمی کند،پس بدونه شک وتردیدیا گله وشکایتی به او روی آورید.
خارهای امروز گل های فردایند.
[خداوند بهترین چیزهارابه کسانی می بخشدکه انتخاب هارابه او وامی گذارند.


برای نویسنده این مطلب praise تشکر کننده ها: 5
Seraj (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), farzaneh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tafgah72 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
praise
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 124
تاريخ عضويت: شنبه آذر ماه 24, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 284 بار
تشکر شده: 110 بار
امتياز: 30

یک لبخند

پستتوسط farzaneh » جمعه بهمن ماه 19, 1391 12:36 am

بنام کسی که لبخند را آفرید
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید: اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید : ببینم، بچه داری؟بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون” کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.زندگیم را با یک لبخند باز یافتم”
آنتوان دوسنت اگزوپری
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم

برای نویسنده این مطلب farzaneh تشکر کننده ها: 4
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), yasna (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
farzaneh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 200
تاريخ عضويت: يکشنبه آبان ماه 27, 1391 12:30 am
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 171 بار
تشکر شده: 187 بار
امتياز: 340

داستان گرگ درون

پستتوسط praise » شنبه اسفند ماه 5, 1391 8:54 pm

پیرمردی به نوه ی خود گفت :
فرزندم در درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست ؛ یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ، دروغگو ، حسود ، حریص و پست ؛ و گرگ دیگر آرام ، خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راستگو !!!
پسر کمی فکر کرد و پرسید :
پدربزرگ کدامیک پیروز است ؟؟؟
پدربزرگ بی درنگ گفت : همانی که تو به او غذا می دهی …

برای نویسنده این مطلب praise تشکر کننده ها: 3
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Seraj (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
praise
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 124
تاريخ عضويت: شنبه آذر ماه 24, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 284 بار
تشکر شده: 110 بار
امتياز: 30

پستتوسط yasna » شنبه اسفند ماه 5, 1391 9:22 pm

دانشجویی که سال اخردانشکده خود را میگذراند به خاطر پژوهشی که انجام داده بود جایزه اول راگرفته بود او در پژوهش خود از50 نفر خواسته بود تا داد خواستی مبنی بر نظارت سخت یا حذف ماده شیمیایی {دی هیدروژن مو نو کسید} را توسط دولت امضا کنند وبرای این درخواست خود ادله ی زیر را بیان
کرد
1.مقدار زیاد ان باعث تعریق زیاد و استفراغ میشود
2.یک عنصر اصلی باران اسیدی است
3.وقتی به حالت بخار در می اید بسیار سوزاننده است
4.استنشاق تصادفی ان باعث مرگ فرد میشود
5.باعث فرسایش اجسام میشود
6.روی ترمز ماشینها اثر منفی میگذارد
7.حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است

از پنجاه نفر فوق چهل وسه نفر دادخواست را امضا وخواستار شدند که دولت هرچه سریع تر این معضل را حل کند شش نفر به طور کلی علاقه یی نداشتند واما فقط یک نفر میدانست که ماده شیمیایی {دی هید روژن مو نو کسید} در واقع همان اب است

اما پند این داستان این است گاهی اوقات بازی با کلمات سبب گمراهی شدن انسان از اصل موضوع میشود پس با دقت به همه چیز بنگریم وزود چیزی را باور نکنیم

برای نویسنده این مطلب yasna تشکر کننده ها: 4
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tafgah72 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
yasna
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 47
تاريخ عضويت: يکشنبه آبان ماه 20, 1391 12:30 am
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 43 بار
تشکر شده: 57 بار
امتياز: 170

دلایل کوچک

پستتوسط praise » يکشنبه اسفند ماه 6, 1391 6:00 pm

داستان مردی راکه هرگز نمی شناختم شنیدم حتما خدا میخواست این داستان را بشنوم
او رئیس امنیت یک شرکت دربرج های دوقلوبود از حادثه برج ها میگفت:واین که چگونه جان سالم به در برد.
دلایل زنده ماندن این افراد،اتفاق های کوچکی بیش نبود‍.
مدیر شرکت به خاطرپسرش که مهد کودکش شروع شده بودآن روز دیربه محل کار می آید‍.
شخص دیگری به خاطر این که آن روز نوبتش بوده کیک سرکار بیاورد،زنده می ماند.
وجالب ترفردی که آن روز صبح یک جفت کفش قرمز نومی پوشداو مسافت زیادی راتامحل کارطی میکند ،وبه خاطرکفش های نو،پاهایش تاول می زند. جلوی یک داروخانه می ایستد تا چسپ زخم بخرد وبه همین خاطر زنده می ماند.
بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر میکنم ،به آسانسور نمی رسم ،برمیگردم تا تلفن را جواب بدهم وهمه چیزهای کوچک وناراحت کننده دیگر با خودم فکر میکنم این جادقیقا همان جایی است که خدامیخواهد من در این لحظه باشم.
می خواهم هرچه را که می نگرم ،درست ببینم
وهرآن چه را که می بینم ،درآن اندیشه کنم
واز دستان خدا،که در کار است غافل نمانم

برای نویسنده این مطلب praise تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), parvaz69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
praise
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 124
تاريخ عضويت: شنبه آذر ماه 24, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 284 بار
تشکر شده: 110 بار
امتياز: 30

پستتوسط yasna » سه شنبه اسفند ماه 8, 1391 11:41 am

تخت مرگبا ر
چند وقتی بود در بخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان معروف بیماران یک تخت بخصوص درحدود ساعت11صبح روز های یک شنبه جان میسپردند این موضوع ربطی به نوع بیماری وشدت وضعف مریضی انان نداشت این مساله باعث شگفتی پزشکان ان بخش شده بودبه طوری که بعضی ان را با مسایل ماورا طبیعی و بعضی دیگربا خرافات و اجنه و ارواح و موارد دیگر مرتبط میدانستند کسی قادر به حل این مساله نبود که چرا بیمار ان تخت درست ساعت 11صبح روز یک شنبه می میرد  گروهی از پزشکان متخصص بین الملل برای بر رسی موضوع تشکیل جلسه دادند وپس از ساعتها بحث وتبادل نظر بالاخره تصمیم گرفتند که در اولین یک شنبه ماه چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذ کور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند ودر محل وساعت موعود بعضی میتر سیدند بعضی دعا میکردند بعضی با خود دور بین اورده و .... {دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که خد متکار  پاره وقت روزهای یک شنبه وارد اتاق شد دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در اورد و دو شاخه جارو برقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد}

شح حکایت

1.بیشتر مسایلی که عجیب ونا شناخته به نظر میرسند  علتهای پیچیده و ناشناخته ندارند

2.نظافتچی پاره وقت روزهای یک شنبه چقدر منظم است وشاید این نظم ووقت شناسی به خاطر نظارت وحساسیت مدیریت مربوطه باشد

3.مدیران مربوط به اموزش وتربیت نیروی انسانی بیمارستان.اموزش لازم را به نیروی انسانی نداده اند

برای نویسنده این مطلب yasna تشکر کننده ها: 2
mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
yasna
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 47
تاريخ عضويت: يکشنبه آبان ماه 20, 1391 12:30 am
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 43 بار
تشکر شده: 57 بار
امتياز: 170

پستتوسط mehr » چهارشنبه اسفند ماه 8, 1391 12:35 am

تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

پسر جواب داد:من میزنم ...

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد، ولی باز همان جواب را شنید.

پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد، بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.

پسرم من میزنم یا تو؟!

این بار پسر جواب داد : شما میزنی.

پدر گفت چرا 2 بار اول این را نگفتی؟

پسر جواب داد : تا وقتی دست شما روی شانه من بود ،عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی توانم را با خود برد.
"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"

برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها: 2
praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), yasna (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

جاده

پستتوسط praise » چهارشنبه اسفند ماه 9, 1391 10:09 pm

مرد در امتداد جاده راه مي رفت و هر از گاهي كه صداي ماشيني مي شنيد به پشت سر خود نگاه مي كرد اما تا مي خواست چيزي بگويد ماشين با سرعت از كنارش مي گذشت.چند ساعت گذشت و مرد ديگر قدرت رفتن نداشت اما مي دانست كه تا مقصد هم راهي نمانده با خود مي گفت خدا هيچ وقت فكر من نبوده وگر نه تا حالا حتما كسي مرا پيدا كرده بود.داشت زمين و زمان را نفرين مي كرد كه در آن موقع تاريكي پايش به سنگي گير كرد ومرد به زمين افتاد داشت خاك لبا سهايش را مي تكاند كه ياد پاهاي خسته اش افتاد لحظه اي به تنها وسيله ي سفرش فكر كرد نگاهي به آسمان پر ستاره كرد و زير لب گفت:الهي شكر
نماد کاربر
praise
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 124
تاريخ عضويت: شنبه آذر ماه 24, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 284 بار
تشکر شده: 110 بار
امتياز: 30

پستتوسط parvaz69 » پنج شنبه اسفند ماه 10, 1391 11:19 am

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بود بنشيند، ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد را براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد.

پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بيرون، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد.

همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش چشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت.



روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کنار پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان، جسد او را از اتاق بيرون بردند.

مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار، اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به سختی و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.

بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد!

مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملاً نابينا بود ...



« همیشه و همه وقت "امیدواری" را به دیگران هدیه كن""
همیشه خدا هست

برای نویسنده این مطلب parvaz69 تشکر کننده ها: 2
Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
parvaz69
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 140
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 21, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 368 بار
تشکر شده: 197 بار
امتياز: 1100

دیدار با خدا-

پستتوسط praise » پنج شنبه اسفند ماه 10, 1391 4:49 pm

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.
وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است.
حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید

برای نویسنده این مطلب praise تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), parvaz69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
praise
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 124
تاريخ عضويت: شنبه آذر ماه 24, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 284 بار
تشکر شده: 110 بار
امتياز: 30

پستتوسط bahar » سه شنبه اسفند ماه 28, 1391 12:14 am


کجا نیست  ؟

مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستا ی ملا نصرالدین رسید ودرزیردرختی مشغول به
استراحت شد او پاهای خود را دراز کرده ودستانش را در زیر سرش قرا داده بود.

ملا با مشاهده او بطرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید : تودیگر چه کافری هستی ؟
مردمسافر که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد:
چرا به من نا سزا می گویی؟به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم ؟

ملا گفت:تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به
همین دلیل به خداوندتوهین کرده ای .

مسافر دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت :
لطفا اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداونددر آنجا نباشد.






برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

دخــتــرک و خــدا

پستتوسط tafgah72 » شنبه فروردين ماه 3, 1392 8:32 pm

دختر با ناز به خدا گفت:

    چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نكنم؟

    خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم

    دخترك،پشت چشمی نازك كرد و گفت:خدا كه بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم

    *خدا چادر را به دخترك هدیه داد*

    دخترك با بغض گفت:با این؟اینطور كه محدودترم. اصلا می خواهی زندانی ام كنی؟ یعنی اسیر این چادر مشكی شوم ؟؟؟؟

    خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...

    هر چیز قیمتی را كه در دسترس همه نمی گذارند؛ تو جواهری!!!

    دخترك با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر كسی مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه كسی به من توجه میكند ...

    خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام! منم كه زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست.

    آدمیانند و هزاران نوع سلیقه!هرطور كه بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند!

    اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟ آن نگاه ها مصدومت میكند

    *دخترك آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه كند*

    خدا با لطف جوابش را داد:دخترك قشنگ!

    وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری،فرشته ای

    دخترك،زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟اینطور ساده كه نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی

    «مدادشمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز كرد.

    ماژیك مشكی به دست گرفت و دور چشم هایش كشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود.

    آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"»

    دخترك چون عروسكی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را به نمایش كه نه،به فروش گذاشت.

    برچسبی روی هر نگاه دخترك به چشم می خورد:"حراج شد".حراج شد

    و هركس رد میشد میگفت:آن چیز كه حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان ردشدند و هیچ كس نخریدش!

برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها: 2
yasna (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), فرمیسک (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

بعدي

بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 2 مهمان