داستان اسلام آمنه اسیلیمی

در این بخش سیره ی بزرگان و خادمانِ دین قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

داستان اسلام آمنه اسیلیمی

پستتوسط abumoez » چهارشنبه مهر ماه 13, 1390 11:37 pm

السلام علیکم ورحمة الله و برکاته...

دوستان داستان این زن مسلمان، من در جایی خوندم و شاک را مهمان چشمانم کرد...

خوب دیدم که برای شما عزیزان هم بگذارم تا بلکه مقایسه ای بین عمل خودمان و ایمان او بکنیم...

خدا همه ی ما را به آنچه بهتر است هدایت کند...

خواهر آمنه اسیلیمی



در دانشگاه درس می خوندم و با هم اتاقیم که بعدا با هم ازدواج کردیم در خانه او زندگی مشترکی داشتیم خانواده من از مبلغین مذهبی بودند و بیاد دارم در مناسبت های گوناگون حتی وقتی کودکی خردسال بودیم من و سایر فرزندان خانواده را برای تبلیغ بین مردم میفرستادند و ما بر خیابان های اطراف مشغول دعا خوانی و یا انجام کارهایی از این قبیل می شدیم ماجرای اسلام من با خراب شدن کامپیوتر رقم خورد داشتم با کامپیوترم روی برنامه مدرسه می رفتم که به اشتباه به جای شرکت در بازی های ورزشی روی شرکت در برنامه تئاتر دانشگاه را کلیک کردم کاری که از آن متنفر بودم ولی وقتی خواستم کلیک آن را بردارم برنامه پرید و من با خودم گفتم پس وارد نشده و از آنجایی که برای کاری عجله داشتم و فاصله طولانی بودتصمیم گرفتم بعدا ثبت نام کنم اما زمانی که باز گشتم و صفحه را باز کردم اسم من در قسمت ثبت نامی ها بود و در قسمت مزبور گروه تئاتر ذکر شده بود!

