tafgah72 نوشته است:سلام دوباره خدمت مهمان گرامی
نمیدونم تقصیر صندلی ماست یا دندون درد شما که اینطوری جواب میدید .. آدم جوابها رو میخونه اتوماتیک وار برای سری بعدی تپش قلبش بالا میره ..
1- اگر براتون موقعیت شغلی فراهم باشه حاضرید نوسود رو بر تهران ترجیح بدید ؟ چرا ؟2-تا حالا شده که برای استاد، معلم ، همکلاسی ها و ... تله بذارید و بخواید بلایی سرش بیارید ( با همکلاسی ها ) ؟ 3- موفقیت تحصیلی خود و خواهران و برادرانتان را در چه چیزی میبینید ؟ چه کسی حامی و پشتکارتون بوده ؟ 4- با این اوضاع جامعه وظیفه نسل جوان چیست ؟
5- تا حالا شده به کسی خیلی زیاد اعتماد کنید ؟ از اعتمادتون پشیمان شدید ؟ چطوری جبران کردید ؟6- بهترین و بدترین خاطره از دانشگاه ؟ هر کدوم 3 مورد
7- بزرگترين اشتباه زندگيتون چي بوده ؟
موفق باشید .
علیک السلامی دوباره خدمت شما.
تقصیر دندون درد منه! شما راحت باشین! جدا می گم! چون من راحت و بدون تکلف جواب می دم، دوس دارم همه هم
همینجوری باشن!
1- یک موقعیت شغلی مشابه اونچه که تو تهران خواهم داشت، تو نوسود داشته باشم البته نوسود رو ترجیح می دم! اصولا
به قول دوست خوبم کاک عبدالله " آرامش تو نوسود به سمت بی نهایت میل می کنه". به عبارتی شما اتلاف وقت های پر مکافات
تهران رو ندارید. به خانواده نزدیک ترید. هوای سالم تری تنفس می کنید. به نظرم برای تفکر و مطالعات عمیق نوسود جای بهتری است
نسبت به تهران.
2- بله. به کرات و در انواع مختلف. از گچ زدن به میز اول کلاس که معلم عادت داشت در تماس با اون درس بده. گذاشتن میز معلم لب
سکوی کلاس که با اندک تماسی واژگون شه و گذاشتن آب مقطر در بخاری کلاس، ثانیه هایی قبل از ورود معلم.
3- راستش برای من که چون اون ها بزرگتر بودن، و جو خونه این طوری بود، همه چیز به طور اتوماتیک اتفاق افتاد. من یادم نمیاد تو خونه
کسی به هم گفته باشه که مثلا درست رو بخون. طبیعتا خواهر برادرای بزرگترم خیلی به من کمک می کردن. حالا اینکه اونا چطور
اونجوری بودن رو واس خودمم سوال بوده! یعنی با اون شرایط آوارگی و ... چرا اونا درسخون بودن رو نمی دونم. به نظرم هم برای من
هم برای اونا اینکه خانواده چی رو ارزش بدونن ( واقعا نه در حد حرف) برای بچه ها خیلی تاثیر گذار بوده. به نظرم برای اونا مرحوم پدرم
خیلی دوست داشته که خوب درس بخونن و اهمیت بدن به درس خوندشون.
4- در مرحله اول فهم عمیق و دقیق و همه جانبه دین با بزگترین مصداقش که قرآن باشه و بعد به کار گرفتنش در زندگی روزانه فرد و اجتماع.
5- نه. یعنی به خیلی ها خیلی اعتماد دارم. ولی اینکه پشیمون بشم تا حالا پیش نیومده.
6- اجازه بدید " ترین" رو در نظر نگیرم. چون وقتی " ترین" در کار باشه جواب سوال خیلی سخت می شه. من با اجازه تون
سه تا خاطره خوب و سه تا خاطره بد رو می گم.
1- یه بار رفته بودیم سر کلاس سال پایینی ها، یه استاد عجیب داشتن که از بچه های کلاس ترکی سوال می پرسید ( خیلی کم پیش می اومد اونجا).
مام رفتیم ببینیم چه خبره! (چون ظاهرا سوژه جالبی بود!) صاف گیر داد به من که بیا مسئله حل کن به ترکی چیزی پرسید
که درست نفهمیدم، منم خیلی با اعتماد به نفس چند دقیقه ای به هورامی جوابش رو دادم! فکش افتاده بود! کلی خنده شد!
گروه ما رو از کلاس انداخت بیرون!
2- روزی که به خاطر کار پاره وقت توی یه شرکت، پول گرفتیم خیلی حس خوبی بود!
3- روز اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد هم خیلی روز خوبی بود! ( البته یه مقدار رتبه های بد دوستان نزدیکم از خوب بودنش کم کرد.)
خیلی زور دارم می زنم واس خاطره بد!
1- یه استاد داشتیم که این اواخر با من حال نمی کرد، نه تنها حال نمی کرد که کلا فک کنم از من بدش می اومد.
البته با کل کلاس اینجوری بود، ولی با من تقریبا بیشتر از متوسط کلاس. هیچ وقت دقیقا نفهمیدم چرا. چون این تنها معلم یا استادی
بوده که واقعا احساس کردم ازم بدش میاد و از دستم ناراحته. هیچ وقت نتونستم ذهنیتش رو اصلاح کنم. فک کنم به خاطر زیاد سوال
پرسیدنم بود. خلاصه ایشون از دست من ناراحت بود و هیچ وقت نشد که رابطه اصلاح شه. سال آخر که بودیم فوت کرد.
باور بفرمایید خاطره بد اونطوری ندارم، اجازه بفرمایید از خبر های مرگ که اون موقع برام ناراحت کننده بودن مایه بزارم!
2- خبر فوت دایی م خیلی ناراحتم کرد.
3- یه هم دانشگاهی داشتیم که تو دانشگاه تبریز، تقریبا معروف بود. فیزیک می خوند به نظرم اهل بوکان. کاک کمال.
تو دانشگاه لباس کردی می پوشید همیشه و یک ریش درست و حسابی داشت. بسیار اهل دین داری. رابطه مون بسیار خوب
بود. خیلی درسخون و دقیق هم بود. سال آخر چند هفته قبل از امتحان ارشد به علت گاز گرفتگی خونه شون فوت کرد.
7- اتلاف وقت.
موید باشید.