روی دیوار دل خود بنویسید
خدا هست.
نه یک بار و نه ده بار که صد بار
به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست...خدا هست.
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...
خدا هست.
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت
خدا هست.
آن جوان با همه خستگی و در به دریها
سر تعظیم فرو برد و چنین گفت
خدا هست.
کودکی رفت کنار تخته...
گوشه تیره این تخته نوشت
:در دل کوچک من درد زیاد است ولی
یاد خدا هست.
مادری گفت:دلم میلرزد!
کودکانم چه بپوشند؟!
چه بگویم که بدانند نداری درد است!
پدر از شرم سرش پایین بود....
زیر لب زمزمه میکرد:
خدا هست.