با ناراحتی به طرف در رفتم که شوهرم بر گشت ماجرا را به او گفتم و گفتم اگر حذفش نکنند نمی روم ولی او گفت نمی شود که نروی می دانی چقدر ضرر خواهیم کرد راست می گفت از نظر مالی بسیار متضرر می شدیم پس به او گفتم می روم اما تحت هر شرایطی که شده راضیشان می کنم برنامه ام را تغییر دهند.
رفتم و با مدیر برنامه ریزی بسیار حرف زدم اما انگار چیزی نمی شنید هر چه می گفتم من حتی از ظاهر شدن در انظار می ترسم و یک انسان خجالتی و درونگرا هستم اثری نمی کرد  وقتی دیدم گوشش بدهکار نیست گریه ام گرفت دلش برایم سوخت و گفت باشد فقط یک کمک می توانم به تو بکنم گفتم بفرمایید گفت می توانم بجای بازی بر صحنه تو را در گروه پشت صحنه و طراحی صحنه قرار بدهم با این که راضی نبودم ولی چاره ای دیگر هم نداشتم هزینه ها بسیار بالا بود و برای داشتن بورسیه نمی توانستم این درس را حذف کنم
موقع کلاس شد وقتی در زدم یکی در را باز کرد وای خدای من همه عرب بودند! کافران عرب همه در این کلاس جمع شده بودند!و من نمی توانستم با این شتر سواران بیابانی یک جا جمع شوم این غیر ممکنست!داد زدم و با عصبانیت از کلاس بیرون آمدم و در را بهم کوبیدم...
با عجله پیش مدیر برنامه ریزی درسی برگشتم اما این بار او با عصبانیت گفت حذفش کنید شما با کل جامعه مشکل دارید و می خواهید تمام دانشگاه با نظر شما بچرخد!با بغض از اتاقش خارج شدم و وقتی به منزل برگشتم به اتاقم رفتم و یک دل سیر گریه کردمدو روز تمام نه غذا خوردم نه آب حتی تصمیم به ترک دانشگاه گرفتم تا اینکه همسرم از من خواست در را باز کنم و با مهربانی گفت از کجا میدانی شاید همین کافرها امتحانی برای دین تو باشند تا بوسیله تو به دین عیسی و کلیسا رهنمون شوندچرا خودم به این مساله فکر نکرده بودم؟شاید عیسی این مسئولیت خطیر را به من داد تا وسیله هدایت ایشان گردم پس نشستم و هر چه کتاب مذهبی و دلایل شرعی بود را خواندم تا در مقابل سوالاتشان درمانده نباشم.
بعد از اتمام کتاب ها با عجله منتظر تاریخ کلاس شدم خوشحال از اینکه هدایتی بدست من ممکن خواهد شد...
وقتی وارد کلاس شدم نه عصبانی بودم و نه دلخور و این آنان را متعجب کرده بود با اولین کلامها که بین ما رد و بدل شد شروع کردم به پرسیدن سوالاتی در باره مذهب یکی از آنها گفت باشد تو قرآن ما را بخوان منم کتابهای تو را
روزها با هم بحث کردیم و شبها من قرآن می خواندم و بدنبال جواب سوالات او در کتاب های مسیحیت می گشتم نمی دانم چرا قرآن آن گونه بود تصمیم گرفتم یک دور دیگر آن را بخوانم و خواندم
در این روزها حتی با همسرم به کلوپ هم نمی رفتم و از همه دوری جسته بودم تا بهتر به مطالعه ام برسم کم کم  همه چیز داشت بر عکس میشد من نوشیدن شراب را قطع کردم رقصیدن در مجالس را قطع کردم نمی دانستم چرا هر چه در بحث به جلو می رفتیم آنها سر جای خود بودند و من به سوی آنان بیشتر کشیده میشدم...
در همین ایام بی دلیل حجاب کردم!خودم هم نمی دانستم چه بر سرم خواهد آمد تا اینکه روزی همسرم و من متوجه شدیم بچه دار خواهیم شد و شدیم و بعد از آن من در حالتی بودم که اسلام داشتم اما شهادتین نگفته و عقیده ام بدرستی اسلام را حتی در نزد خودم نگفته بودم ولی دیگر دانشجویان مذکور در نزد من نبودندخیلی وضعیت عجیبی بود همسرم انتظار همراهی داشت ولی من نمی توانستم از بوی شراب حالم بد میشد و از مجالس طرب بدم می آمد و شوهرم تصمیم خود را روزی به من گفت: می دانی که چقدر دوستت دارم ولی دیگر نمیشود این طور ادامه داد تو از همه فاصله گرفته ای و این فاصله برای من غیر ممکنست پس از خانه من بیرون برو و روزی برگرد که همان زن سابق شوی...چقدر گریه کردم ولی او در تصمیمش مصمم بود فکر می کرد این جدایی مرا سر عقل آورد .....
روزی در زدند در را باز کردم مردی نورانی با لباس عربی بر در بود دو نفر هم او را همراهی می کردند گفت خواهر من شیخ عبدالله(در اسم ایشان شک دارم که درست بیاد آورده باشم..ستاره)
هستم و از مکه آمده ام دوستان گفتند شما جویای اسلام هستید گفتم شاید کمکی لازم داشته باشید گفتم ای شیخ من هنوز مسلمان نشده و تصمیمی هم در این باره ندارم گفت پس اگر اجازه بدهید فقط برای جواب سوالاتتان بخدمت برسیم گفتم باشد و داخل آمدندسوالات من شروع شدند ولی تمامی نداشتند حالا که فکر می کنم بعضی هاشان بسیار کودکانه بودند ولی شیخ هر گز نگفت بس کن یا این کودکانه است می دانست قصد من یاد گرفتن است و با شکیبایی بی نظیری به من پاسخ داد سه روز تمام شیخ برای من وقت گذاشت و هر عصر تمام مدت بخانه ام می آمدند و پاسخ سوالهایم را می دادند ....روز سوم شیخ خواست برود گفتم:شیخ می دانی چیست؟من پر از ایمانم بگو بگو چگونه بگویم من همین خدا و همین ایمان را با تمام وجود می خواهم و این نور از دیشب به وجودم آمد هنگامی که با دقت آیه الکرسی را خواندم و عظمت پروردگار در آن برایم نمایان شد...شیخ شروع به گفتن شهادتین کرد من کلمه به کلمه گفتم و با صدای بلند گریستم و به سجده افتادم ....شیخ رفت اسلام با من ماند اما آزمایشات بزرگ الهی هنوز در بدو همین ایمان بودم که از راه رسیدند متوجه وضع بد جسمانیم شدم خدایا مرا چه میشود وقتی نزد پزشک رفتم گفت متاسفیم ولی تو یک نوع سرطان بد خیم داری که از جنسیت تو ناشی می شود و توان زایمانی دیگر نخواهی داشت وامکان مرگ هم وجود دارد.......با خودم گفتم آمنه و این نام بعد از اسلامم بود این حرف ها را رها کن به خدا توکل کن اگر قسمت تو از زندگی اینست خوب چه اشکالی دارد .....رفتم به قسمت آمار عمومی مسلمین و کارت اسلامم را گرفتم وقتی برگشتم همسرم که قبلا ایمانم را به او گفته بودم مرا به دادگاه کشاند و تقاضای طلاقی داد که در آن حتی اجازه دیدن فرزندانم از من سلب شود و هر کس مادر باشد و ذره ای عطوفت مادری را درک کرده باشد می داند که چه دردیست گرفتن حتی موقت فرزندانت از تو و ببینید در آن دادگاه چه کشیدم در حالی که در قوانین رسمی حق فرزندان با مادر است قاضی پرسید فقط یک سوال می پرسم گفتم بگو گفت حالا پاسخ نده نیم ساعت به تو وقت می دهم کودکانت را بیرون ببری با آنها باشی و فکر کنی آیا اسلامت را می خواهی یا زندگی مشترک با همسرت و کودکانت را ؟
نیم ساعت ؟فقط نیم ساعت؟یعنی کودکان من و اعتقادات من فقط همان قدر ارزش داشتند؟چقدر غم انگیز است ...به کودکانم نگاه کردم مگر می شود حتی لحظه ای بتوانم با این تصور زندگی کنم که دیگر شما را نخواهم داشت زنی چو من که حتی هرگز دیگر توانایی مادر شدن را هم ندارد اما در آخرین دقیقه بوسیدمشان من تصمیم خود را گرفته بودم :آقای قاضی عدالت و قوانین بی ارزشتان را فقط بخدا واگذار می کنم اما درباره فرزندانم چگونه می توانم وقتی بزرگ شدند از من یاد بگیرند خواهند گفت اعتقاد و ایمان تو با ما از بین رفت پس ما با چه پیش چشم تو بی ارزش خواهیم شد چگونه به آنان درس دهم و آنها خواهند پرسید مادر تو که حتی در آنچه خود به آن ایمان داشتی این گونه عمل کردی چه انتظاری از ما داری؟من اسلام دارم مسلمانم و هرگز از اسلام خود نخواهم برید.و در برابر چشم حیرت زده آنان برگه را امضا و با دلی خونین و چشمانی اشکبار رفتم و از خدا خواستم یاریم دهد اما...
همسرم انتظار داشت با تهدید به طلاق پیشش برگردم ولی چنین نشد پیش خانواده ام رفت و آنها گفتند وای بر ما که با این آبرو و موقعیت در کلیسا دخترمان کافر شد خواهرم پیشنهاد داد مرا به تیمارستان بفرستند از نظر او من روانی بودم مادرم مرا لعنت کرد و حتی لباسهایم را دیدم از دور که چگونه با تمام خاطرات کودکی پرت کردند و به آتش کشیدند به طرف پدر رفتم او همیشه منطقی بود اما این بار او وقتی حرف هایم را شنید با اسلحه برگشت اگر جا خالی نمی دادم مرده بودم
ولی مهم نیست شهادت در راه خدا همیشه شیرین است..

خدایا نکند روزی خستگی و تنهایی بر من غالب آید مرا یاری ده که تو بسیار مهربانی بسیار بدنم از بیماری ضعیف شده بود دلم می خواست با کسی حرف بزنم بلند شدم و به نزد دوستانم رفتند یا با توهینشان روبرو شدم یا گفتند از ترس خانواده ام که به آنها سپرده بودند با من حرف نزنند جرات چنین کاری را ندارند ..این هم امتحان تو است آمنه از چیزی ننال خداوند را داری پس باز هم با این امید ادامه دادم و کم کم از بین مسلمانان با چند نفری دوست شدم و بسیار اخلاق و آداب اسلامی را از آنان آموختم به بهانه های مختلف برای خانواده ام کارت می فرستادم و ترجمه آیات قرآن و احادیث پیامبرمان را در آن می گذاشتم بی آن که بگویم این منبع آنست تا بی هیچ تعصبی آن را بخوانند و پاره اش نکنند مادربزرگ من 103 سال داشت زنی بسیار مهربان اما در بستر روزی نزدش رفتم گفتم مادربزرگ می دانی آمنه چرا مورد غضب خانواده اش است گفت بگو و از اسلام و خانواده ام برایش گفتم از پیامبرمان که صلوات خدا بر او باد از حق مادر در قرآن و اندکی بعد گفت آمنه من می خواهم بر اسلام بمیرم حتی اگر دیر شده باشد گفتم عزیز آمنه بخدا دیر نیست تو هنوز جان داری و فرشته مرگ بالای سرت نیامده و او شهادتین را گفت سه روز بعد مادربزرگم مسلمان جان داد .............او را در قبرستان مسلمین دفن کردم خدا از او راضی باشد.

دید من به دنیا عوض شده بود در طی این مدت سخت و سختی ها از من زنی را ساختند که هر مشکلی را آزمایشی می دانست از جانب خداوند و دیگر من نمی ترسیدم  بین کوچه به بهانه ای سر صحبت باز می کردم و آنان وقتی از حجابم سوال می کردم من فرصت را برای تبلیغ  اسلام غنیمت می دانستم و درباره فضایل دینمان برایشان حرف میزدم  از طرفی مهربانی ها و نامه های من هم در بین اعضای خانواده معروف شد و روزی دوباره به خانواده دعوت شدم و خواهرم گفت آمنه من هم می خواهم دیوانه خداوند شوم!چند مدتی از بازگشتم به خانه نگذشت که پدر و مادرم هر دو جداگانه به من گفتند آمنه جان قول بده به او نگویی ولی من به خدا ایمان آوردم !من به عهدم پایبند بودم و تا زمانی که خودشان به یکدیگر نگفتند ماجرای اسلامشان را به دیگری نگفتم و جالب است بدانید این برای دو سال طول کشید دو سال هر دو در مقابل چشمانم مسلم بودند ولی خبر از اسلام دیگری نداشتند سال ها گذشت من به ریاست جامعه  بین المللی زنان مسلمان جهان انتخاب شدم و در بین بسیاری قرب یافتم بسیاری از دوستانم را در شناخت و پذیرش اسلام راهنمایی کردم و بسیاری کتاب و مقاله و کنفرانس را هدایت نمودم که همگی با لطف و توفیق الهی بود من اولین تمبر عید فطر را در آمریکا که اولین تمبر اسلامی هم بود را طراحی نمودم و گر چه برای ثبت آن با بسیاری از متعصبان جامعه روبرو شدم ولی حمایت الهی کار خودش را کرد و خوشبختانه تمبر جدید به ثبت رسید در این حین بود که روزی پسری جوان بر من وارد شد و گفت مادر آیا همسر و فرزندانت را که به دین تو گرویده اند دوباره خواهی پذیرفت؟خدایا این پسرم بود و دخترم و همسرم بدنبال آن وارد شدند و خدا را شکر که آن روز اسلامم را با دنیا عوض نکردم تا اکنون این گونه هدیه خود را بابت ایمانم از خداوند بگیرم .....خواهر اسیلیمی خدا از تو راضی باشد تا زنده ام  تو را از قلب و مغزم پاک نخواهم کرد و همه آن ایمان دارانی را که برای خدا ست هر آنچه دارند

خواهر اسیلیمی در سخنی گفته اند:

"I am so very glad that I am a Muslim. Islam is my life. Islam is the beat of my heart. Islam is the blood that courses through my veins. Islam is my strength. Islam is my life so wonderful and beautiful. Without Islam I am nothing, and should Allah ever turn His magnificent face from me, I could not survive." Aminah Assilmi

من خیلی خوشحالم که مسلمانم اسلام زندگی منست اسلام ضربان قلب منست اسلام خونیست که در رگ های من جریان دارد اسلام قدرت منست اسلام زندگی منست که بهمین دلیل زندگیم زیبا و فوق العاده است بدون اسلام من هیچ نیستم و اگر خداوند روی (توجه)با شکوهش را به من نمی کرد من نمی تونستم نجات یابم

منبع: http://sonnat.blogsky.com

برای نویسنده این مطلب abumoez تشکر کننده ها: 3
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
abumoez
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 22
تاريخ عضويت: چهارشنبه مهر ماه 12, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 26 بار
تشکر شده: 27 بار
امتياز: 0

پستتوسط basireh » چهارشنبه مهر ماه 13, 1390 11:53 pm

سلام

برادر أبو معز بسیار بسیار زیبا بود ممنون

خداوند نمونه ی افراد این چنینی را زیاد گرداند و ما را بر ثبات بر دین پاکش یاری بخشد .

آمین
گر همچو من افتاده ی این دام شوی / ای بس که خراب فرقه و جام شوی  
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم/ با ما منشین و گرنه بد نام شوی
نماد کاربر
basireh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 277
تاريخ عضويت: چهارشنبه اسفند ماه 24, 1389 12:30 am
تشکر کرده: 317 بار
تشکر شده: 236 بار
امتياز: 10

پستتوسط Ramin » پنج شنبه مهر ماه 14, 1390 1:59 pm

سلام، با تشکر از abumoez بخاطر مطلب قشنگش ...
با اجازه کاربر عزیز abumoez مطلب شون رو با یه داستان مرتبط ادامه میدم، امیدوارم که مفید واقع شه و کاربران دیگه هم از این داستان ها در این پست بذارن ...



" اتفاقي كه سبب اسلام آوردن محمد جيمس از انگلستان شد "


من اهل انگلستان هستم و در شهري زندگي مي‌كنم كه يك عالم مسلمان به نام شيخ عبدالرحمان از كشور مالزي در آنجا مشغول فعاليت است. پيش از آمدن شيخ به اين شهر بيشتر دانشجويان مسلمان در غفلت و اعراض از دين بسر مي‌بردند و تعداد كمي از آنها در محل سكونتشان نماز مي‌خواندند. شيخ در وهله‌ي اول همه دانشجويان مسلمان را به خانه‌اش براي صرف نهار دعوت نمود و با آنها صحبت كرد و بر پايبندي به نمازهاي پنج‌گانه و برگزاري نماز جمعه تأكيد كرد. دانشجويان گفتند كسي نيست كه مسئوليت برپايي نماز و خطبه جمعه را برعهده بگيرد. شيخ اين مسؤليت را خودش به عهده گرفت و نمازخانه‌اي براي اداي نمازهاي پنجگانه و نماز جمعه اجاره شد. از آن روز به بعد بسياري از دانشجويان به سوي خدا باز‌گشتند و از لاابالي‌گري و غرب‌زدگي فاصله گرفتند و سعي و تلاش خستگي‌ناپذير شيخ باعث ايجاد يك حركت اسلامي در ميان دانشجويان شد. خداوند بسياري از جوانان عرب و غير عرب را به دست ايشان به راه راست هدايت كرد.

