در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود
مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi
توسط mehr » شنبه مرداد ماه 1, 1390 10:09 pm
باز جای شکرش باقیست!
احمقی خر خود را گم کرده بود ،جار می زد وضمنا شکر می گفت.
عابری به او گفت:"ای بیچاره خرت گم شده ،دیگر چه جای شکر کردن است؟"
جواب داد:"شما ملتفت نیستید باز هم جای شکرش باقی است"
پرسید:" چرا؟"
جواب داد:"برای اینکه وقتی که خرم را بردند،خودم روی آن سوار نبودم،وگرنه چهار روز بود که من هم با او گم شده بودم!"
منبع:داستان های امثال،ص46
در کل 1 بار ویرایش شده. اخرین ویرایش توسط
mehr در سه شنبه شهريور ماه 28, 1391 4:58 pm .
- برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها: 2
- ModireTalar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
-
mehr
- کاربر طلایی
-
- پست ها : 924
- تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
- تشکر کرده: 1274 بار
- تشکر شده: 1137 بار
- امتياز: 1630
توسط mehr » يکشنبه مرداد ماه 2, 1390 3:08 pm
امسال برای یکی مان زن بگیر...
مردی روستایی با زن خود درباره ی ازدواج دو پسرشان به گفتگو نشسته بود ودر حین بحث در این امر مهم از تنگدستی وعدم استطاعت مالی خویش سخت می نالید.
پسر بزرگ تر که تا آن هنگام در گوشه ی اتاق نشسته بود وبه سخنان پدر ومادر گوش می داد سر برداشت وگفت:"پدر جان ،امسال برای یکی مان زن بگیر،سال دیگر برای داداشم!!!!!
منبع:دوازده هزار مثل فارسی ،ص155
"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"
- برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها:
- bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
-
mehr
- کاربر طلایی
-
- پست ها : 924
- تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
- تشکر کرده: 1274 بار
- تشکر شده: 1137 بار
- امتياز: 1630
توسط mehr » دوشنبه مرداد ماه 24, 1390 4:45 pm
پا را به اندازه گلیم خود دراز کردن
در انجام کارها باید حد ومرز خود را شناخت وبه اندازه شان وتوان خود پیش رفت.
آورده اند که.....
روزی فرمانروایی از راهی می گذشت ،شخصی را دید که روی گلیم خود خوابیده است وچنان خود را جمع کرده که به اندازه گلیم خود درآمده ،فرمانروا دستور داد یک مشت سکه به آن مرد فقیر دادند.
آن مرد شرح ماجرا را برای دوستان خود تعریف کرد،در میان آن جمع شخص طماعی بود،به فکر افتاد که او هم از انعام فرمانروا نصیبی ببرد،به این امید سر راه فرمانروا گلیمی را پهن کرد و به انتظار بازگشت فرمانروا نشست وقتی که موکب فرمانروا رسید ،هریک از دست ها وپاهای خود را به طرفی دراز کرد،به صورتی که نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال فرمانروا او را دید وفرمان داد تا آن قسمت از دست وپای مرد طماع را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند.
یکی از محارم فرمانروا از او سئوال کرد که شما در رفتن ، شخصی را در این مکان خفته دیدید وبه او انعام دادید ،اما در بازگشت شخص خفته دیگری را دیدید وتنبیه کردید،چه سری در این کار است؟
فرمانروا پاسخ داد:شخص اول پای خود را به اندازه گلیم خود دراز کرده بود،اما شخص دوم پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.
"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"
- برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها:
- bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
-
mehr
- کاربر طلایی
-
- پست ها : 924
- تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
- تشکر کرده: 1274 بار
- تشکر شده: 1137 بار
- امتياز: 1630
توسط mehr » سه شنبه شهريور ماه 28, 1391 5:08 pm
آش نخورده و دهان سوخته
این مثل داستانی دارد؛ میگویند روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت. صاحبخانه برای او کاسهای آش داغ آورد.
میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت. او دست روی دهان خود گذاشته بود و از درد به خود میپیچید.
صاحبخانه به خیال آنکه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است، گفت: بهتر بود صبر میکردی تا آش کمی سرد میشد و دهانت نمیسوخت.
میهمان که هم از درد دندان رنج میبرد و هم از حرف صاحبخانه شرمگین شده بود، گفت: «بله، آش نخورده و دهان سوخته!»
این مثل در مورد کسی به کار میرود که گناهی نکرده و کار بدی انجام نداده است؛ اما مردم بیدلیل او را گناهکار میدانند.
"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"
- برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها:
- Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
-
mehr
- کاربر طلایی
-
- پست ها : 924
- تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
- تشکر کرده: 1274 بار
- تشکر شده: 1137 بار
- امتياز: 1630
بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند
کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 6 مهمان