یکی از نیکو کاران به نام ثابت بن ابراهیم روزی که در شهر کوفه مشغول قدم زدن بود در کنار باغی گذشت
سیبی را دید که در کنار باغ روی زمین افتاده است آن را برداشت و شروع به خوردن کرد
نصف آن را که خورد به یاد آورد که سیب مال خود او نیست و آنچه که مسلم است حق خوردن آن را ندارد پس وارد باغ شد و نزد باغبان رفت
و گفت این سیب را در جاده ی کنار باغ یافته ام و نصف آن را خورده ام آیا مرا حلال می کنی؟
گفت: من مالک باغ نیستم لذا نمی توانم تو را حلال کنم باغ ملک مولای من است .
گفت: مولای تو کجاست؟
باغبان گفت: مسافت منزل او تا این باغ خیلی دور و حدود یک شبانه روز راه است .
گفت: هرچند راه دور باشد خواهم رفت و از او طلب حلالیت خواهم کرد چون بدون اجازه مالک آن حلال نیست چیزی را خورد
چون پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: کسی که بدن او از حرام رشد کند مستوجب آتش است .
سرانجام آن مسافت راه راطی کرد و به خانه مالک باغ رسید و در را زد مردی در را باز کرد و.....
به مالک باغ گفت:آقا این سیب از باغتان افتاده بود من آن را برداشتم و نصف آن را خوردم آیا مرا حلال می کنی؟
مالک باغ که متعجب و مبهوت شده بود گفت: خیر هیچ وقت تو را حلال نخواهم کرد مگر به یک شرط!!
مرد نیکوکار گفت:آن شرط چیست؟گفت : این است که با دختر من ادواج کنی.
مرد نیکوکار در دل خود گفت:شرط حلال کردن نصف سیب ازدواج با دخترش!!!!!!!!!!!!!
گفت:با او ازدواج خواهم کرد.
پدر دختر گفت: قبل از انجام مراسم ازدواج ، اوصاف و کیفیت او را برایت بیان می کنم، دخترم کور ،کر ،لال،فلج و زمین گیر است .
ثابت از شنیدن این سخن به فکر طولانی فرو رفت و با خود گفت: آیا درست است که من با چنین همسری زندگی کنم؟!!
صاحب باغ در این اثنا گفت:این ازدواج شرط حلال کردن ذمه توست.
ثابت گفت: می پذیرم و با او ازدواج خواهم کرد و بین خود و خدای خود با معامله خواهم کرد.
آماده خدمتش هستم بلکه بدین وسیله نزد خداوند حسنات و پاداشی برایم ثبت شود.پدر دختر دو شاهد را حاضر کرد و دختر را به عقد ازدواج ثابت در آورد .
سپس او را به حجله ای که دختر در آن بود راهنمایی کرد ثابت وارد حجله شد و با خود گفت: او کر است و نمی شنود که جواب سلام را بدهد
بر او سلام میکنم فرشتگان جواب را خواهند داد ، ثابت گفت: السلام علیک،دختر در جواب گفت: علیک السلام
و بر خاست و دست داماد را در دست گرفت ،ثابت گفت : خداوندا چه روی داده است ؟کر نیست چون جواب سلامم را داد،
زمین گیر نیست چون برخاست و دست در دستم نهاد مرا نگاه می کند و می بیند پس کور هم نیست!
راستی چرا پدرش این دختر را این چنین معرفی کرد ،در کنارش نشست و این سؤوال را از او پرسید،
دختر گفت: پدرم راست گفته است زیرا چشم من از دیدن بیگانه کور،گوشم از شنیدن ناروا کر ، زبانم از غیر گفتن حق و یاد خدا لال و پاهایم از رفتن به جایی که مورد قهر خداوند است فلج می باشد.
ثابت گفت : وقتی که نقاب را از رویش برداشتم از لحاظ زیبایی مانند در یک دانه بود،
درکنار او زندگی را شروع کردم و پس از مدتی پسر زایید که دنیا را پُر از علم و عمل نیکو کرد ،
بلی آن پسر نعمان نام گذارده شد همان نعمان ثابت دانشمند جلیل القدر امام أعظم أبو حنیفه رحمه الله علیه بود.