    شيخ عبدالرحمان عادت داشت اول هر ماه رمضان دانشجويان مسلمان را جهت صرف افطار به خانه‌اش دعوت مي‌كرد. دانشجويان نيز دعوت ايشان را مي‌پذيرفتند و در منزلش جمع مي‌شدند. اول افطار با خرما پذيرايي مي‌شدند، سپس نماز مغرب اقامه مي‌شد، و بعد از آن غذاي افطار را ميل كردند. يك بار يكي از دانشجويان عرب جناب شيخ را جهت صرف افطار به خانه‌اش دعوت نمود. او فردي ساده‌لوح و بي‌بندوبار و نسبت به اعمال دين بي‌توجه بود. اما شيخ دعوت او را با خوش‌رويي پذيرفت ولي نمي‌دانست كه در اين دعوت چه چيزي منتظر اوست. شيخ به منزل آن جوان رفت و در وقت افطار به نيت اتباع سنت پيامبر صلي‌الله عليه و سلم چند دانه خرما خورد، سپس ميزبان به او ليواني شربت تعارف نمود و اصرار كرد كه حتما آنرا بنوشد. شيخ عبدالرحمان چند جرعه از آن نوشيد، ولي چون طعم عجيبي از آن احساس كرد باقيمانده‌ي آن را ننوشيد. به ميزبان گفت: اين شربت طعم عجيبي دارد! ميزبان گفت: اين شربت جديدي است كه از شربتهاي ديگر مقوي‌تر است و مشكلي ندارد. شيخ حرف او را تصديق كرد و باقيمانده‌ي آن را نوشيد. سپس براي اقامه‌ي نماز مغرب بلند شد. بعضي از حاضرين با او نماز خواندند و بقيه مشغول آماده كردن سفره بودند. پس از نماز، صاحب‌خانه از همان شربت يك ليوان ديگر به شيخ تعارف كرد، شيخ نيز آن را نوشيد. در اين لحظه صاحب‌خانه به شيخ گفت: جناب شيخ به منزل ما خوش آمديد و از اينكه در نوشيدن شراب به هنگام افطار با ما شريك شديد از شما متشكريم. در شربتي كه شما خورديد ما مقداري ويسكي [نوعي مشروب الكلي] اضافه كرده بوديم كه به خاطر آن طعمش متفاوت شده بود. با گفتن اين حرفها صاحبخانه شروع به خنديدن كرد و بعضي از حضار نيز با او خنديدند. اما بقيه از تعجب زبانشان بند آمده بود و منتظر واكنش شيخ بودند. تمام بدن شيخ از ترس و خوف شروع به لرزيدن كرد و فوراً انگشت را در دهانش فرو برد و تمام آنچه را كه خورده بود استفراغ كرد. سپس با صداي بلند شروع به گريه كرد و خطاب به آن جوان ‌گفت: اي مرد از خدا نترسيدي؟ من در ماه مبارك رمضان روزه بودم، تو مرا به خانه‌ات دعوت دادي تا به من شراب بدهي و به من بخندي؟! من مهمان تو بودم، آيا كاري كه تو با من كردي از اصول ضيافت عربي و اسلامي است؟! سپس بعد از كمي سكوت گفت: اي جوان عرب! غربي‌ها از تو بهترند. آنها از هر چيزي كه در آن شراب و گوشت خوك باشد مرا منع مي‌كنند، اما تو كه خودت را مسلمان مي‌داني، مرا فريب مي‌دهي و در نوشيدني‌ من مخفيانه شراب مي‌ريزي! و اينكار را در خانه‌ات و جلوي مردم انجام دادي تا به من بخنديد و مرا به تمسخر بگيرند! خداوند آن گونه كه شايسته توست با تو رفتار كند.

    صاحب‌خانه از شرمندگي نمي‌دانست چكار كند و وضع پيش آمده سخت پشيمان بود. نگاه‌هاي تند حاضرين و سخنان شيخ همچون تير بر او اثر كرد، نتوانست خودش را كنترل كند، با صدايي آهسته و صورتي سرخ شده از فرط شرم رو به شيخ كرد و گفت: اميدوارم مرا ببخشيد، من نمي‌خواستم به شما توهين كنم اين يك خيالي شيطاني بود كه بسرم زد. من براي شما احترام قايلم و شما را دوست دارم. خواهش مي‌كنم گريه نكنيد، مي‌دانم كه من مرتكب گناه بسيار بزرگ شدم اما اميدوارم من را ببخشيد، اجازه دهيد سر شما را ببوسم!

    سپس سكوت همه جا را فرا گرفت. صداي شيخ در حاليكه هنوز گريه مي‌كرد اين سكوت را شكست. شيخ گفت: چگونه كسي را كه مرتكب چنين گناه بزرگي شده و به من در افطار روزه شراب نوشانده ببخشم!

سپس شيخ عبدالرحمان به سجده افتاد و با پروردگار مناجات و راز و نياز كرد و چنين دعا كرد: پروردگارا تو مي‌داني كه من در تمام عمرم هرگز شراب ننوشيده‌ام. پروردگارا تو مي‌داني كه من در مدت پنج سالي كه در اين شهر ساكن بودم از خوردن گوشت پرهيز كردم چون در ذبح دام‌هاي اينجا شبهه وجود دارد. خدايا تو مي‌داني كه از آنچه من امروز نوشيدم اطلاعي نداشتم. خدايا مرا بيامرز از من درگذر و آن را آتشي در شكمم قرار نده. پروردگارا از تو عفو و بخشش مي‌طلبم، مرا بيامرز!

    در اين هنگام دانشجويي انگليسي كه جزو مهمانان حاضر در اين مجلس و اسمش جيمس بود، بلند شد و گفت: اي شيخ من گواهي مي‌دهم كه معبودي بجز الله نيست و گواهي مي‌دهم كه محمد [صلي‌الله عليه وسلم] رسول و فرستاده‌ي بر حق خداست!

    همه حاضرين با تعجب به اين صحنه نگاه مي‌كردند. جيمس ادامه داد: من از همين لحظه به دست شما اسلام آوردم و برادر ديني شما هستم. هر اسم اسلامي‌اي كه دوست داريد بر من بگذاريد. من دوست دارم با شما نماز بخوانم. سپس شروع كرد به گريه، شيخ عبدالرحمان نيز گريه كرد، بقيه را نيز گريه گرفت.

    پس از آرام شدن مجلس جيمس انگيزه‌ي اسلام آوردنش را اينگونه تعريف كرد: برادرانم! شما مشغول بحث و مناقشه بوديد و به من توجهي نداشتيد. من مثل بقيه دعوت شدم تا در اين ضيافت افطار شركت كنم در حالي كه من مسلمان نبودم و روزه نداشتم. وقتي به اينجا آمدم و اين حالت شيخ را ديدم، با خود فكر كردم كه اين شيخ اهل مالزي است، كشوري كه هزاران كيلومتر از مكه، زادگاه رسول خدا محمد(ص)، آن طرف‌تر است و حال كه در يك كشور غربي ساكن است باز هم به فرامين دين اسلام پايبند است و روزه دارد! از خودم پرسيدم: چرا اين شيخ روزه مي‌گيرد؟! چرا از خوردن و نوشيدن امتناع مي‌كند؟! و فكرهاي زياد و عميقي بسرم زد و در آن هنگام بيشتر در فكر فرو رفتم كه ديدم شيخ سعي مي‌كند با خرما افطار كند! اينجا در اين نقطه‌ي دنيا جايي كه خرما كمياب است به خاطر اين با خرما افطار مي‌كند كه پيامبرش محمد [صلي‌الله عليه وسلم] با خرما افطار مي‌كرده است! بعد ديدم كه در حالي كه گرسنه و مشتاق غذا است آن را ترك مي‌كند به سوي قبله‌ي مسلمانان به نماز مي‌ايستد و با حركات و سكنات شگفت‌انگيزي به عبادت مشغول مي‌شود. بعضي از حاضران خيلي سريع نماز خواندند، اما شيخ را ديدم كه خالصانه ركوع و سجده مي‌كرد. سپس شيخ را ديدم كه يك ليوان نوشيدني نوشيد كه نمي‌دانست داخل آن چيست؟ با وجود اين بعد از اينكه فهميد در آن شراب بوده از ‌ترس و خوف از پروردگارش انگشتش را در دهان فرو كرد تا آنچه را كه خورده بود استفراغ كند و مانند انسانهاي مارگزيده به خود پيچيد و اشكهايش سرازير گشت و در آن هنگام رفقا و اطرافيانش را فراموش كرده و به هيچ كس جز رضاي پروردگارش اهميت نمي‌دهد!

    وي سپس گفت: من در مورد اسلام بسيار مطالعه كردم. از وقتي كه با شما آشنا شدم امور بسياري را در مورد اسلام از شما شنيدم. من در اين مدت مسلمانان بسياري را زير نظر ‌گرفتم. مي‌ديدم كه بعضي‌ها نماز مي‌خوانند و به احكام دين پايبندند و بعضي نماز نمي‌خوانند و پايبند به احكام نيستند، بين دسته‌ي دوم و  غيرمسلمانان متفاوتي وجود ندارد در حالي كه يك مسلمان ديندار واقعي باشد داراي شخصيتي خاص و ويژه مي‌باشد. من امروز نتوانستم خودم را كنترل كنم. آري امروز من حقيقتاً معني عبوديت و بندگي در برابر پروردگار را نزد مسلمانان حقيقي و صادق با چشم خود ديدم. امروز ديدم كه چگونه محبت محمد [صلي‌الله عليه وسلم] در قلوب مسلمانان صادق وجود دارد. آري اين چيز را من در اينجا عملاً نه قولاً مشاهده كردم، به همين دليل تصميم گرفتم كه در اين صداقت و محبت و اين دين برحق با شما شريك گردم.

جيمس براي مدت كوتاهي ساكت شد سپس در حاليكه اشك از چشمانش سرازير بود به حرفهايش ادامه داد و گفت: اميدوارم كه احكام اسلام و نماز را به من تعليم دهيد. من از امروز برادر شما هستم. ستايش خدايي را كه مرا به اين دين بزرگ راهنمايي كرد.

     پس رو به صاحبخانه كرد و گفت: در اين كار تو نكته‌اي بود كه مسير زندگي مرا عوض كرد.

    حضار آنچه را كه مي‌ديدند باور نمي‌كردند. سكوتي همه جا را فرا گرفته بود كه در اين لحظه شيخ عبدالرحمان بلند شد و جيمس را در آغوش گرفت و صورت او را بوسيد و شهادتین را با صدايي آهسته خواند. جيمس هم پشت سر او آنرا تكرار كرد. و از آن روز به بعد اسم جميس توسط شيخ به محمد جيمس تغيير يافت.

    سپس شيخ عبدالرحمان به طرف صاحب‌خانه متوجه شده و به او گفت: الحمدلله كه خداوند دعايم را اجابت نمود و الحمدلله كه يك انسان را به دست من هدايت فرمود. فرزندم خداوند از تو به خاطر گناهي كه مرتكب شدي درگذرد. صاحب‌خانه شروع به گريه كرد و گفت: اي شيخ من در همين جا به تو وعده مي‌دهم كه هرگز نمازم را ترك نكنم و هيچ فريضه و حكمي از احكام الهي را ضايع نكنم و خدا را بر اين امر گواه مي‌گيرم. قول مي‌دهم كه همين امسال به حج خانه خدا بروم شايد خداوند اين گناهم را بيامرزد! بعضي از كساني كه هنگام تعريف كردن اين داستان حاضر بودند گفتند كه آنان آن جوان را در مراسم حج ملاقات كردند و ديدند كه از عملي كه انجام داده بود بسيار نادم و پشيمان بود.


ترجمه: نورالنساء ملازاده
برگرفته از: اسلام لاین



وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط mehr » پنج شنبه مهر ماه 14, 1390 8:41 pm

با سلام و تشکر

منم یه داستان بسیار جالب که مرتبط با این موضوعات است را در سایت نوگرا مطالعه کردم.(داستان هدایت  ملکه زیبای استرالیا)

http://www.eslahe.com/2519///%D9%85%D9% ... %B1%D9%87/
"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

پستتوسط ommoez » جمعه مهر ماه 15, 1390 10:22 am

بارك الله فيكم وجزاكم الله خيرا
✿ღکلبه احزان شود روزی گلستان غم مخورღ✿
http://laatahzan.blogfa.com/
نماد کاربر
ommoez
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 42
تاريخ عضويت: چهارشنبه مهر ماه 12, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 8 بار
تشکر شده: 67 بار
امتياز: 30


بازگشت به سیره ی بزرگان و خادمانِ دین

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان