در این بخش مطالب متفرقه در زمینه فرهنگی و اجتماعی قرار داده می شود
مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi
توسط Maryam-new » يکشنبه مرداد ماه 12, 1393 1:09 pm
فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
- برای نویسنده این مطلب Maryam-new تشکر کننده ها: 5
- Aryrang (شنبه مرداد ماه 24, 1393 3:01 am), asmaa (شنبه مرداد ماه 25, 1393 2:58 pm), bahar (دوشنبه مرداد ماه 13, 1393 1:49 pm), pejmanava (يکشنبه مرداد ماه 12, 1393 5:57 pm), yosra69 (دوشنبه مرداد ماه 13, 1393 4:40 pm)
-
Maryam-new
- کاربر ویژه
-
- پست ها : 126
- تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 8, 1392 12:12 pm
- تشکر کرده: 113 بار
- تشکر شده: 271 بار
- امتياز: 2710
توسط bahar » دوشنبه مرداد ماه 13, 1393 2:24 pm
درخت سيب به پسر گفت :های بيا و با من بازي كن...
پسر جواب داد :من كه ديگر بچه نيستم كه بخواهم با درخت سيب بازي كنم....
به دنبال سرگرمي هائی بهتر هستم و براي خريدن آنهاپول لازم دارم
درخت گفت: پول ندارم من ولي تو مي تواني سيب هاي مرا بچيني بفروشي و پول بدست آوري.
پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت سيبها را فروخت و آنچه را که نياز داشت خريد
و درخت را باز فراموش کرد و پيشش نيامد.و درخت دوباره غمگين شد
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد
چرا غمگینی ؟ درخت از او پرسید :بیا و در سایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهائی می کنم...
پسر ( مرد جوان ) جواب داد :فرصت کافی ندارم.باید برای خانواده ام تلاش کنم..
باید برایشان خانه ای بسازم ...نیاز به سرمایه دارم ..
درخت گفت : سرمایه ای برای کمک ندارم تو می توانی با شاخه هایم و تنه ام برای خودت خانه بسازی ..
پسر خوشحال شدو تمام شاخه ها و تنه ی درخت را بریدو با آنها خانه ای برای خودش ساخت
دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت زمانی طولانی بسر آمد
پس ازسالیان درازدرحالی برگشت که پیر بود وغمگین و خسته وتنها ..
درخت از او پرسید :چرا غمگینی ؟ ای کاش می توانستم کمکت کنم ..
اما دیگرنه سیب دارم نه شاخه و تنه حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
هیچ چیز برای بخشیدن ندارم پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :
خسته ام از این زندگی و فقط نیازمند بودن با تو ام آیا می توانم کنارت بنشینم
پسر ( پیر مرد) کنار درخت نشست با هم بودند به سالیان و به سالیان در لحظه های شادی و اندوه .
ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...
درخت همان والدین ماست تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم
تنهایشان می گذاریم بعد و زمانی بسویشان برمی گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار
برای والدین خود وقت نمی گذاریم به این مهم توجه نمی کنیم که :
پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند تا شاد مان کنند
و مشکلاتمان را حل و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه تنهایشان نگذاریم
به والدین خود عشق بورزیدفراموششان نکنید برایشان زمان اختصاص دهید
همراهی شان کنید شادی آنهاشما را شاد دیدن است گرامی بداریدشان و ترکشان نکنید
هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر و مادر را فقط یکبار
- برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
- Aryrang (شنبه مرداد ماه 24, 1393 2:53 am), yosra69 (دوشنبه مرداد ماه 13, 1393 4:40 pm)
-
bahar
- مدیر انجمن
-
- پست ها : 3506
- تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
- تشکر کرده: 5837 بار
- تشکر شده: 5121 بار
- امتياز: 33890
-
بازگشت به متفرقه
کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 7 مهمان