داستانهای کوتاه روانشناسی---> کی به مقصد می رسم؟

در این انجمن مطالبی در زمینه روانشناسی قرار داده می شود

مديران انجمن: pejmanava, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Elmi

سلف سرویس

پستتوسط pejmanava » پنج شنبه مرداد ماه 23, 1392 1:36 am

این داستان درمورد اولین دیدار امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر (اهل ایرلند)، ‌از (کشور) آمریکا است، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.  
وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟  مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!    امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم مانند سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم برگزینیم.

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه شهريور ماه 10, 1392 3:08 pm), hoda (يکشنبه شهريور ماه 10, 1392 9:16 pm), فرمیسک (جمعه شهريور ماه 22, 1392 10:58 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

پستتوسط pejmanava » يکشنبه شهريور ماه 10, 1392 3:02 pm


کالین ویلسن  (Colin Wilson)،

متولد 1931 میلادی، نویسنده و داستان نویس پرکار انگلیسی است که در ابتدا به عنوان فیلسوف و

رمان نویس مشهور گشت. وی تاکنون نوشته های بسیاری در زمینه مباحث جنایی نگاشته است.  




  کالین نوجوانی خود را با تفکرات پوچ گرایانه سپری می کند. وی خودش می گوید :   «وقتی شانزده

ساله بودم، تصمیم به خودکشی گرفتم. این مساله ناشی از یک تصمیم احساسی لحظه ای نبود. آن

زمان، کاملا باور داشتم که این تصمیم واقعا منطقی است».   وی در آزمایشگاه شیمی کار می کرد، در

حالی که درس هم می خواند تا در آینده شیمی دان شود. هر چند که کاملا از زندگی و آینده ناامید بود.

ویلسون خود، ماجرا را این گونه شرح می دهد:   وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه اسید

را برداشتم . اسید را در لیوان پیش رویم خالی کردم. غرق تماشایش شدم. رنگ اش را نگاه کردم و

مزه احتمالیش را در ذهنم تصور کردم. سپس لیوان را بدست گرفتم و آن را به بینی ام نزدیک کردم و

بویش به مشامم خورد . در این لحظه ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم نقش بست. توانستم سوزش اسید

را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم. احساس آسیب آن زهر چنان حقیقی

بود که گویی به راستی آن زهر را نوشیده بودم. سپس مطمئن شدم که این کار را نکرده ام. در طول چند لحظه ای

که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم ، با خود فکر کردم:


اگر شجاعت کشتن

خودم را دارم ، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.



برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه شهريور ماه 10, 1392 3:07 pm), hoda (يکشنبه شهريور ماه 10, 1392 9:17 pm), فرمیسک (جمعه شهريور ماه 22, 1392 10:58 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->آیاشماهم این نیمکت را میشنا

پستتوسط فرمیسک » جمعه شهريور ماه 22, 1392 11:12 am

آیا شما هم این نیمکت را می‌شناسید؟!





روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛

از او پرسید: “تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟”

سرباز دستپاچه جواب داد: “قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!”

لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: “این سرباز چرا این جاست؟”

افسر گفت: “قربان افسر قبلی نقشه‌ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!”

مادر لویی او را صدازد و گفت: “من علت را می‌دانم، زمانی که تو ۳ سالت بود این

عضويت  / ورود
را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!”


و از آن روز ۴۱ سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می‌زند!

فلسفه‌ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!



روزانه چه کارهای بیهوده‌ای را انجام می‌دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟

آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟

















آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (شنبه شهريور ماه 23, 1392 10:40 am), pejmanava (جمعه شهريور ماه 22, 1392 8:08 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->زندگی نوشیدن قهوه است!

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه شهريور ماه 31, 1392 5:01 pm

زندگی نوشیدن قهوه است!


گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت‌های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از استادهای مجرب دانشگاه خود رفتند.

بحث جمعی آن‌ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس‌های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه‌خوری‌های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران‌قیمت بودند بازگشت.

سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند. پس از آن‌که همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده‌اید که همگی قهوه‌خوری‌های گران‌قیمت و زیبا را برداشته‌اید و آن‌ها که ساده و ارزان‌قیمت بوده‌اند در سینی باقی مانده‌اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است.

سرچشمه همه مشکلات و استرس‌های شما هم همین است. شما فقط بهترین‌ها را برای خود می‌خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه‌خوری‌های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن‌چه دیگران برمی‌داشتند نیز توجه داشتید.


به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و … همان قهوه‌خوری‌های متعدد هستند. آن‌ها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی‌اند،

اما کیفیت زندگی در آن‌ها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن‌قدر حواس ما متوجه قهوه‌خوری‌هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی‌فهمیم.

پس، حواس‌مان به فنجان‌ها پرت نشود… به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه شهريور ماه 31, 1392 5:22 pm), pejmanava (يکشنبه شهريور ماه 31, 1392 11:43 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

«مهم نیست؟»

پستتوسط pejmanava » يکشنبه شهريور ماه 31, 1392 11:54 pm



«مهم نیست؟»



مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در می‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت:

«از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش

برگردد».   حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟»

  پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «مهم نیست؟»    حکیم با تبسم گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را

درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش».   صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع

شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.   پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود

نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!»   حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر

روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!»   روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست!»

و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد

و گفت: «من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.»   حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!»

  روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟»   حکیم به آشپزخانه رفت و

گفت: «هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!»   پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد

و گفت: «چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.   پدر پسر تنبل با تعجب

به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟»   حکیم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما

مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم

شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و

به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید.

خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم

نمی‌شوند».

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 2
bahar (دوشنبه شهريور ماه 31, 1392 12:03 am), فرمیسک (دوشنبه مهر ماه 15, 1392 12:32 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->«فروش سیب»

پستتوسط فرمیسک » دوشنبه مهر ماه 15, 1392 12:39 pm

فروش سیب

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می‌دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می‌کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می‌شد.

درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارورتر و شاداب‌تر می‌شدند و مردم برای خرید سراغ او می‌آمدند… یک سال تعداد سیب‌های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه‌ها بودند.

در دهکده‌ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می‌گفت و مردم را از خرید سیب‌های او بر حذر می‌داشت.

چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می‌کرد و از شاگردان می‌خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند!!!

وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب‌های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه‌ها می‌رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب‌ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درس‌های رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند…

هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب‌های برده شده را خریدند بلکه سیب‌های اضافی را نیز پیش خرید کردند!

یکی از شاگردان با حیرت پرسید: “اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال‌ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب‌های شیوانا سر و دست می‌شکستند؟”

شیوانا پاسخ داد: “جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درس‌های شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب‌ها هم عمومیت دادند و روی کیفیت سیب‌های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آن‌ها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی‌های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس‌های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند!

پیشنهاد می‌کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی‌اش را بیشتر کند! به همین ترتیب همیشه می‌توان روی مردم این ده به عنوان خریدارهای تضمینی میوه‌های خود حساب کنید.


هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب‌تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می‌شود.

در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی‌کنم و بر عکس من باعث می‌شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است.

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه مهر ماه 21, 1392 2:58 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->«بیسکوییت سوخته»

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه مهر ماه 21, 1392 11:51 am

داستان جالب بیسکویت سوخته


زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم


آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!


در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.

یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد

و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!



زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:

درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه مهر ماه 21, 1392 2:58 pm), ostadelyass (يکشنبه مهر ماه 21, 1392 5:01 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

گروه 99

پستتوسط pejmanava » سه شنبه مهر ماه 29, 1392 12:23 am

گروه 99




پادشاهی بود که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد،


ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .  پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟ آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم. تلاش می کنم تا همسر و بچه هایم را شاد کنم. ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .  پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟  نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید چند کار انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .  پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .  آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد: 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولی واقعا 99 سکه بود. او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100  سکه نیست. فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .  آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند. او فقط تا حد توان کار می کرد. پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند.



برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 2
bahar (سه شنبه مهر ماه 29, 1392 12:30 am), فرمیسک (دوشنبه آبان ماه 6, 1392 8:33 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

داستانهای کوتاه روانشناسی

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه دي ماه 29, 1392 10:09 pm

فاصله یک مشکل تا راه چاره آن!

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند:

“فاصله بین دچار مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل آن مشکل چقدراست؟”

استاد اندکی تامل کرد و گفت:

“فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!”

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.

اولی گفت: “من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی‌شود.”

دومی کمی فکر کرد و گفت: “اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می‌گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت.”

آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از او معنای جمله‌اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

“وقتی یک انسان دچار مشکل می‌شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می‌تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد.



باز هم می‌گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!”

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (دوشنبه دي ماه 29, 1392 12:38 am), pejmanava (يکشنبه دي ماه 29, 1392 11:07 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->

پستتوسط pejmanava » سه شنبه بهمن ماه 1, 1392 11:06 pm


هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند ...


آن قدر از شک خود مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند تا نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت:

و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند...!


برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها:
فرمیسک (يکشنبه بهمن ماه 13, 1392 11:39 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->شک بی مورد

پستتوسط Maryam-new » جمعه بهمن ماه 11, 1392 9:01 pm

سلام علیکم

به راستی که همین طوره که این داستان روایت کرد.ذهن ما انسان ها فوق العاده تحت تاثیر افکار و سخنان خودمان و همچنین دیگران قرار دارد .و به همین دلیل هست که خیلی سریع نسبت به اتفاقات و حوادث موضع گیری متناسب با افکار و دانسته های خود و سخنان دیگران می کند.
به همین خاطر هست که خداوند متعال می فرماید:«و الفتنة اشد من القتل...» ؛ چون به راستی که سخنانی که دیگران با فتنه گری آن را تعریف می کنند باعث ایجاد کینه و بدبینی نسبت به طرف می شود به گونه ای که حتی رفتار مثبت افراد هم منفی و دشمنی تلقی می شود.
و همچنین خدای متعال می فرماید:« یا ایها الذین أمنو اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم...»؛ چون با همین افکار گمان آلود  هست که انسان قدرت واقع بینی و درست اندیشی را از دست میدهد.

برای نویسنده این مطلب Maryam-new تشکر کننده ها: 3
bahar (جمعه بهمن ماه 11, 1392 11:47 pm), pejmanava (جمعه بهمن ماه 11, 1392 10:21 pm), فرمیسک (يکشنبه بهمن ماه 13, 1392 11:40 am)
رتبه: 21.43%
 
Maryam-new
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 126
تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 8, 1392 12:12 pm
تشکر کرده: 113 بار
تشکر شده: 271 بار
امتياز: 2710

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->کیک زندگی

پستتوسط فرمیسک » پنج شنبه بهمن ماه 24, 1392 10:33 pm

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود

از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند.


خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.

ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.




آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه اسفند ماه 11, 1392 2:48 pm), pejmanava (جمعه بهمن ماه 25, 1392 12:54 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->دیواری شیشه ای

پستتوسط pejmanava » جمعه بهمن ماه 25, 1392 1:12 pm


دانشمندی آزمایشی بسیار جالب طراحی و اجرا کرد :

او آکواریومی را با دیواری شیشه ای به دو قسمت تقسیم کرد. در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی کوچک تری که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ تر بود. دانشمند به ماهی بزرگ تر هیچ غذایی نداد تا تنها غذایش همان ماهی دیگر درون آکواریم باشد. مطابق انتظار او برای خوردن ماهی کوچک تر بارها و بارها به طرفش حمله کرد، اما هر بار به دیواری نامرئی برخورد نمود. دیوار شیشه ای به راحتی او را از غذای محبوب و لذیذش جدا کرده بود. بالا خره بعد از مدتی، از حمله به ماهی کوچک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به طرف دیگر آکواریوم و خوردن ماهی کوچک تر کاری غیر ممکن است.



دانشمند شیشه ی وسط را برداشت، اما ماهی بزرگ تر هرگز به سمت ماهی کوچک حمله نکرد. او حتی به قسمت دیگر آکواریوم شنا نکرد. اما چرا؟



دیوار شیشه ای دیگر وجود فیزیکی نداشت، اما ماهی بزرگ درون ذهنش دیواری شیشه ای ساخته بود. دیواری که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. دیوار باور خودش. باورش به محدودیت.



بهترین نتایجی که از این آزمایش مبتکرانه می توان گرفت، مربوط به ماهی ها نیست؛ بلکه مربوط به خود ماست :

اگر با دقت در اعتقاداتمان جستجو کنیم، دیوارهای شیشه ای بسیاری پیدا خواهیم کرد که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمان است در حالی که بسیاری از آن ها  فقط در درون  ذهن ما وجود دارند و نه در واقعیت. در یک کلام «شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید»


برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه اسفند ماه 11, 1392 2:47 pm), فرمیسک (يکشنبه اسفند ماه 4, 1392 4:42 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->خلاقیت و استعداد

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه اسفند ماه 4, 1392 4:52 pm

در کشور چین، دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن.

اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند

اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.

فردي كه مي خواست به شانگهاي برود با خود فكر كرد: «پكن جاي بهتري است، كسي در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمي ماند.

با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالي از آتش مي افتادم.» فردي كه مي خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهاي براي من بهتر است،

حتي راهنمايي ديگران نيز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غير اين صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست مي دادم.

هر دو نفر در باجه بليت فروشي، بليت هايشان را با هم عوض كردند. فردي كه قصد داشت به پكن برود بليت شانگهاي را گرفت

و كسي كه مي خواست به شانگهاي برود بليت پكن را به دست آورد. نفر اول وارد پكن شد. متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبي است.

ظرف يك ماه اول هيچ كاري نكرد. همچنين گرسنه نبود. در بانك ها آب براي نوشيدن و در فروشگاه هاي بزرگ شيريني هاي تبليغاتي را كه مشتريها مي توانستند بدون پرداخت پول بخورند، مي خورد.

فردي كه به شانگهاي رفته بود، متوجه شد كه شانگهاي واقعا شهر خوبي است هر كاري در اين شهر حتي راهنمايي مردم و غيره سود آور است.

فهميد كه اگر فكر خوبي پيدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بيشتري به دست خواهد آمد.

او سپس به كار گل و خاك روي آورد. پس از مدتي آشنايي با اين كار، 10 كيف حاوي از شن و برگ هاي درختان را بارگيري كرده و آن را «خاك گلدان» ناميد

و به شهروندان شانگهايي كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت. در روز 50 يوان سود برد و با ادامه اين كار در عرض يك سال در شهر بزرگ شانگهاي يك مغازه باز كرد.

او سپس كشف جديدي كرد؛ تابلوي مجلل بعضي از ساختمان هاي تجاري كثيف بود.

متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوي عمارت هستند و تابلو ها را نمي شويند.

از اين فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خريد و يك شركت كوچك شستشوي تابلو افتتاح كرد.

شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعاليت آن از شانگهاي به شهرهاي هانگجو و ننجينگ توسعه يافته است.

او اخيرا براي بازاريابي با قطار به پكن سفر كرد. در ايستگاه راه آهن، آدم ولگردي را ديد كه از او بطري خالي مي خواست.

هنگام دادن بطري، چهره كسي را كه پنج سال پيش بليط قطار را با او عوض كرده بود به ياد آورد.


* خلاقيت و استعداد در برخورد با مشكلات شكوفا و نمايان مي شود. در دنياي كسب و كار، آنان كه آرامش را در بستن چشم ها بر تحولات دنياي اطراف مي جويند،

مرگ زودرس را استقبال مي كنند. يك رهبر موفق به استقبال تهديدها رفته و از دل آن ها فرصت هاي ناب كشف مي كند.

آنهايي كه از جاي خود مي جنبند، گاهي مي بازند، آنهايي كه نمي جنبند هميشه مي بازند.








آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه اسفند ماه 11, 1392 2:47 pm), pejmanava (دوشنبه اسفند ماه 11, 1392 12:10 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->

پستتوسط bahar » يکشنبه اسفند ماه 11, 1392 2:46 pm


سعادت را در کجا می‌توان یافت؟

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند.
سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد
و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. بعد، آنها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.
حال، از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد.
همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛
به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدّی نداشت.
مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است.
در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت، "همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد.
همه دیوانه‌وار وسرآسیمه‌ در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم
و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است.
سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است.
به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.
این است هدف زندگی انسان...





برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Shaghayegh (دوشنبه اسفند ماه 12, 1392 4:18 pm), pejmanava (دوشنبه اسفند ماه 11, 1392 12:10 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

قبليبعدي

بازگشت به روانشناسی

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان