سیرت رسول(ص)

در این بخش سیره ی رسول أمین(ص) قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

پستتوسط Sanam1 » يکشنبه اسفند ماه 20, 1391 12:14 pm

واقعه مشهور «عام الفیل»

حادثه بزرگی در مکه روی داد که دلیل بر ظهور حادثه بزرگتری بود و در اینجا خداوند بزرگ به عرب اراده خیر و نیکی نمود،


آن حادثه برای کعبه ارزشی است که سایر خانه‌های دنیا آن ارزش را ندارند.

اخبار «عام الفیل» است که: «آبرهۀ الأشرم» نماینده نجاشی (پادشاه حبشه) در صنعاء (یمن) کنیسۀ محل عبادت بزرگی درست کرد،

و آن را قلیس نام نهاد و خواست که مراسم حج عرب را به آنجا انتقال دهد تا دیگر پناه‌گاه مردم نباشد، و بار سفر را از راه‌های دور به طرف آنجا نبندند؛

و خواست که کنیسۀ خود این موقعیت را داشته باشد.

این جریان نیز بر عرب گران آمد، آن عربی که از عشق و احترام و بزرگداشت کعبه شیر نوشیده و پرورش یافته بودند،

و هیچ خانه و هیچ چیزی را معادل و جانشین آن نمی‌یافتند و نمی‌دیدند. این جریان آنان را به خود مشغول نمود،

و در این مورد به بحث و گفتگو نشستند. در این هنگام یک نفر کنانی خارج شد و در داخل کنیسه نجاست کرد، ابرهه عصبانی شد

و سوگند یاد کرد: که حتماً به کعبه (خانه خدا) می‌رود و آن را ویران می‌کند.

ابرهه به سوی خانه خدا حرکت کرد، و به همراه خود چندین فیل جنگی برد. عرب این خبر را به همدیگر بازگو می‌کردند،

مردم عرب مانند برق دور ابرهه را گرفتند و بزرگی و عظمت بیت را برای او تعریف کرده و تذکر دادند و او را از عاقبت کار هشدار نمودند

و حتی تصمیم داشتند: او را از این کار باز دارند و از در جنگ درآیند، و چون دیدند: که در برابر ابرهه

و سپاهش توان ندارند کار را به خداوند موکول کردند؛ و ایشان اطمینان داشتند که این بیت پروردگاری دارد و

آن را از تطاول و دستیازی دشمن نگاه می‌دارد.

گواه این قضیه است که در بین بزرگ قریش عبدالمطلب جد رسول (ص) و ابرهه از سؤال و جواب روی داد:

ابرهه در سر راهش به مکه دویست (200) شتر از اموال عبدالمطلب را گرفت، عبدالمطلب اجازه خواست که نزد او برود.

ابرهه اجازه داد و از او احترام گرفت، ابرهه از بالای تخت پایین آمد و در کنار عبدالمطلب نشست، و از نیاز و خواسته‌اش سؤال کرد.

عبدالمطلب گفت: حاجت من این است که: آن دویست شتر مال من است، به من باز گردانید. وقتی عبدالمطلب آن را گفت:

شترهایش را پس داد و او را سبک در نظر آمد، و گفت: آیا شما برای دویست شترت با من صحبت کرده

و خانه‌ای که مال و دین شما و پدران شما است، رها می‌کنی؛ در حالی که من قصد ویران‌کردن را دارم، در این مورد صحبتی نداری؟!

عبدالمطلب در جواب گفت: براستی من فقط صاحب شتران خود هستم و این بیت صاحب و پروردگاری دارد که شما را از ویران‌کردنش باز می‌دارد.

ابرهه گفت: آن چیست که از من جلوگیری کند؟

عبدالمطلب گفت: این شما و آن خانه خدا.

مردم قریش از بیم هجوم وحشیانه آنان به بالای کوه‌ها و به دره‌ها پناه بردند، و منتظر بودند:

که خدای تنها بر سر کسی که نسبت به حرمش جسارت کند، چه خواهد آورد؟ و عبدالمطلب با چند نفر از قریش برخاستند و

حلقه در کعبه را محکم گرفتند و از درگاه پروردگار یاری طلبیدند که ابرهه و سپاهش را نابود کند.

ابرهه – نیز – خود را آماده واردشدن به مکه و ویران‌کردن کعبه نمود؛ و فیل جنگیش را – نیز – حاضر کرد. آن فیلی که اسمش «فیل محمود» بود.

فیل در مسیر مکه خود را به زمین چسپانید، و هرچند او را می‌زدند – اصلاً – بلند نمی‌شد! عاقبت، او را به طرف یمن چرخاندند.

فوراً، بلند شد و دوید.

در این هنگام بود که خدای تعالی از دریا پرندگانی فرستاد: که هر پرنده‌ای چند سنگ ریزه با خود همراه داشت، و به هرکسی می‌زدند،

کشته می‌شد. اهل حبشه بی‌درنگ فرار کردند، و از همان راهی که قبلاً آمده بودند دوباره برگشتند و از مکه خارج شدند،

اما در هر مسیر عده‌ای از آنان تلف می‌شد، و تن بی‌جان‌شان بر جا می‌ماند. ابرهه نیز از ترس پا به فرار گذاشت.

«در راه انگشتانش یکی بعد از دیگری افتاد: تا به شهر صنعاء» رسید، در آنجا به بدترین حالت مرد.

(این است، سزای بدکارانی که با دین خدا و بندگان مؤمن به خدا درافتند) و این همان است که قرآن آن را روشن بیان می‌فرماید:

«آیا ندیدی که خدای تو به اصحاب فیل (ابرهه و لشکرش) چه کرد؟ آیا حیله و تدبیر را که برای ویران‌کردن کعبه اندیشیده بودند،

نقش بر آب نکرد؟! و برای هلاک آنان پرندگان «ابابیل» را فرستاد، آن سپاه را به سنگ‌های «سجیل» (دوزخی) سنگ‌باران می‌کرد،

و آنان را مانند کاه سرگین شده گردانید».

وقتی پروردگار توانا اهل حبشه را از مکه راند، و با چنان وضعی آنان را نابود کرد، مردم عرب قریش را احترام گرفتند و گفتند:

قریش اهل و بیت خدا هستند، و خدا به جای ایشان جنگید، و خدا برای آنان در مقابل دشمن کافی است.

مردم عرب این رویداد را گرامی داشتند و حقیقتاً آن رویداد نیز شایسته احترام بود، و آن را تاریخ زدند. گفتند: این حادثه در سال «عام الفیل» بود،

نسبت تولد را به آن سال می‌دادند. مثلاً:

فلانی در سال «عام الفیل» به دنیا آمد، و یا این جریان چند سال بعد از واقعه «عام الفیل» روی داد.

عام الفیل با سال 570 میلادی مصادف است. (یعنی 52 سال، پیش از هجرت).

برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » جمعه اسفند ماه 25, 1391 10:19 pm

عبدالله و آمنه

عبدالمطلب رئیس طایفه قریش ده پسر داشت. از جمله: عبدالله که خواست برایش زن بگیرد. عبدالمطلب آمنه دختر وهب

رئیس طایفه بنی زهره را برایش عقد کرد. آمنه نیز از حیث نسب و مقام و منزلت بزرگترین زن قریش بود. عبدالله مدت کمی با آمنه زندگی کرد،

سپس فوت نمود. در آن هنگام آمنه به حضرت رسول (ص) حامله بود. او از روی آثار و نشانه‌ها مشاهده می‌کرد که پسرش مرتبه و منزلت خاصی دارد.


ولادت والا و نسب پاک حضرت محمد (ص)


حضرت (ص) در روز دوشنبه، دوازدهم ماه ربیع الاول در سال مشهور به «عام الفیل» مطابق با سال 570 میلادی، دنیا را به قدوم خود منور نمود، آن روز

مبارکترین روزی بود که خورشید در آن طلوع کرد.

اسم مبارکش: «محمد»، پسر عبدالله، پسر عبدالمطلب، پسر هاشم، پسر عبد مناف، پسر قصی، پسر کلاب، پسر مره، پسر کعب،

پسر لوی، پسر غالب، پسر فهر، پسر مالک، پسر نضر، پسر کنانه، پسر خزیمه، پسر مدرکه، پسر الیاس، پسر مضر، پسر نزار، پسر معد،

پسر عدنان، که نسب عدنان به حضرت اسماعیل پسر حضرت ابراهیم † ختم می‌شود.

وقتی که حضرت(ص) از مادر به دنیا آمد، آمنه پیش عبدالمطلب فرستاد و به او مژده داد که: نوزاد پسر است،

عبدالمطلب نزد او رفت حضرت(ص) را نگاه کرد و به آغوش گرفت، و او را به کعبه برد و خداوند را نیایش می‌کرد و ثنا می‌گفت؛

و بعد او را «محمد» نام نهاد. این اسم در میان عرب تازگی داشت، و از شنیدن آن تعجب می‌کردند.

برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 3
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » دوشنبه اسفند ماه 28, 1391 5:28 pm

دوران شیرخوارگی حضرت محمد (ص)

عبدالمطلب برای نوۀ یتیمش که محبوبترین فرزندانش بود در صدد برآمد که طبق معمول بادیه عربستان، دایه‌ای برایش بگیرد.

و این سعادت و برکت نصیب «حلیمه سعدیه» شد، و حلیمه نیز از شهر بیرون رفته بود که: بچه‌ای بگیرد و او را شیر بدهد. اتفاقاً آن سال خشک‌سال بود،

و مردم در تنگی و سختی به سر می‌بردند. قبلاً حضرتص را به هر دایه‌ای می‌دادند، از گرفتنش خودداری می‌کرد، برای این که: دایه‌ها بچه‌ای را شیر

می‌دادند: که پدرش معروف باشد و آنان نیز بدان واسطه معروف شوند، و می‌گفتند: این بچه پدر ندارد و ممکن نیست از دست مادر و پدر بزرگش کاری

ساخته شود!

حلیمه نیز ابتدا چنین گفت: و او را نپذیرفت، سپس مهر و محبت قلبش به او متوجه شد، و خداوند محبت حضرت (ص) را در دلش انداخت،

که او را قبول کند، در ضمن حلیمه بچه دیگری نیافت. بنابراین برگشت و حضرت(ص) را دربر گرفت تا از او حمایت و حضانت کند.

او را به طرف بار و بنه خود برد، در دست خود برکت را لمس می‌کرد، و آنچه که دربار و اثاثه‌اش بود، جوری دیگر به نظر می‌رسید؛

گویا همه چیز عوض شده است.

در شیر پستان خود و در پستان حیوانات شیرده آشکارا خیر و برکت را مشاهده می‌نمود. و همه به او می‌گفتند: ای حلیمه! نسیم با برکتی را گرفتی

همقطارانش به او حسد می‌ورزیدند، حلیمه دائماً از پروردگار برکت را طلب می‌کرد. بعد از دو سال در بنی سعد حلیمه او را از شیر گرفت،

حضرت ص در میان بچه‌های همسال خود نظیر نداشت. حلیمه حضرت(ص) را پیش مادرش برد، ضمناً از مادرش تقاضا کرد، گاهی به او اجازه دهد،

که پیش وی برود و بعداً او را برگرداند.

زمانی که حضرت(ص) در بنی سعد بود، دو فرشته پیش او رفتند و سینه‌اش را فراخ کردند.

توی قلبش، تکه خون سیاهی را بیرون آوردند و به دور انداختند. سپس قلبش را شستشو دادند تا کاملاً پاک گردد، و دوباره به صورت اول برگرداندند.

حضرت(ص) با بچه‌های همشیرش در صحرا و در هوای آزاد و سالم و طبیعی و دور از آلودگی‌ها، گوسفندان را به چرا می‌برد،

و با لغات و زبان فصیح و روان طایفه بنی سعد پسر بکر، که به آن اشتهار داشتند: آشنائی پیدا کرد.

حضرت(ص) بسیار الیف و مألوف مهربان و محبوب بود، و با برادران همشیيرش همدیگر را دوست می‌داشتند.

بعد از این که بزرگ شد و رشد کرد، نزد مادر و پدر بزرگش برگشت؛ براستی خداوند او را به بهترین وجه آن پرورش داد.

برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » دوشنبه فروردين ماه 5, 1392 10:08 am

وفات آمنه و عبدالمطلب

حضرت(ص) در سن شش سالگی بود، که مادرش در «ابواء» (محلی است بین مکه و مدینه) فوت کرد، پس از فوت مادر، پیش عبدالمطلب بود.

عبدالمطلب نسبت به وی بسیار مهربان و گشاده‌رو بود، او را در سایه دیوار کعبه روی عبایش می‌نشاند و نوازش می‌داد.

وقتی به سن هشت سالگی رسید پدر بزرگش را نیز از دست داد.


با عمویش «ابو طالب»

حضرت رسول (ص) بعد از فوت عبدالمطلب با عمویش ابوطالب زندگی می‌کرد، ابوطالب برادر شقیقی (پدر و مادری) عبدالله بود.

عبدالمطلب در باره حضرت(ص) به وی توصیه کرد، ابوطالب همیشه ملازم حضرت ص بود، و از تمام پسرانش او را بیشتر دوست می‌داشت.

پرورش خدایی

حضرت(ص) در امان خدای بزرگ دور از ناپاکی‌ها و عادات جاهلیت رشد کرد و بزرگ شد. حضرت(ص) در میان قوم خود از: برترین آبرو،

پسندیده‌ترین مردانگی و رفتار سنگین‌ترین و متین حیاء و ادب، راست‌ترین سخن و بزرگترین امانت‌داری، برخوردار بود.

و از گفتار بد و منکرات پرهیز می‌کرد، تا جائی که در میان همه مردم به «امین» ملقب گردید. از اقوامش دیدن می‌کرد،

و در صدد رفع مشکلات مردم بود، و بسیار مهمان‌نواز و بر نیکی و تقوی یار و مددکار بود. از دسترنج خود می‌خورد و قناعت داشت.

وقتی در سن چهارده، پانزده سالگی بود، «درگیری فجار» بین دو طایفه قریش و قیس روی داد: که او، شاهد قسمتی از جریان بود.

حضرت(ص) در مقابل دشمن از عموهایش دفاع می‌کرد و تیرهائی که به طرف آنان پرتاب می‌شد، به طرف دشمنان باز می‌فرستاد

و با این کار فنون جنگ و همچنین اسب‌سواری و جوان‌مردی را یاد گرفت.

برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها:
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط tarannom » دوشنبه فروردين ماه 5, 1392 11:43 am

باتشکر فراوان از شما خواهر گرامی برای این تایپیک بسیار پربارتون

جزاکم الله خیرا

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها:
Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط Sanam1 » سه شنبه فروردين ماه 6, 1392 6:56 pm

ازدواج حضرت(ص) با خدیجه

زمانی که حضرت ص به سن بیست و پنج (25) سالگی رسید، با خدیجه دختر «خویلدك» که از زنان بزرگ قریش و برترین آنان

از حیث عقل و درایت و کرم و رفتار و فراوانی مال و ثروت بود، ازدواج کرد.

خدیجه بیوه   و شوهرش به نام «ابوهاله» قبلاً فوت کرده بود، و در حالی که حضرت (ص) بیست و پنج سال داشت،

خدیجه   به سن چهل سالگی رسیده بود.

خدیجه زنی تاجر بود، به مردانی اجاره می‌داد: که سرمایه‌اش را بگردانند، و سودی در قبال راس المال (ثروت و سرمایه) که در دست افراد بود،

قرار می‌داد. مردم قریش قومی تاجرپیشه بودند. هنگامی که حضرت(ص) همراه کاروان تجارت خدیجهك به شام می‌رفت،

راستی و درست‌کاری و کرم و اخلاق شایسته و اندرزهای او را به خدیجه خبر دادند و همچنین بزرگی و شخصیت او را در آن سفر،

برایش تعریف کردند.

اگرچه بسیاری از بزرگان قریش خواستار ازدواج با خدیجه بودند، اما او درخواست آنان را رد کرده، از حضرت(ص) تقاضای ازدواج نمود.

حضرت(ص) هم تقاضای او را قبول نمود، حمزه  او را برای حضرت(ص) خواستگاری نمود و ابوطالب مراسم عقد را برگزار کرد؛

و بدین صورت ازدواج وقوع پذیرفت.

خدیجه  اولین زن حضرت(ص) بود، و تمام فرزندان او، به جز ابراهیم از خدیجه – سلام الها علیهم اجمعین – متولد شدند.

داستان بنای کعبه و دفع فتنه‌ای بزرگ

زمانی که حضرتص سی و پنج ساله بود، قریش برای بنای کعبه و ترمیم آن اجتماع کردند و خواستند: که آن را سقف بزنند.

و باید در این کار سنگ را بدون مصرف گل رویهم بچینند، تا به اندازه قامت و بلندی انسانی ارتفاع پیدا کند،

و برای این مقصد هم باید آن را به هم بزنند و از نو بسازند.

وقتی بنای کعبه به محل رکن - محلی که حجرالاسود در آنجا نصب شده – رسید، بر سر نصب حجر درگیری پیدا شد،

و هر طایفه‌ای می‌خواست، که آن شرف و بزرگی را نصیب خود گرداند و حجرالاسود را در محلش نصب کند، تا کار به جنگ کشید... و حتی در مسائل

ساده‌تر از این در دوره جاهلیت، به جنگ و نزاع می‌پرداختند.

در نتیجه آماده جنگ شدند، قبیله «بنو عبدالدار» کاسه پر از خونی را آوردند و با «بنو عدی» تا آخرین نفس پیمان بستند

و دست‌شان را به خون آغشته کردند: که این نیز نشانه مرگ و بدبختی بود. ولی قریش مدتی تأخیر نمودند.

سپس به اتفاق قرار بر این گذاشتند: که هرکس پیش از دیگران وارد مسجد شود، در بین‌شان حکمیت و قضاوت کند.

اولین کسی که داخل مسجد شد، حضرت(ص) بود. وقتی او را دیدند، گفتند: ما به حکمیت این «امین» راضی هستیم، این «محمد(ص)» است.

حضرت(ص) با حسن تدبیر، پارچه چهارگوشی را طلب کرد و خود شخصاً سنگ را برداشت و توی پارچه گذاشت،

سپس فرمود: هریک از قبیله‌ها گوشه‌ای از پارچه را بگیرند و همگی آن را بلند کنند. ایشان چنین کردند و سنگ را در مقابل جای خود قرار دادند.

حضرت(ص) نیز با دست خود آن را نصب کرد، و سپس بقیه ‌کار ادامه یافت. با این روش حکیمانه و بی‌نظیر، فتنه جنگ را از قریش دفع نمود.

برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط pejmanava » سه شنبه فروردين ماه 6, 1392 7:31 pm

خواهر گرامی پیروز باشید .
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++





پیامبرما پیامبر ی بود که از مال ،جان ،زندگی ،راحتی ،خوشیها و....گذشته بود تا برای ما هدایتی شود واین هدایت تابه کنون

ادامه داشته  وخواهد داشت تا که مارا از آنچه که مورد نارضایتی خالقمان میشود اگاه کند و باز دارد.


آری تا به حال چه کرده ایم ؟!

چگونه خودر ا برای رویارویی با الله وحضرت رسول آماده کرده ایم ؟!

خدای من ،پروردگارا کمکم کن ؛

تا در آخرت  دچار و گرفتاربر زبان آوردن  این ایه نشوم .

يَقُولُ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي  ﴿٢٤﴾ فَيَوْمَئِذٍ لَّا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ ﴿٢٥﴾


خدای من ،پروردگارا کمکم کن ؛

که بشناسم وببینم وتشخیص دهم وآنگونه که تو خواهی باشم تا تو ازمن راضی و خشنود گردی و شامل این آیه شوم .

يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿٢٧﴾ ارْ‌جِعِي إِلَىٰ رَ‌بِّكِ رَ‌اضِيَةً مَّرْ‌ضِيَّةً ﴿٢٨﴾ فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ﴿٢٩﴾ وَادْخُلِي جَنَّتِي ﴿٣٠﴾


الهی به امبد تو






برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 2
Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

پستتوسط Sanam1 » پنج شنبه فروردين ماه 8, 1392 2:13 pm

حلف الفضول

حضرت (ص)در جلسه «حلف الفضول» حضور داشت، آن مجلس بزرگترین قسمی است که: پیامبر(ص) شنیده و مورد تأیید و اعتبار

و شریف‌ترین قسم عرب بود. سبب این حلف الفضول، این بود که: مردی از طایفه «زبید» همراه کالا و متاعی به مکه آمد.

«عاص پسر وائل» یکی از بزرگان قریش – کالا را از او خرید، ولی قیمتش را نداد. مرد زبیدی از بزرگان قریش کمک و یاری خواست،

بزرگان قریش به خاطر مقام عاص، خودداری کردند و او را راندند. مرد زبیدی به اهل مکه پناه برد و از تمام جوان‌مردان کمک خواست.

در میان مردان با مروت و جوان‌مرد، غیرت و مردانگی جوشید و در خانه «عبدالله پسر جدعان» جمع شدند. عبدالله نیز از ایشان پذیرائی نمود،

و پیمان بستند و خدا را شاهد گرفتند، که -  عموماً یکی باشند و همراه مظلوم علیه ظالم متحد گردند، تا حقش را بگیرند و به او بازگردانند.

عرب این قسم را «حلف الفضول» نام نهادند، و گفتند: براستی آن جوان‌مردان در امر مهم و باارزش وارد شده اند.

سپس نزد عاص پسر وائل رفتند و کالا را از او باز ستاندند و به زبیدی دادند. حضرت رسول (ص) از آن قسم خوشحال شد و لذت برد،

و به آن تمایل داشت تا جائی که بعد از بعثت می‌فرمود: براستی در خانه عبدالله پسر جدعان شاهد سوگندی بودم،

که اگر در اسلام به آن دعوت شوم، آن را می‌پذیرم، سوگند یاد کردند: که مال غصب شده را به صاحبش بازگردانند و نگذارند،

که ستمکاری بر ستمدیده‌ای چیره شود.

و از حکمت و تربیت پروردگار است، که حضرت(ص) امی و درس نخوانده بار آمده بود (یعنی: سواد خواندن و نوشتن نداشت)،

تا از تهمت دشمنان و گمان بدغربی‌ها دورتر باشد. به این مناسبت قرآن اشاره‌ای می‌کند که: «و تو ای محمد! از قبل نتوانستی

نوشته‌ای بخوانی و خطی را بنویسی، مبادا یاوه‌گویان و منکران قرآن در نبوت تو شک کنند». و باز قرآن او را «امی» (بی‌سواد) ملقب کرده است،

و می‌گوید: «کسانی که از رسول و پیامبر امی پیروی می‌کنند و در تورات و انجیلی که در دست آنان است، نام و نشانی و اوضاعش را نوشته می‌یابند»


در آستانه بعثت

مژده صبح و طلوع سعادت و خوشبختی


چهل سال از عمر حضرت رسول(ص) گذشت، و مژده صبح و طلوع سعادت نمایان شد، و وقت بعثت نزدیک گردید.

از سنن الهی است، که هر وقت تاریکی شدت یابد و بدبختی ادامه پیدا کند، مژده سعادت و رهایی می‌رسد.

اضطراب و نگرانی پیامبر(ص) از آن چه که دیده بود به اوج خود رسید، مثل این که کسی او را وادار می‌کند، که گوشه‌گیری نماید.

خلوت پیش او بسیار دوست داشتنی بود، و هیچ چیزی برایش محبوبتر از خلوت و گوشه‌گیری نبود. لذا از مکه خارج می‌شد

و دور می‌افتاد تا جائی که خانه‌های مکه از دیدش ناپدید می‌گشت، و به دره‌ها و پناه‌گاه‌های اطراف مکه می‌رفت.

به هر سنگی و به هر درختی می‌رسید، بر او سلام می‌کردند، (بر حضرت(ص)سلام می‌کردند). حضرتص وقتی دور و بر و تمام جوانب را نگاه می‌کرد،

به غیر از سنگ و درخت چیز دیگری نمی‌دید.

و اولین چیزی که به او دست داد: خواب‌های صحیحی بود که مانند روز روشن ظاهر می‌شد.

برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » جمعه فروردين ماه 9, 1392 4:42 pm

در غار حراء

اغلب اوقات در غار حراء خلوت می‌کرد، و چندین شب متوالی در آنجا می‌ماند و برای آن مدت ذخیره برمی‌داشت، و طبق روش و برنامه حنیف ابراهیم و

فطرت سالم عبادت می‌کرد، و دعا می‌خواند.


مبعث حضرت رسول (ص)

در یکی از دفعات، که به غار حرا می‌رفت روز بعثت فرا رسید، روز موعود (روز بعثت و رسالت) در هفدهم ماه رمضان سال چهل و یک از میلاد با سعادت خود

حضرت(ص) مطابق با ششم اغطس سال 610 میلادی بود. جبریل به غار رفت و خطاب به او گفت: «بخوان». حضرت(ص)گفت: من قاری نیستم.

حضرت (ص) فرمايد:آنگاه جبریل مرا دربر گرفت، تا حدی که بر وجودم فشار آمد.


سپس مرا رها کرد. دوباره گفت: بخوان، گفتم: من قاری نیستم. یعنی: خواندن بلد نیستم، باز مرا مانند اول دربر گرفت و فشار داد بعداً رهایم کرد و گفت:

بخوان، من هم دوباره همان جمله را تکرار کردم، او نیز مرا گرفت و فشار داد و رهایم نمود و گفت:

بخوان به نام پروردگارت، آن کسی که آفرید. آفرید انسان را از خون بسته (علق). بخوان و پروردگارت بزرگوارترین است.

آن پروردگاری که بواسطه قلم نوشتن را به انسان یاد داد، آنچه که انسان نمی‌دانست یاد داد( ).

بلی، آن جریان باعظمت، روز اول از روزهای «نبوت» و اولین وحی قرآنی بود.


در خانه خدیجه «سلامُ الله علیها»

حضرت(ص) از آن جریان وحی، هولناک شد، زیرا به چنین جریانی آشنائی نداشت و نشنیده بود، و زمان پیامبران† قبل هم فاصله زیاد پیدا نموده و آشنایی

عرب با نبوت و پیامبران† دور افتاده بود.

حضرت(ص) از خود بیم داشت، به خانه برگشت، در حالی که رگ‌های گردن و عضلات زیر بغل (فرایص) او مرتعش و مضطرب بود. هنگامی که به خانه رسید،

دو مرتبه گفت: مرا در جامه‌ای بپیچید، زیرا از خود بیم دارم.

خدیجهك علت را جویا شد، حضرت(ص)  جریان را برایش تعریف کرد، خدیجهك زن باهوش و بزرگواری بود، با نبوت و پیامبران† و ملائکه آشنایی مختصري داشت،

زیرا به دیدار عموزاده‌اش «ورقه بن نوفل» که نصرانی بود، می‌رفت. و کتاب‌های مقدس را می‌خواند و از اهل تورات و انجیل شنیده بود. از اوضاع ناهنجار و

شرک‌آلود شهر مکه تنفر داشت، آنچنان که هر فطرت پاک و هر ذهن سالمی متنفر است.

خدیجه آگاه‌ترین کسی بود، که به اخلاق حضرت ص آشنایی داشت، به خاطر این که با او عمری و روزگاری را گذرانده و از پنهان و

آشکار و سایر خصوصیات او کاملاً باخبر بود. و از اخلاق و خصوصیات و شمایل او چیز‌های را درک کرده بود، که توفیق و تأیید

و برگزیده شدنش در میان مردم و سیرت و روش پسندیده‌اش را نشان می‌داد،  براستی کسی که چنین صفات حمیده و خصوصیاتی داشته باشد، از

وسوسه‌های شیطان باکی ندارد، و جن و پری را یارای زیان رسانیدن به او نیست. و ترس و واهمه از جن و شیطان تا آنجا که خدیجهل فهمیده بود،

با حکمت و رأفت و عطوفت و سنن الهی در عالم هستی منافات دارد. پس خدیجه (سلام الله علیها) با وثوق و ایمان و قدرت و بینش هرچه بیشتر فرمود:

«نه ای محمد! ابدا خداوند تو را گمراه نمی‌کند، براستی تو صله‌رحم را به جا می‌آوری و مشکلات را می‌پذیری و بی‌نوایان را دستگیری و کمک می‌کنی و

مهمان‌نواز هستی، و آنچه را که حق است، در جای خود انجام می‌دهی».





برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 3
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » پنج شنبه فروردين ماه 15, 1392 9:43 am

با سلام خدمت پینوسیهای عزیز و گرامی

ادامه ی سیرت رسول (ص) رو می نویسیم با این امید که در زندگیمون از این بزرگواران پیروی کنیم.


پیش «ورقه بن نوفل»

خدیجه (سلام الله علیها) چنین صواب دید، که در این امر مهم از پسر عموی دانشمندش ورقه پسر نوفل کمک بگیرد. همراه حضرت(ص) به نزد او رفتند،

حضرت ص آنچه را دیده بود، به ورقه گفت. ورقه جواب داد: «قسم به کسی که نفس من در دست اوست! به یقین تو نبی این امتی و «ناموس اکبری»

(جبریل) که پیش موسی آمد، پیش تو نیز آمده است. ولی قومت تو را تکذیب کرده شما را اذیت می‌کنند، و از شهر مکه بیرونت کرده

با شما خواهند جنگید».

وقتی که ورقه گفت: قومت شما را از مکه بیرون خواهند کرد، حضرت(ص) تعجب کرد؛ زیرا در نزد قومش مقام و منزلت خود را خوب می‌شناخت،

که او را فقط به «صادق» و «امین» خطاب می‌کردند. با تعجب گفت: آیا ایشان مرا اخراج می‌کنند؟! ورقه جواب داد: بلی،

هرکدام از پیامبران گذشته نیز که مانند شما برنامه الهی را آورده اند، مردم با آنان دشمنی کرده و با ایشان جنگیده اند.

اگر من می‌ماندم و عمرم وفا می‌کرد به شما کمک شایان و بزرگی می‌نمودم، مدتی گذشت... وحی قطع شد.

سپس وحی با نزول قرآن پشت سر هم آغاز گشت.


ایمان‌آوردن خدیجه و اخلاق و سیرت او

خدیجه به پیامبر (ص) ایمان آورد، پس خدیجهك اولین کسی است که به خدا و رسولش ایمان آورده است.

خدیجه در کنار حضرتص پشتیبان و مشاور او بود، و در مشکلات و کارهای مردم که بر دوش حضرت (ص)  بود، با او همکاری تمام داشت.


ایمان‌آوردن «علی بن ابی طالب» و «زید بن حارثه»

پس از خدیجهك علی در سن ده سالگی ایمان آورد، علی قبل از اسلام پیش حضرت(ص) بود. چون در روزگار قحطی و گرانی حضرت (ص)،

علی را از «ابوطالب» گرفت و نزد خود از او حمایت نمود.

زید بن حارثه نیز که برده و پسرخوانده خود حضرت(ص) بود، مسلمان شد.

ایمان‌آوردن این سه نفر (خدیجه علی و زید) که نزدیکترین و آشناترین کسان به او بودند، بر صداقت و اخلاص و نیکی رفتارش گواهی می‌داد.

مشهور است: «صاحب خانه بهتر می‌داند که در خانه چیست».


مسلمان‌شدن «ابوبکر بن ابی قحافه» و شایستگی و اهمیت او در دعوت مردم به سوی اسلام


ابوبکر صدیق  مسلمان شد. یعنی: به محض شنیدن پیام خدا دین اسلام را تصدیق کرد و مسلمان شد. او به خاطر عقل و درایت و مردانگی

و عدالتی که داشت در میان قومش دارای شخصیت و منزلتی خاص بود. مسلمان‌شدن خود را علناً در میان مردم اعلام کرد.

حضرت ابوبکر مردی محبوب و نرم‌خو و دانشمند و آگاه به نسب قریش و اخبار و روایات ایشان و تاجرپیشه و خوش‌رفتار و معروف بود،

و اقوامش را که باهم معاشرت و آمد و رفت داشتند، به دین مبین اسلام دعوت می‌کرد.


مسلمان‌شدن عده‌ای از بزرگان قریش به وسیله ابوبکر

عده‌ای از بزرگان قریش که دارای منزلت و مقام ممتازی بودند، بر اثر تبلیغات و دعوت ابوبکر  مسلمان شدند. از جمله:

عثمان پسر عفان، زبیر پسر عوام، عبدالرحمن پسر عوف، سعد پسر ابی وقاص و طلحه پسر عبیداللهش.

با ایشان نزد حضرت رسول ص آمد، و ایمان آوردند.

پس از این عده، دسته دیگری از مردان قریش که دارای مقام و شخصیتی بودند، ایمان آوردند. از جمله عبیده پسر جراح، ارقم، پسر ابی ارقم،

عثمان پسر مظعون، عبیده پسر حارث، پسر مطلب، سعید پسر زید، خباب پسر ارت، عبدالله پسر مسعود، عمار پسر یاسر،

صهیب و کسانی دیگر، خداوند از عموم‌شان خشنود باد.

بسیاری از مردم مکه زن و مرد دسته دسته دین اسلام را پذیرفتند، تا جائی که در مکه نام اسلام آشکار و ورد زبان‌ها گردید.









برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), yasina (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » دوشنبه فروردين ماه 19, 1392 7:52 am

دعوت علنی در کوه «صفا»

حضرت (ص) سه سال امر رسالت را پنهان داشت. سپس حق تعالی دستور داد، تا دینش را اظهار کند، و گفت: «به آنچه که به تو امر شده است،

آشکارا اعلام کن و از مشرکان بپرهیز». باز فرمود: «ابتدا نزدیکان خود را هشدار بده و نسبت به مؤمنانی که تابع تو می‌شوند،

بسیار مهربان و متواضع باش». و «بگو: من هشداردهنده روشنگر و آشکار هستم».

پس از نزول این آیات، حضرت (ص)  به تپه صفا رفت و با بلندترین صدایش فریاد برآورد: یا صباحاه! و این کلمه یا صباحاه در بین عرب فریاد معروف

و مأنوسی بود. هر وقت کسی خطر دشمنی را درک می‌کرد و می‌خواست آن را از سر شهر و قبیله‌ای که از آن دشمن غفلت دارند، دفع کند،

فریاد می‌زد: یا صباحاه! همین که قریش فریاد را شنیدند، بلافاصله به دور او جمع شدند. یکی شخصاً پیش او رفت و یکی نماینده

خود را پیش او فرستاد.

حضرتص فرمود: «ای بنی عبدالمطلب! ای بنی فهر! و ای بنی کعب! آیا گوش می‌کنید، به شما خبر بدهم، که قافله‌ای روی این کوه

می‌خواهد اوضاع شما را عوض کند، آیا مرا تصدیق می‌کنید؟»

مردم قبلاً و در واقع و در عمل حضرت(ص) را دیده بودند: که راستگو و امانت‌بردار و پنددهنده است. حضرت(ص) روی کوه تپه ایستاد

و جلو دست خود را می‌دید، و پشت سر خود را نیز نگاه می‌کرد. ولی ایشان فقط جلو دست خود را می‌دیدند،

در این حال خداوند استعداد و انصاف ایشان را به تصدیق این مخبر «امین و صادق» هدایت داد. گفتند: بلی! حضرت(ص): فرمود:

«براستی من در برابر غذایی سخت به شما هشدار می‌دهم». قوم ساکت ماندند. اما ابولهب (عمویش) گفت: تا غروب روز نابود شوی،

آیا ما را فقط برای این دعوت نمودی؟!

اظهار دشمنی با حضرت(ص) و دفاع و پشتیبانی ابوطالب از او

وقتی حضرت(ص) به فرمان «الله» اسلام و حق را اظهار و اعلام نمود، اقوامش بر او ایراد وارد ننمودند و دوری نگرفتند.

تا زمانی که از خدایان‌شان عیب و ایراد گرفت. وقتی کار به افشاگری خدایان‌شان کشید، برای مردم مکه گران آمد و در مخالفت و

دشمنی با او هم‌پیمان شدند.

عمویش «ابوطالب» از او پشتیبانی می‌نمود، و از تعرض و مزاحمت قومش او را حمایت می‌کرد، و به کمکش قیام می‌نمود.

حضرت(ص) به دعوت خود ادامه می‌داد و چیزی مانع دعوتش نشد، و ابوطالب همیشه او را یار و مددکار بود، و از اذیت و آزار او جلوگیری می‌کرد.

وقتی این جریان به درازا کشید، عده‌ای از بزرگان قریش، نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! براستی این برادرزادۀ تو،

به خدایان ما بد می‌گوید، و از دین و عقایدمان ایراد می‌گیرد، و رؤیاهایمان را سفیهانه و ابلهانه می‌پندارد، و پدرانمان را گمراه می‌خواند.

او را از این چیزها باز دار و یا او را از ما دور کن. براستی ما و شما دارای یک عقیده و دین هستیم.

ابوطالب حکیمانه و از روی تدبیر و با زبان خوش با آنان صحبت کرد، و ایشان را با کمال ادب پاسخ داد و برگشتند.



برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » پنج شنبه فروردين ماه 22, 1392 12:04 pm

گفتگو بین رسول خدا(ص) و ابوطالب

قریش بیشتر در بارۀ حضرت ص صحبت می‌کردند، و یکدیگر را علیه او وامی‌داشتند. مردم قریش برای بار دوم پیش ابوطالب رفتند و گفتند:

ای ابوطالب! شما در میان ما دارای مقام و منزلت و سن و سال شخصیتی هستی. ما از تو تقاضا کردیم که از برادرزاده‌ات جلوگیری به عمل آوری،

اما تقاضای ما را قبول نکردی. سوگند به خدا، ما دیگر از این بیشتر صبر و حوصله و توانایی نداریم که نسبت به پدران ما بد بگوید، و رؤیاهای

ما را سفیهانه و ابلهانه قلمداد کند، و از خدایان ما عیب بگیرد. یا او را از این کارها باز دار، و یا ما با او می‌جنگیم؛ تا یکی از دو طایفه از بین برود و

شما در این جریان مختاری، ماجرا بر ابوطالب گران بود که از قومش جدا شود و یا با ایشان دشمنی کند. و می‌دانست که قومش علاقه‌ای

به اسلام پیامبر خداص ندارند. بنابراین، نزد رسول خدا ص فرستاد و به او گفت: ای برادرزادۀ من! به راستی قومت نزد من آمدند،

و چنین و چنان گفتند: پس تو هم به من و هم به خودت رحم کن و چیزی که در توان و طاقتم نیست بر من تحمل مکن.

حضرت  ص چنین پنداشت، که ابوطالب در کارش نگران و از قیام با او و معاونتش ضعیف و ناتوان شده است.

در جواب عمویش گفت:«ای عموی من! سوگند به خدا، اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در طرف چپم بگذارند که این فرمان را رها کنم،

از آن دست برنخواهم داشت، تا این که خداوند  آن را آشکار نماید و یا در آن هلاک شوم».

در این هنگام از چشمانش اشک آمد و گریست و از جا برخاست.

وقتی که حضرت  ص  بیرون رفت عمویش او را صدا زد و گفت: ای برادرزاده! برگرد. حضرت  ص به سوی او برگشت. بعد گفت:

ای برادرزاده! برو و بگو: آنچه را که دوست داری و می‌پسندی. قسم به خدا، هرگز در هیچ موردی تو را از کاری که داری باز نمی‌دارم.

اذیت و آزار دیدن مسلمانان از دست قریش

رسول خدا ص مرتب مردم را به سوی خدا دعوت می‌کرد، و قریش از او و از عمویش ابوطالب نومید شدند؛ و نسبت به هرکسی که

از فرزندان آنان مسلمان می‌شد، به شدت خشم خود را نشان می‌دادند، و کسی آنان را از این کار بازنمی‌داشت.

و هرکدام از قبایل علیه آنان که مسلمان شده بودند، قیام می‌کردند؛ و ایشان را می‌گرفتند و به زندان می‌انداختند و عذاب‌شان می‌دادند، از: زدن،

گرسنگی، تشنگی و دراز کشاندن‌شان بر روی ریگ‌های داغ در موقع شدت گرمای مکه و... استفاده می‌کردند.

بلال حبشی «که مسلمان شده بود» اربابش (امیه) پسر خلف، موقعی که آفتاب سوزان به خط استوا می‌رسید، او را بیرون می‌برد و روی

خاک داغ مکه به پشت می‌خواباند و سپس فرمان می‌داد، که: سنگ بزرگی بیاورند، و روی سینه‌اش بگذارند. بعداً به او می‌گفت: نه،

قسم به خدا! باید اینطور بمانی تا این که بمیری و یا محمد را تکفیر کنی و از آن دو بت (لات و عزی) سجده ببری، اما بلال در آن

حالتی که سنگ بزرگی روی سینه‌اش بود، در جواب می‌گفت: (احد، احد) یعنی: خدا یکیست و بت باطل.

ابوبکر صدیق  از آنجا عبور کرد، و آن صحنه را دید؛ برده‌ای سیاه پوست و قوی هیکل‌تر از بلال را به امیه داد و در مقابل او را گرفت و آزاد کرد.

بنی مخزوم عمار بن یاسر ب و پدر و مادرش را که از اهل بیت اسلام بودند، در موقع گرمای سخت و شدید ظهر به بیرون شهر می‌بردند

و ایشان را در جلوی آن گرمای سخت و سوزان مکه عذاب می‌دادند.

حضرت ص بر آنان گذر کرد و گفت:« ای اهل یاسر! صبر داشته باشید، وعده‌گاه شما بهشت است» .

مادر عمار (حضرت سمیهك) چون با صراحت لهجه سخنان بنی مخزوم را رد می‌کرد، او را شهید کردند. مصعب پسر عمیر  

از لحاظ غرور جوانی و زیبایی نونهال شهر مکه بود. مادرش ثروت و اموال بسیاری داشت، بهترین لباس را برایش فراهم می‌کرد،

خبر به (مصعب) رسید، که (رسول الله ص) در خانۀ (ارقم بن ابی ارقم) مردم را به دین اسلام دعوت می‌کند. مصعب پیش حضرت ص

رفت و ایمان آورد و او را تصدیق کرد. بعد بیرون رفت، تا مسلمانان را یاری و به وظیفۀ خود عمل کند، اما از ترس مادر و قومش اسلام

خود را پنهان می‌داشت و مخفیانه هم نزد حضرت ص می‌رفت، تا اینکه عثمان بن طلحه او را دید که نماز می‌خواند. جریان را به مادر و قومش باز گفت.

ایشان نیز او را گرفتند و زندانی کردند، و تا وقتی که مسلمانان برای اولین بار به حبشه مهاجرت کردند، در زندان بود؛ آن وقت با مسلمانان به حبشه

مهاجرت کرد، و با ایشان نیز برگشت. اما با حالتی تند و سخت برگشت، که دیگر مادرش از سرزنش کردن او دست کشید.

بعضی از مسلمانان در همسایگی بعضی از مشرکان - از اشراف و سران قریش - می‌زیستند، برای اینکه ایشان مسلمانان را از اذیت و

آزار دیگران منع و حمایت می‌کردند.

از جمله: «عثمان پسر مظعون» همسایۀ «ولید پسر مغیره» بود. اما شهامت و مردانگی‌اش قبول نکرد و همسایگی او را ترک نمود.

«عثمان» شخصیتی باوفا و همسایۀ بزرگواری بود، و گفت: به حقیقت دوست دارم که فقط در پناه خدا باشم و همسایگی غیر مسلمان را نپذیرم.

اتفاقاً در بین عثمان و یکی از مشرکان جریانی روی داد: که مشرک را عصبانی نمود و مرد مشرک به پا خاست و توی چشم عثمان زد،

که چشمش را تار و کبود نمود. و در این حال ولید پسر مغیره، نزدیک بود و موضوع را مشاهده می‌کرد. گفت: قسم به خدا ای برادرزاده!

اگر چشمت از آن ضربه سالم مانده باشد، به حقیقت در پناه کسی بزرگ و منیع هستی، عثمان جواب داد: بلکه قسم به خدا، آن چشم

سالمم نسبت به آن چشمی که در راه خدا ضربت دیده فقیر است. و به راستی من در همسایگی کسی هستم که بزرگتر و مقتدرتر از تو است،

ای پدر عبدالشمس!



برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » شنبه فروردين ماه 24, 1392 12:01 pm

جنگ قریش با رسول الله (ص) و به کاربردن انواع حیل برای آزاردادن وی

وقتی قریش موفق نشدند، که جوانان مسلمان را از دین‌شان بازگردانند و حضرتص هم نرمی نشان نداد و با ایشان دوستی نکرد،

برای‌شان گران بود. بنابراین، ابلهان را نسبت به حضرت (ص) وادار نمودند، تا او را تکذیب کنند و آزار برسانند و به او نسبت ساحری،

شاعری، کاهنی و دیوانگی بدهند. برای آزار رساندنش حیله‌ها به کار می‌بردند و هرآن در فکر حیلۀ تازه‌تری بودند.

روزی بزرگان قریش در (حجر اسماعیل) جمع شده بودند، ناگهان حضرت(ص) ظاهر شد و از پیش ایشان گذشت.

در حالی که مشغول طواف بیت بود، بزرگان قریش به اشارات او را طعنه زدند و تا سه بار تکرار کردند. آنگاه حضرت(ص) ایستاد و گفت:

ای طایفۀ قریش! آیا می‌شنوید؟ بدانید قسم به کسی که اختیار نفس محمد (ص)در دست اوست، قربانی برای شما آورده‌ام.

آنگاه قوم قریش را ساکت نمود، و از حرکت و جنبش آرام گرفتند، و به معذرت‌خواهی و ملاطفت شروع کردند. فردای روز بعد که

قریش در حجر، همان جای روز قبل بودند، حضرت (ص) پدیدار گشت. همگی یک پارچه قیام کردند و دورش را گرفتند، یکی از ایشان

قسمتی از لباسش را به دست گرفت. ابوبکر  به تنهایی در حالی که می‌گریست، ایستاد و گفت: آیا مردی را که می‌گوید:

الله پروردگار من است، مورد اذیت و آزار، قرارش می‌دهید؟! پس از آن دورش را خلوت کردند و منصرف شدند. ابوبکر نیز آن روز

که می‌گذشت و به خانه می‌رفت، سرش را شکستند و ریش مبارکش را گرفته، می‌کشیدند. حضرت رسول (ص) روزی از خانه خارج شد،

و هرکس (چه آزاد و چه برده) به او می‌رسید، او را تکذیب می‌کرد و آزار می‌داد. حضرت (ص)  به خانه برگشت، از رنج و ناراحتی خود

را به جامه‌ای پیچید، خداوند این آیات را نازل کرد.

«ای رسولی که خود را به جامۀ حیرت و فکر پیچیده‌ای! برخیز و مردم را هشدار بده».

کفار قریش با ابوبکر چه کردند؟!

حضرت ابوبکر  روزی در میان مردم بلند شد و آنان را به سوی خدا و رسولش (ص) دعوت نمود. مشرکین بر سرش ریختند و زیر پا نهاده

او را به شدت آزار دادند. (عقبه پسر ربیعه) با کفش میخ‌دار او را می‌زد، و به حدی به سر و صورتش زد، که صورت و بینی اش از هم

تشخیص داده نمی‌شد. بنی تمیم ابوبکر را برداشتند، در حالی که از مردنش شک نکردند، تا این که در آخر روز به سخن آمد و گفت:

رسول الله (ص) چه شد؟! مردم در جواب از او زبان می‌کشیدند و سرزنش و ملامتش می‌کردند.

(ام جمیلك) یکی از زنان مسلمان به او نزدیک شد. ابوبکر  از حال حضرت(ص) سؤال کرد. او جواب داد: سالم و تندرست است.

گفت: قسم به خدا، هیچ طعامی نمی‌خورم و هیچ نوشیدنی نمی‌آشامم تا به خدمت رسول خدا(ص) نروم. آنگاه درنگ کردند.

(منتطر شدند، صدای پای مردم تمام شد و همه به خانه‌های‌شان رفتند؛ و هردو أم جمیل و مادر ابوبکر صدیقش زیر بغلش را گرفتند

و از خانه خارج شدند و او را پیش رسول خدا (ص) بردند. رسول خدا(ص)  بسیار با او مهربانی کرد و او را دلداری داد، و برای مادرش نیز دعا کرد،

و وی را به دین اسلام دعوت نمود. مادر ابوبکر نیز ایمان آورد و مسلمان شد.



برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها:
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » دوشنبه فروردين ماه 26, 1392 9:38 am

سرگردانی قریش در تعریف رسول الله(ص)

مردم قریش در کار رسول الله ص سرگردان و حیران بودند، که چگونه او را به مردم معرفی کنند، و چگونه در بین او و کسانی که

از دور می‌آیند و او را می‌خواهند و به سخنان او گوش می‌کنند، فاصله بیاندازند؟ ناچار به دور ولید پسر مغیره، که از همه مسن‌تر بود

جمع شدند و در این هنگام وقت موسم حج و اعیاد مرسوم بود. ولید، به ایشان گفت: ای اهل قریش! اینک موسم حج و اعیاد نزدیک است،

و طوایف عرب در این وقت بر شما وارد می‌شوند، و به فرمان این رفیق شما گوش می‌کنند. پس همگی یک رأی و یک قول باشید،

و اختلاف نکنید؛ که همدیگر را تکذیب کنید، و سخنان‌تان تضاد نداشته باشد. در این زمینه داستانی طولانی گفت و رد شد.

ولید، باز از این مطالب راضی نشد و ایشان را نیز راضی نکرد، دوباره نزدش باز گشتند و گفتند: چه می‌گویید، ای «أبا عبد شمس!»؟

گفت: «مفیدترین حرف در اینجا این است، که شما بگویید: ساحری آمده و سحر می‌کند و در بین پدر و فرزند، برادران، زن و شوهر

و قوم و طایفه تفرقه و اختلاف می‌اندازد». از این مطالب راضی شدند و متفرق گردیدند، و بر سر راه‌ها که کاروان زایران می‌آمدند،

نشستند و هرکس از آن جاها رد می‌شد، او را از دیدن و شنیدن سخنان حضرت ص هشدار می‌دادند؛ و آن مطالب آماده شدۀ قبلی

را برایش تعریف می‌کردند.


سخت‌گیری‌های قریش و مبالغه درآزاررسانیدن به رسول الله ص


قریش حیله‌ها و سخت‌گیری‌ها را نسبت به آزاردادن حضرت ص  به کار بردند، و خویشاوندی و رحم و مروت را فراموش کرده

حدود میزان انسانیت را خط کشیدند. در یکی از روزها حضرت ص در مسجد در حالت سجده بود، و مردم قریش نیز دور و برش بودند.

در این هنگام عقبه پسر أبی معیط، پوست و شکمبۀ حیوانات سربریده را آورده و بر پشت حضرت ص پرت کرد، حضرت ص

از سجده سر بلند نکرد، تا دخترش فاطمه (سلام الله علیها) آمد و آن را برداشت! و آن کس را که چنین کرد، دعا نمود، و حضرت ص

نیز ایشان را دعا کرد.

روزی دیگر در حجرکعبه، نماز می‌خواند، عقبه آمد و لباسش را به گردنش انداخت، نزدیک بود که خفه‌اش کند. ابوبکر  رسید،

و شانۀ عقبه را گرفت و او را از حضرت ص دفع نمود، و گفت: آیا مردی را که می‌گوید: پروردگار من الله است مورد اذیت و آزار قرارش می‌دهید؟!

مسلمان‌شدن حمزه بن عبدالمطلب

روزی ابوجهل در صفا از کنار حضرت صگذشت و او را دشنام داد و اذیت کرد. حضرت ص چیزی نگفت، و از او روی گرداند.

حمزه بن عبدالمطلب  عموی حضرت ص در آن روز هنگامی که از شکار برگشت و هنوز شمشیر و وسایل شکارش را با خود داشت؛

و او عزیزترین و گرامی‌ترین جوان قریش و تند و قاطع‌ترین کسی بود, که از حق مظلوم و خود مظلوم دفاع می‌کرد، جاریۀ کنیز عبدالله پسر

جدعان ماجرا را برایش باز گفت. حمزه  با حالت تند و عصبانیت داخل مسجد شد، ابوجهل را دید, که میان قومش نشسته بود.

روبروی او رفت و بالای سرش ایستاد کمان را بلند کرد، و او را زد و سرش را زخمی کرد. سپس گفت: آیا شما به کسی که

من بر سر دینش هستم، دشنام می‌دهی؟! آنچه او می‌گوید، من هم می‌گویم. ابوجهل ساکت شد. حضرت حمزه  ایمان آورد،

و ایمان‌آوردن او که دارای مقام و منزلت و شجاعت بخصوصی بود برای مردم قریش گران تمام شد.


آنچه که در بین عتبه و حضرت رسول ص گذشت


وقتی قریش دیدند: که یاران حضرت ص رو به ازدیاد می‌روند، «عتبه پسر ربیعه» از قریش اجازه گرفت, که نزد رسول الله برود

و با او به سخن بنشیند، و اموری را به او عرضه کند، شاید بعضی از آن را بپذیرد و به او تحمیل کند، تا دیگر از ایشان دست بردارد.

قریش به او اجازه دادند و او را به نمایندگی از طرف خود پیش پیامبرص فرستادند.

عتبه پیش رسول الله ص رفت و نشست و گفت: ای برادرزاده! براستی شما از ما جدا نیستی و خودت هم می‌دانی و

برای قومت امر مهمی آورده‌ای, که جماعت را متفرق کرده و رؤیاهای‌شان را سفیهانه دانسته و از خدایان و دین‌شان عیب

و ایراد گرفته و نسبت به پدران گذشته تکفیر روا داشته‌ای. پس از من بشنو, که مطالبی را به تو عرضه می‌کنم، و در آن بنگر شاید

بعضی را قبول کنی.

حضرت ص فرمود: «بگو ای أبا ولید! گوش می‌دهم».

عتبه گفت: «ای برادرزاده! اگر می‌خواهی به وسیلۀ آن چیزی که آورده‌ای مالی جمع کنی و به دست آوری،

ما از مال و ثروت خود برایت جمع می‌کنیم تا از همۀ ما ثروتمندتر باشی. و اگر شرف و بزرگی را می‌خواهی شما را رئیس و

بزرگ خود می‌کنیم تا جائی که هیچ کاری را بدون شما انجام ندهیم. و اگر ملک و حکومت را می‌خواهی بر همۀ ما حکومت کن.

و اگر آن چیزی که نزد شما آمده و آن را دیده‌ای جن است، و قادر نیستی که از خود دفعش کنی، برایت طبیبانی می‌آوریم

و در این راه مال زیاد خرج می‌کنیم، تا شما را از آن برهانند».

پس از این که عتبه سخنانش پایان یافت، حضرت ص فرمود: آیا سخنت تمام شد؟ ای أبا ولید!

گفت: بلی! حضرت ص فرمود: شما هم از من بشنو، گفت: بگو.

حضرت رسول الله ص از اول سورۀ (فصلت) سجده تا سر سجده آخر آیۀ 38 را قرائت فرمود. وقتی آیات را شنید، سراپا گوش شد

و هردو دستش را در پشت گرفت, تا بیشتر به آیات اعتماد کند؛ و کاملاً ساکت بود و گوش می‌داد. وقتی که حضرت  به سجده رسید،

سجده کرد. سپس گفت:

«ای ابا ولید! آیا توجه کردی و گوش دادی، آنچه را که شنیدی؟ پس این تو و این هم آیات قرآن».

عتبه برخاست و پیش یارانش رفت. بعضی از ایشان به خدا سوگند یاد کردند که عتبه غیر از آن چیزی که خواست, آورده است.

وقتی با ایشان نشست، گفتند: چه داری، ای ابا ولید؟! گفت: سوگند به خدا، چیزی که من شنیده‌ام تا حال نظیرش را ابداً نشنیده‌ایم.

سوگند به خدا، نه شعر است، نه سحر است و نه کاهنی. ای طایفۀ قریش! از من پیروی کنید و بشنوید و بیایید او را با آنچه که

همراه دارد آزاد بگذارید و بر عزم و اراده‌اش رهایش کنید.

گفتند: قسم به خدا، با زبان, شما را مسحور کرده است ای ابا ولید! عتبه گفت: این رأی و نظر من است. شما هرطور صلاح می‌دانید، عمل کنید.







برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

پستتوسط Sanam1 » شنبه فروردين ماه 31, 1392 12:18 pm

هجرت مسلمانان به حبشه

وقتی حضرت رسول الله ص دید، که یارانش دچار گرفتاری و ناراحتی می‌شوند، و او نیز نمی‌تواند از آن جلوگیری نماید، دستور فرمود:

که به سرزمین حبشه مهاجرت کنند؛ تا این که از طرف خداوند برای ایشان گشایشی برسد. سرزمین حبشه شهر یاری داشت؛

که در پیش او به هیچ کس ظلم نمی‌رسید و آنجا سرزمین محبت و مودت و دوستی بود. لذا جمعی از مسلمانان به آنجا رفتند،

و این اولین هجرتی بود که ده نفر از مسلمانان به سرپرستی «عثمان پسر مظعون»  به آن اقدام نمودند.

«سپس جعفر پسر ابوطالب  مهاجرت کرد، عده‌ای دیگر هم به دنبال او رفتند. بعضی همراه خانواده و بعضی به تنهایی می‌رفتند:

که, مجموعاً به هشتاد و سه (83) نفر رسیدند».


قریش مسلمانان را تعقیب کردند

وقتی دیدند که آنان (83 نفر مهاجر) ایمان آورده اند و به سرزمین حبشه رفته و آرام گرفته اند. عبدالله پسر أبی ربیعه و

عمرو پسر عاص وائل را نزد نجاشی فرستادند. و هدایایی برای او و فرماندهانش, از چیزهای زیبا و گران‌قیمت کالای

مکه جمع نمودند و نزد نجاشی رفتند. تمایل خود را به فرماندهان نشان دادند و ایشان را به هدایای خود راضی نمودند و در

مجلس نجاشی صحبت کرده گفتند: عده‌ای از جوانان سفیه ما به مملکت ملک آمده اند، و از دین و قوم خود جدا شده،

دین شما را نیز قبول نکرده و گویا دین تازه‌ای ابداع نموده اند, که نه ما آن را می‌شناسیم و نه شما. اکنون ما از طرف پدران

و اعمام و اقوام و طایفۀ ایشان نزد شما (نجاشی) آمده‌ایم تا ایشان را به ما برگردانید، زیرا پدران و اقوام‌شان به احوال آنان آگاه‌تر

و نزدیکترند. فرماندهان نجاشی نیز تصدیق و تأیید کردند و گفتند: آنان را به مکه باز گردان.

نجاشی خشمگین شد و حرف‌شان را قبول نکرد، که ایشان را به آنان تسلیم کند، زیرا پناهنده بودند، و به خدا سوگند یاد کرد:

که تحویل‌شان ندهد، آن که مسلمانان را به مجلس خود خواند، و از علمای نصاری (اسقف‌ها) نیز دعوت نمود. و به مسلمانان گفت:

این چه دینی است که شما و قوم‌تان را از هم جدا کرده است؟! نه دین ما را قبول کرده اند و نه دین دیگری از ادیان جهان را؟!

تصویر و تعریف جعفر بن ابی طالب از جاهلیت و معرفی اسلام

جعفرپسر ابوطالب ، عموزادۀ حضرت ص برخاست و گفت: «ای امیر! ما قومی جاهل و نادان بودیم، از بت سجده می‌کردیم و گوشت

مردار را می‌خوردیم و کارهای زشت را انجام می‌دادیم؛ و صلۀ رحم را ترک کرده، همسایه‌ها را فراموش کرده بودیم، و زورمندان

ما ضعیفان را می‌خوردند. روش ما این بود, تا این که خداوند از خودمان رسولی برای ما فرستاد: که اصل و نسب و صداقت و

امانت و پاکدامنی او را می‌شناسیم، او ما را به سوی خداوند دعوت می‌کند که خدا را تنها بدانیم و برای او عبادت کنیم و

از آنچه که ما و پدران ما از سنگ و بت‌ها می‌پرستیدند، دوری بگیریم؛ و به ما دستور داده است, که: راستگو و امانت‌بردار و

صلۀ رحم را به جا آورده نسبت به همسایه خوش‌رفتار باشیم. و از کارهای حرام و ناروا و ریختن خون دست بکشیم، و ما را

از کارهای ناپسند و سخن دروغ و خوردن مال یتیم و نسبت ناروا به زنان, منع فرموده است. و دستور داده که فقط خدای یکتارا

عبادت کنیم و کسی را شریک او ندانیم، و نماز و روزه و زکات را انجام دهیم.. . جعفر دستورات اسلام را برای نجاشی برشمرد،

پس ما او را تصدیق کرده و به او ایمان آورده‌ایم و از آنچه که از طرف خداوند آورده است، پیروی نمودیم. خدای واحد را پرستش کردیم،

و هیچ کسی را شریک و انباز او قرار نداده‌ایم، و آنچه که حرام کرده است، ما نیز حرام دانسته‌ایم؛ و آنچه که حلال فرموده: حلال دانسته‌ایم.


آنگاه قوم ما با ما دشمنی ورزیدند و ما را عذاب دادند، و ما را از دین خود منع کردند، تا این که دوباره به سوی پرستش بت‌ها برگردیم،

و آنچه که از پلیدی‌ها حلال می‌دانستیم باز حلالش بدانیم.

وقتی که ما را راندند و به ما ظلم کردند، و ما را زیر شکنجه قرار دادند، و در بین ما و دین ما, مانع درست کردند، ما نیز ناچار شدیم

که به مملکت شما بیاییم و شما را اختیار کنیم و به همسایگی شما علاقه نشان دادیم. ای ملک! تقاضا می‌کنیم که

در نزد شما به ما ظلم نشود».


بدین ترتیب، جعفر دستورات اسلام را برای نجاشی برشمرد.


نجاشی – در کمال  آرامی و وقار – به تمام مطالب گوش فرا داد. سپس گفت: آیا از آنچه که رفیق شما از طرف خداوند, آورده است،

چیزی همراه دارید؟

جعفر گفت: بلی!

نجاشی گفت: آن را برایم بخوان.

جعفر آیاتی از اول سورۀ مریم را خواند، نجاشی به حدی گریست, که ریشش خیس شد. و اسقف‌ها هم آنقدر گریه کردند: که مصاحف‌شان خیس شد.




برای نویسنده این مطلب Sanam1 تشکر کننده ها:
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Sanam1
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 308
تاريخ عضويت: يکشنبه خرداد ماه 7, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 568 بار
تشکر شده: 528 بار
امتياز: 40

قبليبعدي

بازگشت به سیره ی رسول أمین(ص)

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان