داستانهای کوتاه روانشناسی---> کی به مقصد می رسم؟

در این انجمن مطالبی در زمینه روانشناسی قرار داده می شود

مديران انجمن: pejmanava, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Elmi

داستانهای کوتاه روانشناسی---> کی به مقصد می رسم؟

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه ارديبهشت ماه 15, 1392 4:37 pm

به نام مهرگستر مهربان

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا 4 سوسیس و یه ران گوشت بدین». 2 دلار همراه کاغذ بود.


قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.



صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.



پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.



این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید


و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.


و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.


سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم...











آخرين ويرايش توسط فرمیسک on يکشنبه ارديبهشت ماه 28, 1393 7:02 pm, ويرايش شده در 26.
آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 5
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 15, 1392 4:51 pm), farzaneh (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:07 pm), maryam24 (شنبه شهريور ماه 22, 1393 11:32 pm), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 15, 1392 5:29 pm), tafgah72 (يکشنبه ارديبهشت ماه 15, 1392 9:33 pm)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستان قصاب و سگ

پستتوسط pejmanava » يکشنبه ارديبهشت ماه 15, 1392 5:27 pm


كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛



  درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...
  مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ كه‌ باید.
  مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...
  به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.
زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.
  مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
  درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
  درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت...
  دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نكردم‌ و  تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!
  درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست ...


برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 2
farzaneh (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:06 pm), فرمیسک (سه شنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 3:15 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> ایمان،اعتماد،امید

پستتوسط فرمیسک » سه شنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 3:17 pm

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها:
pejmanava (سه شنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 5:20 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> به نقل از احمد شاملو

پستتوسط فرمیسک » سه شنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 4:27 pm

داستانی به نقل از احمد شاملو


به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...


خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.


زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.


آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...


و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.


به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.


بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...


فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.


زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!


خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :


هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم


قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .


هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.


زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .


و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.













آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 4
bahar (سه شنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 6:12 pm), farzaneh (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:06 pm), maryam24 (شنبه شهريور ماه 22, 1393 11:37 pm), pejmanava (سه شنبه ارديبهشت ماه 17, 1392 5:20 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->حساب بانکی

پستتوسط فرمیسک » پنج شنبه ارديبهشت ماه 19, 1392 4:21 pm

حساب بانکی

تصور کنید حساب بانکی دارید که در ان هر روزصبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما فقط تا آخر شب

فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون آخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.



در این صورت شما چه خواهید کرد؟

البته سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید !

هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ; حساب بانکی زمان !

هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریزو تا پایان شب به پایان می رسد. هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ

مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.


ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند.

ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا آورده , می داند


ارزش یک هفته را سر دبیر یک هفته نامه میداند.


ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.


ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده.


و ارزش یک ثانیه را آن که از تصادفی مرگبار جان به در برده , می داند.


باور کنید هر لحظه گنج بزرگی است ! گنجتان را آسان از دست ندهید !


به یاد داشته باشید: زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند !

فراموش نکنید:

دیروز به تاریخ پیوست.

فردا معما است.

و امروز هدیه است !



آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
farzaneh (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:06 pm), pejmanava (جمعه ارديبهشت ماه 19, 1392 12:48 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->بهترین روز زندگی

پستتوسط فرمیسک » پنج شنبه ارديبهشت ماه 19, 1392 4:22 pm

آرام باش و بدان كه خــــدا با توست.....

بهترین روز زندگی

عده ای دوست در یک مهمانی شام گرد هم جمع شده بودند. هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف می کردند،

یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز است؟

زن و شوهری گفتند : بهترین روزمان وقتی بود که با هم اشنا شدیم . زنی گفت : روزی که نخستین فرزندم بدنیا امد .

مردی گفت : روزی که از کارم اخراج شدم ، بهترین و بدترین روز عمرم بوده است . آن روز باعث شد که روی پای خود بایستم

و زندگی تازه ای را شروع کنم و از آن روز ، از هر قسمت زندگیم راضی ام ...

این گفت و گو ادامه داشت تا نوبت زنی بود که ساکت نشسته بود .

زن گفت : بهترین روز زندگی من امروز است .

زیرا امروز روزی است که بیش از هر روزی برایم ارزشمند است . من نمیتوانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم اکنون مال من نیست .

امـــــا امروز مال من است تا آن را هرطور که میخواهم ، بگذرانم و از آن جا که امروز ، تازه است و من هم زنده هستم ،

پس امروز ، بهترین روز من است و خدا را به خاطر این نعمت شکر می کنم ...



قرن هاست که آموزش داده میشود زمان دارای سه بخش است،گذشته،حال،وآینده.

در صورتی که کاملا اشتباه است.زیرا زمان فقط دارای دو بخش گذشته و آینده است.

لحظه(حال)٬اصلا مربوط به زمان نمیشود.لحظه حال بخشی از جاودانگی است.گذشته و آینده مربوط به زمین و زمینیان است

ولی لحظه حال مربوط به آسمان است.آیا تا کنون فکر کرده اید با کلمه ی «خداوند» غیر از زمان حال هیچ زمانی را نمیتوان استفاده کرد.

نمیتوانیم بگوییم خدا بود نمیتوانیم بگوییم خداوند خواهد بود.

فقط میتوانیم بگوییم«خدا هست»خدا همیشه هست در واقع خداوند به معنای بودن است و بودن به معنی خداست.



آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 3
bahar (پنج شنبه ارديبهشت ماه 19, 1392 4:23 pm), farzaneh (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:06 pm), pejmanava (پنج شنبه ارديبهشت ماه 19, 1392 7:41 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->بهترین روز زندگی

پستتوسط pejmanava » جمعه ارديبهشت ماه 19, 1392 12:58 am

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.




اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورد. در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.


اما کودک ۴ ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از اوپرسید:

پسرم داری چی می سازی؟

پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (شنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 6:29 pm), farzaneh (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:05 pm), فرمیسک (جمعه ارديبهشت ماه 20, 1392 10:12 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->دهان بین نباش

پستتوسط فرمیسک » شنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 4:40 pm

کسی که می خواهد دیگران دایم برای او کف زنند تمام خوشبختی خود را در دست دیگران می گذارد.


داستان دهان بین نباش


داستان معروفی وجود دارد درباره پیرمردی که به اتفاق نوه خود برای فروختن الاغش راهی شهر می شود

پیرمرد افسار الاغ را بدست می گیرد و در حالی که قدم زنان با نوه اش گرم صحبت است به طرف شهر راه می افتد.

رهگذران با دیدن آنها می گویند: عجب احمقهایی هستند که سوار الاغ نمی شنوند؟

بعد از شنیدن این حرف پیرمرد و نوه اش هر دو سوار الاغ می شوند. کمی جلوتر رهگذری  می گوید: جداً بی رحمی نیست که دو تا آدم سوار یک الاغ مردنی شوند؟

از آنجا به بعد نوه پیرمرد پیاده می شود. رهگذران بعدی می گویند: چقدر بی انصافی است که این پیرمرد سوار الاغ باشد و این بچه  پیاده راه برود؟

پیرمرد با شنیدن این حرف جایش را به نوه اش می دهد. رهگذران بعدی می گویند:عجب زمانه ای شده! پیرمرد بیچاره باید پیاده برود و این بچه سواره.

سرانجام آنها در حالی به شهر رسیدند که الاغ را با زحمت بسیار بر شانه های خود حمل می کردند.



اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید...


اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید....


اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید...


اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید...


اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬


مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید...
آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 3
bahar (شنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 6:28 pm), farzaneh (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:04 pm), pejmanava (شنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 8:33 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->دهان بین نباش

پستتوسط pejmanava » شنبه ارديبهشت ماه 21, 1392 8:38 pm

فرمیسک نوشته است:

اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید...


اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید....


اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید...


اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید...


اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬


مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید...



خواهرم،  براستی زیبا بود .


نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

تنها باید به او اعتماد کنیم

پستتوسط pejmanava » دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 10:45 am

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و…




مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد:

البته که دوست دارم. روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟

جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورَد. بله، همه این چیزها به تنهایی بد

به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود.

خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما

چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد،

نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می رسند.




برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 2
bahar (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 4:26 pm), فرمیسک (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 1:49 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->تنها باید به او اعتماد کنیم

پستتوسط farzaneh » دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 2:50 pm


هر چه خدا بخواهد..

آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس

علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند. حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به

مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می

فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم

برای نویسنده این مطلب farzaneh تشکر کننده ها: 3
bahar (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 4:26 pm), pejmanava (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 6:40 pm), فرمیسک (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 2:56 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
farzaneh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 200
تاريخ عضويت: يکشنبه آبان ماه 27, 1391 12:30 am
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 171 بار
تشکر شده: 187 بار
امتياز: 340

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->مهم ترین ابراز شیطان

پستتوسط فرمیسک » دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 3:14 pm

شیطان از کار خود دست می کشد...

می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد.

پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرت طلبی و غیره می شد.

اما یکی از این ابزار، بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد. کسی از او پرسید :

این وسیله گران قیمت چیست؟ شیطان گفت:این نومیدی و افسردگی ست.

پرسیدند : چرا این همه گران است؟

شیطان گفت : زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است.

هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند، تنها با این وسیله می توانم قلب انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم.

اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، می توانم هرچه که می خواهم با او بکنم.

من این وسیله را روی همه ی انسان ها امتحان کرده ام و به همین دلیل این همه کهنه است.



راست گفته اند که شیطان دو ترفند اساسی دارد:

که یکی از آنها نومید کردن ماست. به این طریق دست کم مدتی نمی توانیم برای دیگران خدمتی انجام دهیم و مفید باشیم.

ترفند شیطانی دیگر تردید افکندن در وجود ماست ، تا رشته ایمانمان که ما را به خدا متصل می کند ، گسسته شود.


پس مراقب این دو ترفند باشیم!





آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 3
bahar (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 4:27 pm), farzaneh (سه شنبه ارديبهشت ماه 24, 1392 3:21 pm), pejmanava (دوشنبه ارديبهشت ماه 23, 1392 6:41 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->مهم ترین ابزارهای شیطان

پستتوسط pejmanava » چهارشنبه ارديبهشت ماه 25, 1392 10:54 pm

“دفتر مشق کثیف”



معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟



معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 2
bahar (چهارشنبه ارديبهشت ماه 25, 1392 11:17 pm), فرمیسک (چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 4:04 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> هدیه ارزشمند

پستتوسط pejmanava » يکشنبه ارديبهشت ماه 29, 1392 10:38 pm

هدیه بزرگ




یک شب مردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد:

«کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است و من دلم می خواهد چیزی برایش بخرم».

دوستم پرسیده بود: «چرا می خواهی به او هدیه بدهی؟»

مرد مست پاسخ داده بود: «معلوم است، می خواهم او را خوشحال کنم.»

او گفت: «می شود هدیه ای را پیشنهاد کنم که واقعاْ او را خوشحال کند؟»

مرد مست پرسیده بود که آن هدیه چیست؟ و دوستم گفته بود:


«به او پدری سر به راه هدیه بده. این کار او را خیلی خوشحال خواهد کرد.»

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 29, 1392 11:40 pm), maryam24 (شنبه شهريور ماه 22, 1393 11:43 pm), فرمیسک (چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 4:04 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> زندگی یعنی چه؟؟؟

پستتوسط فرمیسک » چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 4:33 pm

زندگی یعنی چه؟؟؟

پسرک پرسید: زندگی یعنی چی؟ مادرش گفت: یعنی اینکه بشینی درس بخونی، دکتر بشی. گفت: فقط همین؟

مادرش گفت: خوب… غذا بخوری، بزرگ بشی. اصلا ببینم تو به این چیزا چیکار داری؟ برو بشین سر درس ات.

پسرک از خانه بیرون رفت. کنار بازارچه قهوه خانه ای بود. پیرمردی نشته بود و قلیان می کشید. پسرک از پیرمرد پرسید: زندگی یعنی چی؟

پیر مرد گفت: یعنی اینکه بدنیا بیای، بزرگ بشی، پیر بشی و بعدشم… گفت: بعدشم چی؟

پیرمرد گفت: بعدش رو وقتی موقعش شد میفهمی. پسرک رفت و رفت تا به یک مرد جوان رسید و سوال خود را از جوان پرسید.

مرد جوان گفت: یعنی اینکه عاشق بشی، دیوونش بشی بعدش یهو… پسرک گفت: بعدش یهو چی؟ جوان گفت: هیچی، زندگی یعنی همین دیگه.

پسرک رفت و به یک زن خیاط رسید و زن جوابش رو داد: زندگی یعنی این چرخ خیاطی من، یعنی کار کردن. آدم با کار زنده س. اگه کار نکنی نه شیکمت سیر میمونه نه میتونی لباس بخری بپوشی نه هیچ چیز دیگه. پسر نگاهی به چرخ خیاطی انداخت و رفت.
...
به یک سگ ولگرد رسید و از او هم پرسید: زندگی یعنی چی؟ سگ گفت: یه سرپناه داشته باشی و غذای خوب بخوری تا مثل من تو زباله ها دنبال غذا نگردی. پسر تکه نان خشکی از جیبش در آورد و به سگ داد.

سگ هم دمش را جنباند. پسر رفت و رفت و از کوه ها و جنگل ها گذشت و بدنیال معنی زندگی گشت ولی نمی دانست که خود دارد در زندگی قدم می گذارد.

زندگی از نظر اون این بود: زندگی یعنی به دنبال معنی زندگی گشتن!
آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (چهارشنبه خرداد ماه 1, 1392 7:46 pm), pejmanava (شنبه خرداد ماه 4, 1392 1:28 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

بعدي

بازگشت به روانشناسی

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان