السلام علیکم ورحمة الله و برکاته...
دوستان داستان این زن مسلمان، من در جایی خوندم و شاک را مهمان چشمانم کرد...
خوب دیدم که برای شما عزیزان هم بگذارم تا بلکه مقایسه ای بین عمل خودمان و ایمان او بکنیم...
خدا همه ی ما را به آنچه بهتر است هدایت کند...
خواهر آمنه اسیلیمی
در دانشگاه درس می خوندم و با هم اتاقیم که بعدا با هم ازدواج کردیم در خانه او زندگی مشترکی داشتیم خانواده من از مبلغین مذهبی بودند و بیاد دارم در مناسبت های گوناگون حتی وقتی کودکی خردسال بودیم من و سایر فرزندان خانواده را برای تبلیغ بین مردم میفرستادند و ما بر خیابان های اطراف مشغول دعا خوانی و یا انجام کارهایی از این قبیل می شدیم ماجرای اسلام من با خراب شدن کامپیوتر رقم خورد داشتم با کامپیوترم روی برنامه مدرسه می رفتم که به اشتباه به جای شرکت در بازی های ورزشی روی شرکت در برنامه تئاتر دانشگاه را کلیک کردم کاری که از آن متنفر بودم ولی وقتی خواستم کلیک آن را بردارم برنامه پرید و من با خودم گفتم پس وارد نشده و از آنجایی که برای کاری عجله داشتم و فاصله طولانی بودتصمیم گرفتم بعدا ثبت نام کنم اما زمانی که باز گشتم و صفحه را باز کردم اسم من در قسمت ثبت نامی ها بود و در قسمت مزبور گروه تئاتر ذکر شده بود!
با ناراحتی به طرف در رفتم که شوهرم بر گشت ماجرا را به او گفتم و گفتم اگر حذفش نکنند نمی روم ولی او گفت نمی شود که نروی می دانی چقدر ضرر خواهیم کرد راست می گفت از نظر مالی بسیار متضرر می شدیم پس به او گفتم می روم اما تحت هر شرایطی که شده راضیشان می کنم برنامه ام را تغییر دهند.
رفتم و با مدیر برنامه ریزی بسیار حرف زدم اما انگار چیزی نمی شنید هر چه می گفتم من حتی از ظاهر شدن در انظار می ترسم و یک انسان خجالتی و درونگرا هستم اثری نمی کرد وقتی دیدم گوشش بدهکار نیست گریه ام گرفت دلش برایم سوخت و گفت باشد فقط یک کمک می توانم به تو بکنم گفتم بفرمایید گفت می توانم بجای بازی بر صحنه تو را در گروه پشت صحنه و طراحی صحنه قرار بدهم با این که راضی نبودم ولی چاره ای دیگر هم نداشتم هزینه ها بسیار بالا بود و برای داشتن بورسیه نمی توانستم این درس را حذف کنم
موقع کلاس شد وقتی در زدم یکی در را باز کرد وای خدای من همه عرب بودند! کافران عرب همه در این کلاس جمع شده بودند!و من نمی توانستم با این شتر سواران بیابانی یک جا جمع شوم این غیر ممکنست!داد زدم و با عصبانیت از کلاس بیرون آمدم و در را بهم کوبیدم...
با عجله پیش مدیر برنامه ریزی درسی برگشتم اما این بار او با عصبانیت گفت حذفش کنید شما با کل جامعه مشکل دارید و می خواهید تمام دانشگاه با نظر شما بچرخد!با بغض از اتاقش خارج شدم و وقتی به منزل برگشتم به اتاقم رفتم و یک دل سیر گریه کردمدو روز تمام نه غذا خوردم نه آب حتی تصمیم به ترک دانشگاه گرفتم تا اینکه همسرم از من خواست در را باز کنم و با مهربانی گفت از کجا میدانی شاید همین کافرها امتحانی برای دین تو باشند تا بوسیله تو به دین عیسی و کلیسا رهنمون شوندچرا خودم به این مساله فکر نکرده بودم؟شاید عیسی این مسئولیت خطیر را به من داد تا وسیله هدایت ایشان گردم پس نشستم و هر چه کتاب مذهبی و دلایل شرعی بود را خواندم تا در مقابل سوالاتشان درمانده نباشم.
بعد از اتمام کتاب ها با عجله منتظر تاریخ کلاس شدم خوشحال از اینکه هدایتی بدست من ممکن خواهد شد...
وقتی وارد کلاس شدم نه عصبانی بودم و نه دلخور و این آنان را متعجب کرده بود با اولین کلامها که بین ما رد و بدل شد شروع کردم به پرسیدن سوالاتی در باره مذهب یکی از آنها گفت باشد تو قرآن ما را بخوان منم کتابهای تو را
روزها با هم بحث کردیم و شبها من قرآن می خواندم و بدنبال جواب سوالات او در کتاب های مسیحیت می گشتم نمی دانم چرا قرآن آن گونه بود تصمیم گرفتم یک دور دیگر آن را بخوانم و خواندم
در این روزها حتی با همسرم به کلوپ هم نمی رفتم و از همه دوری جسته بودم تا بهتر به مطالعه ام برسم کم کم همه چیز داشت بر عکس میشد من نوشیدن شراب را قطع کردم رقصیدن در مجالس را قطع کردم نمی دانستم چرا هر چه در بحث به جلو می رفتیم آنها سر جای خود بودند و من به سوی آنان بیشتر کشیده میشدم...
در همین ایام بی دلیل حجاب کردم!خودم هم نمی دانستم چه بر سرم خواهد آمد تا اینکه روزی همسرم و من متوجه شدیم بچه دار خواهیم شد و شدیم و بعد از آن من در حالتی بودم که اسلام داشتم اما شهادتین نگفته و عقیده ام بدرستی اسلام را حتی در نزد خودم نگفته بودم ولی دیگر دانشجویان مذکور در نزد من نبودندخیلی وضعیت عجیبی بود همسرم انتظار همراهی داشت ولی من نمی توانستم از بوی شراب حالم بد میشد و از مجالس طرب بدم می آمد و شوهرم تصمیم خود را روزی به من گفت: می دانی که چقدر دوستت دارم ولی دیگر نمیشود این طور ادامه داد تو از همه فاصله گرفته ای و این فاصله برای من غیر ممکنست پس از خانه من بیرون برو و روزی برگرد که همان زن سابق شوی...چقدر گریه کردم ولی او در تصمیمش مصمم بود فکر می کرد این جدایی مرا سر عقل آورد .....
روزی در زدند در را باز کردم مردی نورانی با لباس عربی بر در بود دو نفر هم او را همراهی می کردند گفت خواهر من شیخ عبدالله(در اسم ایشان شک دارم که درست بیاد آورده باشم..ستاره)
هستم و از مکه آمده ام دوستان گفتند شما جویای اسلام هستید گفتم شاید کمکی لازم داشته باشید گفتم ای شیخ من هنوز مسلمان نشده و تصمیمی هم در این باره ندارم گفت پس اگر اجازه بدهید فقط برای جواب سوالاتتان بخدمت برسیم گفتم باشد و داخل آمدندسوالات من شروع شدند ولی تمامی نداشتند حالا که فکر می کنم بعضی هاشان بسیار کودکانه بودند ولی شیخ هر گز نگفت بس کن یا این کودکانه است می دانست قصد من یاد گرفتن است و با شکیبایی بی نظیری به من پاسخ داد سه روز تمام شیخ برای من وقت گذاشت و هر عصر تمام مدت بخانه ام می آمدند و پاسخ سوالهایم را می دادند ....روز سوم شیخ خواست برود گفتم:شیخ می دانی چیست؟من پر از ایمانم بگو بگو چگونه بگویم من همین خدا و همین ایمان را با تمام وجود می خواهم و این نور از دیشب به وجودم آمد هنگامی که با دقت آیه الکرسی را خواندم و عظمت پروردگار در آن برایم نمایان شد...شیخ شروع به گفتن شهادتین کرد من کلمه به کلمه گفتم و با صدای بلند گریستم و به سجده افتادم ....شیخ رفت اسلام با من ماند اما آزمایشات بزرگ الهی هنوز در بدو همین ایمان بودم که از راه رسیدند متوجه وضع بد جسمانیم شدم خدایا مرا چه میشود وقتی نزد پزشک رفتم گفت متاسفیم ولی تو یک نوع سرطان بد خیم داری که از جنسیت تو ناشی می شود و توان زایمانی دیگر نخواهی داشت وامکان مرگ هم وجود دارد.......با خودم گفتم آمنه و این نام بعد از اسلامم بود این حرف ها را رها کن به خدا توکل کن اگر قسمت تو از زندگی اینست خوب چه اشکالی دارد .....رفتم به قسمت آمار عمومی مسلمین و کارت اسلامم را گرفتم وقتی برگشتم همسرم که قبلا ایمانم را به او گفته بودم مرا به دادگاه کشاند و تقاضای طلاقی داد که در آن حتی اجازه دیدن فرزندانم از من سلب شود و هر کس مادر باشد و ذره ای عطوفت مادری را درک کرده باشد می داند که چه دردیست گرفتن حتی موقت فرزندانت از تو و ببینید در آن دادگاه چه کشیدم در حالی که در قوانین رسمی حق فرزندان با مادر است قاضی پرسید فقط یک سوال می پرسم گفتم بگو گفت حالا پاسخ نده نیم ساعت به تو وقت می دهم کودکانت را بیرون ببری با آنها باشی و فکر کنی آیا اسلامت را می خواهی یا زندگی مشترک با همسرت و کودکانت را ؟
نیم ساعت ؟فقط نیم ساعت؟یعنی کودکان من و اعتقادات من فقط همان قدر ارزش داشتند؟چقدر غم انگیز است ...به کودکانم نگاه کردم مگر می شود حتی لحظه ای بتوانم با این تصور زندگی کنم که دیگر شما را نخواهم داشت زنی چو من که حتی هرگز دیگر توانایی مادر شدن را هم ندارد اما در آخرین دقیقه بوسیدمشان من تصمیم خود را گرفته بودم :آقای قاضی عدالت و قوانین بی ارزشتان را فقط بخدا واگذار می کنم اما درباره فرزندانم چگونه می توانم وقتی بزرگ شدند از من یاد بگیرند خواهند گفت اعتقاد و ایمان تو با ما از بین رفت پس ما با چه پیش چشم تو بی ارزش خواهیم شد چگونه به آنان درس دهم و آنها خواهند پرسید مادر تو که حتی در آنچه خود به آن ایمان داشتی این گونه عمل کردی چه انتظاری از ما داری؟من اسلام دارم مسلمانم و هرگز از اسلام خود نخواهم برید.و در برابر چشم حیرت زده آنان برگه را امضا و با دلی خونین و چشمانی اشکبار رفتم و از خدا خواستم یاریم دهد اما...
همسرم انتظار داشت با تهدید به طلاق پیشش برگردم ولی چنین نشد پیش خانواده ام رفت و آنها گفتند وای بر ما که با این آبرو و موقعیت در کلیسا دخترمان کافر شد خواهرم پیشنهاد داد مرا به تیمارستان بفرستند از نظر او من روانی بودم مادرم مرا لعنت کرد و حتی لباسهایم را دیدم از دور که چگونه با تمام خاطرات کودکی پرت کردند و به آتش کشیدند به طرف پدر رفتم او همیشه منطقی بود اما این بار او وقتی حرف هایم را شنید با اسلحه برگشت اگر جا خالی نمی دادم مرده بودم
ولی مهم نیست شهادت در راه خدا همیشه شیرین است..
خدایا نکند روزی خستگی و تنهایی بر من غالب آید مرا یاری ده که تو بسیار مهربانی بسیار بدنم از بیماری ضعیف شده بود دلم می خواست با کسی حرف بزنم بلند شدم و به نزد دوستانم رفتند یا با توهینشان روبرو شدم یا گفتند از ترس خانواده ام که به آنها سپرده بودند با من حرف نزنند جرات چنین کاری را ندارند ..این هم امتحان تو است آمنه از چیزی ننال خداوند را داری پس باز هم با این امید ادامه دادم و کم کم از بین مسلمانان با چند نفری دوست شدم و بسیار اخلاق و آداب اسلامی را از آنان آموختم به بهانه های مختلف برای خانواده ام کارت می فرستادم و ترجمه آیات قرآن و احادیث پیامبرمان را در آن می گذاشتم بی آن که بگویم این منبع آنست تا بی هیچ تعصبی آن را بخوانند و پاره اش نکنند مادربزرگ من 103 سال داشت زنی بسیار مهربان اما در بستر روزی نزدش رفتم گفتم مادربزرگ می دانی آمنه چرا مورد غضب خانواده اش است گفت بگو و از اسلام و خانواده ام برایش گفتم از پیامبرمان که صلوات خدا بر او باد از حق مادر در قرآن و اندکی بعد گفت آمنه من می خواهم بر اسلام بمیرم حتی اگر دیر شده باشد گفتم عزیز آمنه بخدا دیر نیست تو هنوز جان داری و فرشته مرگ بالای سرت نیامده و او شهادتین را گفت سه روز بعد مادربزرگم مسلمان جان داد .............او را در قبرستان مسلمین دفن کردم خدا از او راضی باشد.
دید من به دنیا عوض شده بود در طی این مدت سخت و سختی ها از من زنی را ساختند که هر مشکلی را آزمایشی می دانست از جانب خداوند و دیگر من نمی ترسیدم بین کوچه به بهانه ای سر صحبت باز می کردم و آنان وقتی از حجابم سوال می کردم من فرصت را برای تبلیغ اسلام غنیمت می دانستم و درباره فضایل دینمان برایشان حرف میزدم از طرفی مهربانی ها و نامه های من هم در بین اعضای خانواده معروف شد و روزی دوباره به خانواده دعوت شدم و خواهرم گفت آمنه من هم می خواهم دیوانه خداوند شوم!چند مدتی از بازگشتم به خانه نگذشت که پدر و مادرم هر دو جداگانه به من گفتند آمنه جان قول بده به او نگویی ولی من به خدا ایمان آوردم !من به عهدم پایبند بودم و تا زمانی که خودشان به یکدیگر نگفتند ماجرای اسلامشان را به دیگری نگفتم و جالب است بدانید این برای دو سال طول کشید دو سال هر دو در مقابل چشمانم مسلم بودند ولی خبر از اسلام دیگری نداشتند سال ها گذشت من به ریاست جامعه بین المللی زنان مسلمان جهان انتخاب شدم و در بین بسیاری قرب یافتم بسیاری از دوستانم را در شناخت و پذیرش اسلام راهنمایی کردم و بسیاری کتاب و مقاله و کنفرانس را هدایت نمودم که همگی با لطف و توفیق الهی بود من اولین تمبر عید فطر را در آمریکا که اولین تمبر اسلامی هم بود را طراحی نمودم و گر چه برای ثبت آن با بسیاری از متعصبان جامعه روبرو شدم ولی حمایت الهی کار خودش را کرد و خوشبختانه تمبر جدید به ثبت رسید در این حین بود که روزی پسری جوان بر من وارد شد و گفت مادر آیا همسر و فرزندانت را که به دین تو گرویده اند دوباره خواهی پذیرفت؟خدایا این پسرم بود و دخترم و همسرم بدنبال آن وارد شدند و خدا را شکر که آن روز اسلامم را با دنیا عوض نکردم تا اکنون این گونه هدیه خود را بابت ایمانم از خداوند بگیرم .....خواهر اسیلیمی خدا از تو راضی باشد تا زنده ام تو را از قلب و مغزم پاک نخواهم کرد و همه آن ایمان دارانی را که برای خدا ست هر آنچه دارند
خواهر اسیلیمی در سخنی گفته اند:
"I am so very glad that I am a Muslim. Islam is my life. Islam is the beat of my heart. Islam is the blood that courses through my veins. Islam is my strength. Islam is my life so wonderful and beautiful. Without Islam I am nothing, and should Allah ever turn His magnificent face from me, I could not survive." Aminah Assilmi
من خیلی خوشحالم که مسلمانم اسلام زندگی منست اسلام ضربان قلب منست اسلام خونیست که در رگ های من جریان دارد اسلام قدرت منست اسلام زندگی منست که بهمین دلیل زندگیم زیبا و فوق العاده است بدون اسلام من هیچ نیستم و اگر خداوند روی (توجه)با شکوهش را به من نمی کرد من نمی تونستم نجات یابم
منبع: http://sonnat.blogsky.com