داستان انتقاد

در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

داستان انتقاد

پستتوسط naseh_azizi » جمعه فروردين ماه 4, 1391 4:04 pm

زن و مرد جوانی به محله ی جدیدی اسباب کشی کردند.
روز بعد ضمن صرف صبحانه ، زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت :
لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید! احتمالاً باید پودر بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت....
هر بار که همسایه لباس های شسته اش را برای خشک کردن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد...
تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید! مانده ام چه کسی درست لباس شستن را یادش داده !
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!!
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می کنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجره ای که از آن نگاه می کنیم، بستگی دارد.
قبل از هر گونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه در آن لحظه چه ذهنیتی داریم.
و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی ان را داریم که به جای قضاوت منفی درباره افراد، در پی دیدن جنبه های مثبت آنها هم باشیم؟

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها: 3
asra (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), saye (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان