حرمت تو را که دارد پاس ...

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه فرهنگی و اجتماعی قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

حرمت تو را که دارد پاس ...

پستتوسط SharakamPawa » پنج شنبه اسفند ماه 4, 1390 11:20 pm

حرمت تو را که دارد پاس ...


ما انسانها همواره برای انجام کارهایمان حساب و کتاب می کنیم.و همواره سعی داریم،که عملکردمان به گونه ای باشد،که به منفعت برسیم.و یا اگر منفعتی هم در کار نباشد،حداقل دچار ضرر و زیان نشویم.شاید بتوان مواردی را نام برد،که این رویه اجرایی نباشد.از جمله این استثناها نحوه عملکرد در قبال والدین است.به نظر می رسد،فرزند نباید در ارتباط با عملکردش در مقابل والدین حساب و کتاب بکند.و بر اساس داشتن یا نداشتن منفعت و مصلحت خویش عمل کند.پدر و مادر در موقعیت برتری نسبت به فرزند قرار دارند.و از نظر دینی و انسانی وظیفه فرزند خدمت به والدین و رسیدگی به شرایط آنهاست.بدون توجه به این موضوع که آنها چه کاری برایش انجام داده اند،چه اندوخته ای برایش فراهم کرده اند،و یا چه رفتاری با او داشته اند.

چندسال پیش بیماری داشتیم،او مرد مسنی بود،که به علت نارسایی کلیه و عفونت ریوی شدید مراجعه کرده و به علت شدت بیماری و نارسایی تنفسی در بخش مراقبت های ویژه (آی سی یو) بستری گردید.سن بالا،وجود دو بیماری شدید همزمان،سابقه بیماری عروق قلبی و سابقه مصرف سیگار و یک سری عوامل دیگر باعث شده بود،که بر اساس معادلات پزشکی بهبود او چندان قابل انتظار نباشد.و سرانجام خوبی برای او قابل تصور نبود.

در طی گرفتن شرح حال و بررسی سوابق پزشکی او متوجه شدیم،که او یک کارمند باز نشسته بود.و تنها یک پسر داشت،که ازدواج کرده بود.و جدا از پدر و مادرش زندگی می کرد.در یکی از ویزیت ها پسر او را دیدیم.از لحن صحبت هایش مشخص بود،که منتظر بود،تکلیف پدرش هر چه سریعتر مشخص شود،و به گونه ای از گرفتار شدن در بیمارستان و دنبال گرفتن کارهای او خلاص شود.به عبارت دیگر منتظر بود،که در مدت کوتاهی پدرش فوت کند.او مکررا اصرار داشت،که اگر امیدی به بهبودی او وجود ندارد،دست از سر او برداریم.و به قول معروف او را اذیت نکنیم.

بعد از دور روز او دیگر به بیمارستان نیامد.و از پرسنل بخش خواسته بود،در صورتیکه پدرش فوت کند،به او زنگ بزنند.خوشبختانه اقدامات درمانی و مراقبتهای شدید پزشکی در بخش مراقبت های ویژه نتیجه داد.و بیمار بعد از یک هفته،از آن شرایط بحرانی بهبود یافت.از دستگاه تهویه مکانیکی جدا شد.و با تنفس خودبخودی و هوشیاری کامل از بخش مراقبتهای ویژه به بخش معمولی منتقل شد.بعد از چند روز در بخش و بهبود شرایط جسمی و تبدیل داروهای تزریقی به خوراکی با دستورات دارویی و توصیه ها مرخص شد.

لحظه ای که برای نوشتن دستورات دارویی و تکمیل پرونده او به بخش رفته بودم،پسر او را دیدم،که به اتفاق همسرش با یک دسته گل در کنار تختش بودند.در یک لحظه احساس ناخوشایندی پیدا کردم.من به جای آن پسر و به جای تمام بشریت،در آن لحظه احساس شرمساری داشتم.شرمساری به خاطر ناسپاسی و بی حرمتی نسبت به  جایگاه و منزلت والای یک پدر.شرمساری به خاطر گستاخی در برابر کرامت انسانی که عمر خویش را وقف موجودی کرده بود،که اینک برای خلاص شدن از دردسرش لحظه شماری می کرد.من به جای او از شرم نمی توانستم،در چهره رنجور آن پدر بنگرم.آن لحظه گرچه شور و شوق رهایی از بیمارستان در چهره اش کاملا نمایان بود.و دردهایش را پنهان کرده بود،اما من در عمق نگاهش رنج و اندوهی عظیم می دیدم.و ته دلم نگران بودم،از اینکه،که اگر دوباره داستانی آنگونه تکرار شود،چه سرانجامی در انتظار او خواهد بود.به این می اندیشیدم،که در روزگاری که ما اینک رقم می زنیم،هزاران پدر به سرنوشت او گرفتارند.و دلی پر از اندوه و رنج از بی مهری فرزندان خود دارند.و هزاران مادر در قبال «مهر» بی دریغ و بی همتای مادری،اینک از فرزندان خود «بی مهری» تحویل می گیرند.بد نیست،به خود آییم،و در عملکرد خود تجدید نظری دوباره بکنیم.و ببینیم،که به کجا می رویم،چنین شتابان.و به چه قیمتی...

آن لحظه آن پدر رفت.و من اینک نمی دانم،که آیا هنوز چشمش نظاره گر نامهربانی های دنیای ما،و قلبش سرشار از اندوه عظیمی است،که ما بار او کرده ایم.و یا در جوار رحمت الهی است،اما من هنوز هر از گاهی صدای آهنگین قدمهای لرزانش روی سنگفرش بیمارستان را در گوشم می شنوم.و به این می اندیشم،که این سرنوشت ممکن است،در انتظار خیلی از ماها باشد...  

داستان اندوه این پدر پیر مرا به یاد حکایت زیبایی از گلستان سعدی انداخت،که خواندنش سرشار از لطف است:

مهمان پیری شدم،در دیار بکر،که مال فراوان داشت،و فرزندی خوبروی.شبی حکایت کرد،مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است.درختی در این وادی زیارتگاه است،که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند.شبهای دراز در پای آن درخت بر حق نالیده ام،تا مرا این فرزند بخشیده است.شنیدم،که پسر با رفیقان آهسته همی گفت؛چه بودی،گر من آن درخت بدانستمی کجاست،تا دعا کردمی،و پدر بمردی.خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است.و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت.

سالها بر تو بگذرد که گذار

نکنی ســـوی تربت پدرت



تو بـجای پدر چه کــردی خبـر

تا همان چشم داری از پسرت


نوشته دکتر فتح الله مرادی
منبع:

عضويت  / ورود


برای نویسنده این مطلب SharakamPawa تشکر کننده ها: 5
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), abdulrahman (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), avin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), saye (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
SharakamPawa
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 359
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 8, 1390 12:30 am
محل سکونت: Pawa Shar
تشکر کرده: 329 بار
تشکر شده: 364 بار
امتياز: 380

پستتوسط basireh » شنبه اسفند ماه 6, 1390 9:15 pm

سلام
ازتون ممنونم کاک میلاد
واقعا این حرف درسته که حساب و کتاب برای والدین نه


یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای یک شغل مدیریتی در شرکتی بزرگ درخواست داد و در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت در حالیکه آخرین  مراحل مصاحبه را انجام میداد، از شرح سوابق جوان متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی او از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

جوان پاسخ داد: هیچ.

رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟
...
جوان پاسخ داد: زمانی که یک سال داشتم پدرم فوت کرد و تنها مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟

جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید و سپس فردا صبح پیش من بیایید.

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی درد دل کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشک چشم های جوان شد، پرسید:

آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.

رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

جوان گفت:

1. اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، موفقیت امروز من معنایی نداشت.

2. از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک کاری انجام شود.

3. به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: این کسی است که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک بدیگران را بداند، کسی که ارزش زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد و توانست احترام زیردستانش را بدست بیاورد.

چندی نگذشت که این انگیزه در تمام کارمندان گسترش یافت و هر کارمندی با کوشش و جدیت خالصانه کار می کرد و طولی نکشید که عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت ...
گر همچو من افتاده ی این دام شوی / ای بس که خراب فرقه و جام شوی  
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم/ با ما منشین و گرنه بد نام شوی

برای نویسنده این مطلب basireh تشکر کننده ها: 2
SharakamPawa (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
basireh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 277
تاريخ عضويت: چهارشنبه اسفند ماه 24, 1389 12:30 am
تشکر کرده: 317 بار
تشکر شده: 236 بار
امتياز: 10

پستتوسط bahar » شنبه اسفند ماه 6, 1390 11:20 pm

سلام
ممنون از هر دو بزرگوار
از همین جا میخام بگم:

مادر عزیزم  و پدر مهربانم
خیلی خیلی خیلی. . . . . .زیاد دوستون دارم

:lol:   :D   :!:

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
SharakamPawa (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط khozaima » يکشنبه اسفند ماه 7, 1390 11:18 am

سلام علیکم
از هر دو یزرگوار تشکر می نماییم.
ولی داستان دومی واقعا تکان دهنده بود، من که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشک از چشمانم جاری شد.
امیدوارم همواره زحمات پدر و مادرم را به خاطر بیاورم تا در ادامه تحصیلم هیچگاه از خودم کم نذارم.

برای نویسنده این مطلب khozaima تشکر کننده ها: 2
SharakamPawa (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
khozaima
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 103
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 4, 1390 12:30 am
محل سکونت: به زودی لحد
تشکر کرده: 94 بار
تشکر شده: 149 بار
امتياز: 10


بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: Bing [Bot] و 5 مهمان