داستان کوتاه عبرت انگیز ...

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه طنز و سرگرمی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Ramin » دوشنبه ارديبهشت ماه 16, 1392 11:43 am

.

فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟ شیطان گفت: به آنها میگویم :
«هنوز فرصت هست»


شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟ فرشته گفت: به آنها میگویم :


«هنوز فرصت هست»



.

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 5
bahar (دوشنبه ارديبهشت ماه 16, 1392 11:54 am), bitajan (سه شنبه ارديبهشت ماه 31, 1392 10:39 am), maryamkord (دوشنبه ارديبهشت ماه 16, 1392 3:54 pm), parvaz69 (چهارشنبه ارديبهشت ماه 18, 1392 3:42 pm), pejmanava (دوشنبه ارديبهشت ماه 16, 1392 12:47 pm)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط maryamkord » دوشنبه ارديبهشت ماه 16, 1392 3:54 pm

سلام
واقعا زیبا بود....
سپاس فراوان........
نماد کاربر
maryamkord
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 30
تاريخ عضويت: شنبه اسفند ماه 11, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 13 بار
تشکر شده: 22 بار
امتياز: 80

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط tarannom » چهارشنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 12:17 am

داماد به شکل ناگهانی مهمانان را غافلگیر کرد

در حالیکه میکروفن رو بدست گرفته بود و میگفت : چه کسی حاضره مادرم رو بخره و 3بار این جمله رو تکرار کرد

جزئیات این داستان بر میگرده به شب عروسی زمانیکه عروس و داماد در کنار هم نشسته بودند ، عروس در گوش داماد گفت : مادرت رو از روی سکو بفرست پایین ؛ خوشم نمیاد ....


و داماد میکروقن رو برداشت و گفت " چه کسی مادرم رو میخره ؟"

حاضرین از این رفتارش بشدت تعجب کردند ، و 3 بار این جمله رو تکرار کرد ،حاضرین جشن عروسی همگی سکوت اختیار کردند

در این هنگام داماد انگشتر رو پرت کرد و گفت : " من مادرم را خواهم خرید "

و رو به عروس کرد و طلاقش رو اعلام کرد ، مادرش رو برداشت و از سالن خارج شد


و بعد از پخش شدن داستان ماجرا در منطقه مردی آمد و به پسر جوان گفت " شوهری بهتر از تو برای دخترم نخواهم یافت " و دخترش را به همسری او در آورد ....

‘امـــــــك ثم امـــــك ثم امـــــــــك‘


بیاد آور که پیامبر صلی الله علیه و سلم در مورد کسی که بیشترین حق را بر گردن دارد گفت : اول حق مادرت را ادا کن سپس حق مادرت و باز هم حق مادرت و سپس پدرت

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 4
Ramin (چهارشنبه ارديبهشت ماه 18, 1392 9:44 am), bahar (چهارشنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 12:43 am), farzaneh (سه شنبه ارديبهشت ماه 24, 1392 3:30 pm), yasna (جمعه ارديبهشت ماه 20, 1392 6:30 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Ramin » جمعه ارديبهشت ماه 20, 1392 9:38 am

.
داستان کردی :
" نازانم ..! "
.


پرسیاریان لە زانای بەناوبانگ ( شەعبی کرد) لەبارەی شتێکەوە لە وەڵامدا ووتی : نایزانم !!!

پێیان ووت : شەرم ناکەی دەڵێی نازانم ؟!!

ووتی : بۆچی شەرم بکەم لە شتێك کە فریشتەکانی خوای گەورە شەرمیان نەکردووە کە ووتویانە:
.
( لا علم لنا إلا ما علمتنا) البقرة/٣٢

واتە : ئەی خوایە ئێمە ئەو شتانە نازانین تەنها ئەوانە نەبێت کە فێرت کردووین ...


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها:
tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 12:21 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط tarannom » يکشنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 12:15 am

داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم.



پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…


دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
‏(چارلی چاپلین) ‏




برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 3
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 22, 1392 12:09 pm), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 12:32 am), farzaneh (سه شنبه ارديبهشت ماه 24, 1392 3:31 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Ramin » يکشنبه ارديبهشت ماه 22, 1392 12:19 pm

.
داستانی جالب از امام احمد



روزي امام احمد به شهري سفر ميكند. بعد از اينكه نماز عشا را در مسجد ميخواند همانجا مشغول استراحت ميشود، چون جايي براي خوابيدن نداشتند كسي هم با وجود آوازه اش ايشان را نميشناخت . اما سرايدار مسجد اجازه نداد در مسجد بخوابد و گفت كه بايد بروي بيرون. او بيرون آمد و خواست كه دم در مسجد بخوابد اما آن مرد نگذاشت امام آنجا هم بخوابد. امام احمد به كوچه رفت و خواست كه آنجا بخوابد كه نگهبان شب شهر آمد و گفت حق نداري اينجا بخوابي برو به جاي ديگري.

امام احمد گفت جايي ندارم كجا بروم؟ نگهبان زير بغل او را گرفت و او را كشان كشان برد و دم در يك نانوايي انداخت. امام احمد خواست كه همانجا بخوابد كه نانوا آمد و با ديدن خستگي سفر بر چهره ي وي او را به خانه اش دعوت كرد. امام احمد شب را در خانه ي نانوا گذراند، اما در آن چند ساعتي كه باهم بودند مرد نانوا مدام ذكر میکرد طوري كه حتي يك لحظه هم ذكرش قطع نميشد .

امام احمد از او پرسيد چند مدت است كه اينگونه هستي؟ نانوا كه امام احمد را نميشناخت گفت كه چند سالي ميشود.امام احمد پرسيد چطور به اين حالت رسيدي؟

نانوا گفت آنقدر ذكر کردم و تمرين كردم كه برايم مانند نفس شد.

امام پرسيد و در نتيجه ي اينهمه ذكر چه ديدي؟
نانوا جواب داد كه هيچ دعايي از خدا نخواسته ام مگر اينكه برايم مستجاب كرده است.
امام احمد با تعجب پرسيد واقعا؟ هيچ دعايي؟
نانوا باز جواب داد واقعا! هيچ دعايي!

جز يك دعا كه نميدانم چرا تا حال مستجاب نكرده است!

امام احمد پرسيد آن چه دعايي است؟
نانوا جواب داد كه دعا كردم خدايا كاري كن من امام احمد را ببينم.اما نميدانم چرا خدا اين دعايم را مستجاب نكرده؟؟

امام احمد از خوشحالي فرياد زد و گفت (ها والله لقد جاء احمد يجر علي رجليه الي مخبزك) ها قسم به الله كه احمد آمد در حاليكه بر روي پاهايش كشيده ميشد به نانوايي ات......

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 22, 1392 4:32 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط bahar » سه شنبه ارديبهشت ماه 24, 1392 2:41 pm


داستان علت خلقت مگس؟!



غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد،

مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟»


غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»





برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Ramin (پنج شنبه ارديبهشت ماه 26, 1392 9:53 pm), farzaneh (سه شنبه ارديبهشت ماه 24, 1392 3:27 pm), tarannom (سه شنبه ارديبهشت ماه 24, 1392 10:46 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Ramin » پنج شنبه ارديبهشت ماه 26, 1392 9:56 pm

.

دایک ...


.
ئافره‌تێك له‌ نه‌خۆشخانه‌ زۆر نه‌خۆش بوو له‌سه‌ر مه‌رگدابوو

... كوره‌كه‌ی و خزمه‌كانی له‌ده‌وری كۆبووبنه‌وه‌
له‌وكاته‌ ئافره‌ته‌كه‌ كۆچی دوایی كرد

كوره‌كه‌ی زۆر گریا تا نه‌خۆش كه‌وت
له‌ رۆژی دواتر چووه‌ ماله‌وه‌

كاتێك دۆلابه‌كه‌ی دایكی كردوه‌
نامه‌یه‌كی دۆزیه‌وه‌ كه‌ هه‌ندێك حه‌بی تێدابوو

له‌نامه‌كه‌دا نوسرابوو (خۆشه‌ویسته‌كه‌م كوره‌كه‌م ئه‌م حه‌بانه‌ بخۆ چونكه‌ ده‌زانم تۆ زوو نه‌خۆش ده‌كه‌وی كاتێك ده‌گری ))

دایكمان دوایی مردنیش هه‌ر خه‌می ئێمه‌یتی ...

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
farzaneh (سه شنبه ارديبهشت ماه 31, 1392 12:33 pm), tarannom (دوشنبه ارديبهشت ماه 30, 1392 11:52 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط tarannom » دوشنبه ارديبهشت ماه 30, 1392 11:50 pm

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود.
كشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست.

من سه گاو نر را آزاد مي كنم اگر توانستي دم يكي از اين گاو نرها را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول كرد.

در طويله اولي كه بزرگترين بود باز شد. باور كردني نبود بزرگ ترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بود.
گاو با سم به زمين مي كوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشيد تا گاو از مرتع گذشت.

دومين در طويله كه كوچك تر بود باز شد. گاوي كوچك تر از قبلي كه با سرعت حركت كرد. جوان پيش خودش گفت:

منطق مي گويد اين را ولش كنم چون گاو بعدي كوچك تر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.



سومين در طويله هم باز شد و همان طور كه فكر مي كرد ضعيف ترين و كوچك ترين گاوي بود كه در تمام عمرش ديده بود.

پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگيرد...
اما گاو دم نداشت!


نتيجه :




زندگي پر از ارزش هاي دست يافتني است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهيم ممكن است كه ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود.

براي همين سعي كن كه هميشه اولين شانس را بربايي.

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 3
bahar (چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 12:07 pm), farzaneh (سه شنبه ارديبهشت ماه 31, 1392 12:32 pm), hadi (سه شنبه ارديبهشت ماه 31, 1392 11:36 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط farzaneh » سه شنبه ارديبهشت ماه 31, 1392 12:35 pm

از پلنگ های زندگی نترسید!

روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.
اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان می دهد .

ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از شیوانا پرسید:

”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

شیوانا گفت:

” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”


حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم

برای نویسنده این مطلب farzaneh تشکر کننده ها:
bahar (چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 12:07 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
farzaneh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 200
تاريخ عضويت: يکشنبه آبان ماه 27, 1391 12:30 am
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 171 بار
تشکر شده: 187 بار
امتياز: 340

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط hadi » چهارشنبه ارديبهشت ماه 31, 1392 12:19 am

باغ انار...

    آیا شما هم برای حفظ آبروی دیگران چنین کاری می کنید؟
     
    زماني‌ كه بچه بوديم، باغ انار بزرگی داشتيم
    تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار
    بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!
    با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!
    غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
      پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!
    كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!
    شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
    كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...
زندگی آنقدر ابدی نیست که بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت

برای نویسنده این مطلب hadi تشکر کننده ها: 2
bahar (چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 12:06 pm), tarannom (چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 10:48 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
hadi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 155
تاريخ عضويت: دوشنبه دي ماه 5, 1389 12:30 am
تشکر کرده: 17 بار
تشکر شده: 224 بار
امتياز: 2100

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط tarannom » جمعه خرداد ماه 3, 1392 11:03 pm

روزي روزگاري پسرک فقيري زندگي مي کرد که براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي کرد.
از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد که تنها يک سکه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود
که شديداً احساس گرسنگي مي کرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا کند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز کرد
.پسرک با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يک ليوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگي شديد پسرک شده بود بجاي آب برايش يک ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر کشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ ».

دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته که نيکي ما به ازائي ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشکان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ،
متخصصين نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميکه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.
بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حرکت کرد.لباس پزشکي اش را بر تن کرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه او را شناخت.

سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و
سر انجام پس از يک تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دکتر کلي گرديد
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دکتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.
گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاکتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که بايد تمام عمر را بدهکار باشد
.سرانجام تصميم گرفت و پاکت را باز کرد.چيزي توجه اش را جلب کرد.چند کلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته آنرا خواند:

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يک ليوان شير پرداخت شده است»



اين داستان مصداق اين ضرب المثل شيرين  است:

«تو نيکي کن و در دجله انداز که ايزد در بيابانت دھد باز»
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط tarannom » يکشنبه خرداد ماه 19, 1392 10:58 pm

گاهی باید نشنید


گاهی باید نشنید

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو

تا ازآنها به داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها

درکنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر

عمیق است به دوقورباغه دیگر گفتند: که دیگرچاره ای

نیست شما به زودی خواهید مرددو قورباغه این حرفها

را نشنیده گرفتند وبا تمام توانشان کوشیدند که ازگودال

بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند:

که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال

خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی

از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها

شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل

گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام

توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.

هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش

بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه

بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد.

بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای

ما را نمی شنیدی؟معلوم شد که قورباغه ناشنواست.

درواقع اودرتمام مدت فکرمی کرد که دیگران او

را تشویق می کنند.










برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه خرداد ماه 19, 1392 11:31 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Ramin » دوشنبه خرداد ماه 19, 1392 12:03 am

.
آیا بنده ای شکر گزار نباشم .... ؟
.


این جمله برای همه ی ما آشناست ....
بله درست حدس زدید ....


این چند کلمه جوابِ رسول الله صلی الله علیه وسلم به ام المؤمنین عایشه رضی الله عنها است.

رسول الله صلی الله علیه وسلم شب را به نماز می ایستاد تا حدی که پاهایش ورم می کرد.

ام المؤمنین عایشه رضی الله عنها وقتی این حالت را مشاهده کردند از ایشان پرسیدند:

ای رسول الله صلی الله علیه وسلم آیا این کار را می کنی حال آنکه خداوند گناهان گذشته وآینده ی تو را بخشیده است؟

ایشان جواب داد: ای عایشه آیا بنده ی شکر گزاری نباشم.

.
اندکی تأمل در این داستان ممکن است ما را به خود آورد ....


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
bahar (دوشنبه خرداد ماه 19, 1392 1:03 am), pejmanava (دوشنبه خرداد ماه 19, 1392 12:12 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط bahar » دوشنبه مرداد ماه 7, 1392 2:16 pm


بنام خداوند بی همتا

زنی پر توقع همسر مردی مومن و پارسا شد...
زن هیچوقت از زندگی خود راضی نبود و دایما به همسرش گله میکرد
و مرد نیز در پاسخ زن را به بردباری و صبر تشویق میکرد...
زمان گذر کرد تا این که زن به ستوه آمد و گفت حال که خواسته هایم را اجابت نمیکنی
من نیز به خیابان ها خواهم رفت و چاره ی کار خویش را در مراوده با دیگر مردان میابم...
مرد تبسمی کرد و گفت برو...
زن رفت پس از چند ساعت باز گشت،مرد گفت:چه شد؟؟
کسی با تو به گفت و گو ننشست و با تو مراوده ای نداشت جز پسرکی که گوشه ی چادرت را کشید،
درست ااست ؟؟
زن با تعجب پرسید مگر مرا تعقیب میکردی که این چنین دقیق از احوالاتم خبر داری؟؟
مرد گفت نه زن،ولی در تمام مدت زندگی به ناموس کسی نگاه نکردم و با زنی جز محارمم مراوده نداشتم،
جز گوشه ی چادری که در کودکی از زنی کشیدم...




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
pejmanava (دوشنبه مرداد ماه 7, 1392 3:35 pm), tarannom (پنج شنبه مرداد ماه 24, 1392 10:32 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

قبليبعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 6 مهمان