داستان کوتاه عبرت انگیز ...

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه طنز و سرگرمی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Ramin » شنبه مهر ماه 23, 1390 11:14 pm

" بسم الله الرحمن الرحیم "


یه روز یه آدم ساده ای می ره شهر. شما هم میدونید قدیمیا مجبور بودند آب رو با زحمت از چاه بکشند بالا ، خب می رسه شهر می بینه  آدمها به راحتی با پیچوندن یه شیر آب رو بدست میارن، خلاصه میره جلو می بینه یه لوله ۵۰ سانتی با یه شیره که به دیوار چسپوندن، خوشحال میشه که به راحتی می تونه با این کشفش روستاشون رو راحت کنه !!

میره مغازه و یه لوله با یه شیر می گیره،  میره روستا و به دیوار می چسپونه و شیر رو باز می کنه می بینه هیچی نیس !!!!





خوب حالا فهمیدین منطور چیه؟؟؟؟

اگه نه الان میگم، اون آدم ساده ماییم البته بعضی از ماها انسانها، روستامون هم همین دنیایی که زندگی می کنیم. حالا تفسیر داستان ::

آدم دهاتی از پشت دیوار خبر نداشت که یه حوض هست و چه بند و بساطی هست، در واقع از پشت پرده بی اطلاع بود. از سادگیش ...

ما هم تو این دنیا غافل ازپشت پرده و اینکه چه بند و بساطی هست بعد از مرگ.........



.... برگردیم به سوی خدا قبل از پشیمونی ....




وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 5
abdulrahman (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), blook (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), saye (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), shahab (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), yousefahmadzadeh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط هدیه » سه شنبه مهر ماه 25, 1390 12:11 am

سلام ممنون آقا رامین تذکر به جایی بود.

برای نویسنده این مطلب هدیه تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
هدیه
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 136
تاريخ عضويت: پنج شنبه فروردين ماه 11, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 31 بار
تشکر شده: 81 بار
امتياز: 0

پستتوسط Ramin » چهارشنبه مهر ماه 27, 1390 5:59 pm

“عشق جوان به دختر پادشاه”


جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت ...

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .


همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))


جوان گفت: " اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد... چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟.. "
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 4
anasimami (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), avin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), saye (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), shahab (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط mosabsalehii » پنج شنبه مهر ماه 27, 1390 2:39 am

خیلی جالب بود. کاش ما هم بتونیم یک لحظه به اون احساس برسیم. دستتون درد نکنه
طلوع هر چیز که زیبا باشد ، به زیبایی دیدن خوشحالی دوست نیست

برای نویسنده این مطلب mosabsalehii تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
mosabsalehii
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 139
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 16, 1390 11:30 pm
محل سکونت: کرمانشاه - پـــاوه - دوریسان
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 138 بار
امتياز: 10

پستتوسط avin » پنج شنبه مهر ماه 28, 1390 4:19 pm

سلام و سپاس بو کاک رامین
چیروکه کانت زور جوانن
به تایبه ت دواین چیرو که که ت....
هه ستیکی زور جوانی هه بو

هه ر بژیت...
در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند...

برای نویسنده این مطلب avin تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
avin
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 433
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 31, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 336 بار
تشکر شده: 531 بار
امتياز: 1820

پستتوسط Ramin » دوشنبه آبان ماه 1, 1390 12:31 am

" مرگ "


گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم : چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: دارم میمیرم ...
گفتم: یعنی چی؟!!

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه ...
گفتم: برو یه دکتر دیگه، خارج از کشور

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد !!..
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده ...

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست ؟..
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره مالید،
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه ؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم .
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد.
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه ...
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم.
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه ...

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر،
داشت میرفت ...

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم...
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!!...

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم.
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟
گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد ...



راستی اگه لحظه دقیق شکستن شیشه عمر برامون مشخص بود؛
بازم مثل الان رفتار می کردیم ؟!...


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), naseh_azizi (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), saye (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط mosabsalehii » دوشنبه آبان ماه 1, 1390 1:08 am

ram جان مطلبت فوق العاده بود اجرکم عندالله.بااجازت تووبلاگ کلاسمون میزارم.
در کل 1 بار ویرایش شده. اخرین ویرایش توسط mosabsalehii در دوشنبه آبان ماه 1, 1390 1:14 am .
طلوع هر چیز که زیبا باشد ، به زیبایی دیدن خوشحالی دوست نیست

برای نویسنده این مطلب mosabsalehii تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
mosabsalehii
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 139
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 16, 1390 11:30 pm
محل سکونت: کرمانشاه - پـــاوه - دوریسان
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 138 بار
امتياز: 10

پستتوسط Ramin » دوشنبه آبان ماه 1, 1390 1:14 am

سلام کاک مصعب جان، نظر لطفته ...

اختیار داری داداش ، اجازه ما هم دست شماست ...
  :arrow:
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط omedravansare » دوشنبه آبان ماه 2, 1390 10:33 am

السلام علیکم
جزاک الله خیرا  ram محترم
هر مطلب و یا رفتاری انسان رو به یاد خدا و قیامت  بندازه صاحبش اجر فراوانی نزد خالق داره.
خدا یاری دهد بیشتر در این مسیر قدم برداریم
و سارعوا الی مغفرة من ربکم

برای نویسنده این مطلب omedravansare تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), shahab (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
omedravansare
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 57
تاريخ عضويت: سه شنبه شهريور ماه 1, 1390 11:30 pm
محل سکونت: روانسر
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 56 بار
امتياز: 445

پستتوسط Ramin » يکشنبه آبان ماه 7, 1390 12:19 am

" ثروتمندتر از بیل گیتس "


از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر ...

- چه کسی ؟!!
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!!

گفت: برای خودت! بخشیدمش ...

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!


پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم...
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید...


بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در
فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛
از او پرسیدم: منو می شناسی؟

گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا می شناسدتون...
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟

گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم...

جوان پرسید: چه طوری؟
- هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.


(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)

جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم می دی؟
- هر چی که بخواهی!

- واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.


جوان گفت: آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟

گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟


جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!

بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست ...







وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها:
bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » شنبه آبان ماه 21, 1390 10:15 am

" مداد و زندگی "




پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی ...
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید !!!

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام ...

بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .    


صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست...

صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی ...

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است...

صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است ...

صفت پنجم:
همیشه اثری از خود به جا می گذارد. بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی ...




وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Noha » شنبه آبان ماه 21, 1390 10:05 pm

هوالمستعان

سلام الله علیکم

Ram نوشته است:
" مداد و زندگی "


b]

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است...



ممنون کاک رامین،بسیار آموزنده بود،این صفت من رو یاد آیه

«قل یا عبادی الذین أسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ،إن الله یغفر الذنوب جمیعا»

انداخت.

رستگار باشید



الـلـهم ء ات أنــفـسنا تقـــواهــا و زکیـــها إنــک أنــت خــیر من زکــیها


برای نویسنده این مطلب Noha تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), shahab (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Noha
معاون و ناظر سایت
معاون و ناظر سایت
 
پست ها : 1424
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 25, 1389 12:30 am
محل سکونت: pavah
تشکر کرده: 2031 بار
تشکر شده: 1557 بار
امتياز: 4930

پستتوسط mehr » دوشنبه آبان ماه 22, 1390 1:29 am

با سلام و تشکر از کاک رامین



با تو هستم اي قلم … !!!

با تو اي همراه و اي همزاد من …

سرنوشت هر دومان حيران بازي هاي زشت سرنوشت

شعرهايم را نوشتي دستخوش

اشک هايم را کجا خواهي نوشت؟

"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"

برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), shahab (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط CafeWeb » پنج شنبه آبان ماه 26, 1390 10:18 pm

Ram نوشته است:


.... برگردیم به سوی خدا قبل از پشیمونی ....



با سلام و احترام خدمت شما دوست گرامی


                                   جزاک الله خیرا

عضويت  / ورود


وب سایت پینوس
دینی ، علمی ، فرهنگی - اجتماعی
Www.Penous.Com , http://Www.Penous.ir  ,  http://Www.Penous.Net




واحد خبری پینوس
جدیدترین اخبار پاوه و اورامانات ، ایران و جهان
News.Penous.Com



برای نویسنده این مطلب CafeWeb تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
CafeWeb
مدیر کل سایت
مدیر کل سایت
 
پست ها : 926
تاريخ عضويت: جمعه آذر ماه 25, 1389 12:30 am
محل سکونت: کرمانشاه / پاوه
تشکر کرده: 1073 بار
تشکر شده: 906 بار
امتياز: 101619

پستتوسط sondos » شنبه آبان ماه 28, 1390 11:42 am

سلام.با تشکر از داستانهای زیباتون،داستان "مرگ"خیلی عالی و تأثیر گذار بود.از جالبترین نوشته هایی بود که در مورد مرگ خوندم.

برای نویسنده این مطلب sondos تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
sondos
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 145
تاريخ عضويت: دوشنبه آبان ماه 1, 1390 12:30 am
محل سکونت: روانسر - کرمانشاه
تشکر کرده: 543 بار
تشکر شده: 272 بار
امتياز: 560

بعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 5 مهمان