بخوان مرا، منم پروردگارت...
بخوان مرا، منم پروردگارت، خالقت از ذره اي ناچيز؛
بخوان مرا؛ منم معشوق زيبايت. منم نزديك تر از تو به تو، اينك صدايم كن.
تو بگشا گوش دل،پروردگارت با تو مي گويد:
تو را در بيكران دنياي تنهايان، رهايت من نخواهم كرد.
بساط روزي خود را به من بسپار.
رها كن غصه يك لقمه آب و نان فردا را، تو راه بندگي طي كن.
عزيزا، من خدايي خوب مي دانم. تو دعوت كن مرا بر خود، به اشكي، يا خدايي ميهمانم كن، كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست مي دارم.
طلب كن خالق خود را، بجو ما را، تو خواهي يافت... كه عاشق مي شوي بر ما وعاشق مي شوم بر تو... كه وصل عاشق و معشوق هم آهسته مي گويم، خدايي عالمي دارد.
قسم بر عصر روشن، تكيه كن بر من. قسم بر روز، هنگامي كه عالم را بگيرد نور، قسم بر اختران روشن، اما دور... رهايت من نخواهم كرد.
بخوان ما را، كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟! تو بگشا لب، تو غير از ما، خداي ديگري داري؟
رها كن غير ما را، آشتي كن با خداي خود، تو غير از ما چه مي جويي؟ تو با هركس، به جز با ما، چه مي گويي؟
و تو بي من چه داري؟ هيچ! بگو با من چه كم داري عزيزم، هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را، و خورشيد و گياه و نور و هستي را، براي جلوه خود آفريدم من... ولي وقتي تو را من آفريدم بر خود احسنت مي گفتم.
تويي زيباتر از خورشيد زيبايم، تويي والاترين ميهمان دنيايم، كه دنيا بي تو، چيزي چون تو را ، كم داشت... تو اي محبوب ترين ميهمان دنيايم، نمي خواني چرا ما را؟؟ مگر آيا كسي هم با خدايش قهر مي گردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشكستي ، ببينم ، من تو را از درگهم راندم؟
يك قدم با تو، تمام گام هاي مانده اش با من...