نامه ی تاریخی چارلی چاپلین به دخترش

در این بخش می توانید درد دل ها و حرفای خودتون رو بزنید

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

نامه ی تاریخی چارلی چاپلین به دخترش

پستتوسط hawjeen » جمعه فروردين ماه 4, 1391 5:08 pm

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست.او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونا اونیل ازدواج کرد و از او صاحب هفت فرزند شد ولی فقط یکی از بچه هایش که ژرالدین نام دارد استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده ،او همچون پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده است.
وقتی ژرالدین  می خواست وارد هنر شود،چارلی نامه ای به او می نویسد که در شمار زیباترین و شور انگیز ترین نامه های دنیا قرار داردو بدون شک هر خواننده ای را به فکر وا می دارد.
ژرالدین دخترم:
اینجا شب است،یک شب نوئل درقلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.نه برادر نه خواهر تو و حتی مادرت. به زحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدارکنم،خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم.من از تو دورم،خیلی دور...اما چشمانم کور باد،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمانم دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز است.تصویر تو آنجا روی قلب من نیز هست.اما تو کجایی؟آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه"شانزلیزه"می رقصی.این را می دانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی،برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است.شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش وبدرخش.اما اگر قهقهه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد در گوشه ای بنشین و نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار.من پدر تو هستم،ژرالدین من چارلی چاپلین هستم.وقتی بچه بودی،شب های دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم.قصه ی زیبای خفته در جنگل، قصه ی اژدهای بیدار در صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش برو، من در رویای دخترم خفته ام.رویا می دیدم ژرالدین،رویا...
رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان،که می رقصید و می شنیدم تماشاگران راکه می گفتند:"این دخترهمان دلقک پیره.اسمش یادته؟چارلی"آره من چارلی هستم.من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت توست. برقص.من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو درجامه ی حریر شاهزادگان می رقصی.این رقص ها و بیشتر از آن،صدای کف زدن های تماشاگران،گاه تو را به آسمان ها خواهد برد.برو.آنجا برو اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را،که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد.من یکی از اینان بودم و در آن شب ها،درآن شبهای افسانه ای کودکی های تو،که با لالایی قصه های من به خواب می رفتی و من باز بیدار می ماندم در چهره ی تو می نگریستم.ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟
.....تو مرا نمی شناسی ژرالدین.در آن شب های دور،بس قصه ها با تو گفتم اما قصه ی خود را هرگز نگفتم.این داستان شنیدنی است:
داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من است.من طعم گرسنگی را چشیده ام.من درد بی خانمانی را چشیده ام و از اینها بیشتر،من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند،اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند،احساس کرده ام.
با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرف زد.از تو حرف بزنیم داستان من به کار تو نمی آید.نام من چاپلین است و با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم،آنان خندیدند و خود گریستم.
گاه گاه با اتوبوس ،با مترو شهر را بگرد.مردم را نگاه کن و دست کم روزی یکبار با خود بگو:"من هم یکی از آنان هستم." تو یکی از آنان هستی-دخترم-نه بیشتر،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد؛اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه،خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی،همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرن ها پیش آنجا،گهواره ی بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرور تر از تو.آنجا از نور خیره کننده ی نورافکن های تئاتر"شانزلیزه"خبری نیست.نور افکن رقاصگان کولی،تنها نور ماه است.نگاه کن خوب نگاه کن.،آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم.همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد.همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند.این را بدان که در خانواده ی چارلی،هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.من خواهم مرد و تو خواهی زیست.امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی.همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم.هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی دو فرانک آن را خرج می کنی،با خود بگو:"دومین سکه مال من نیست.این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد."
جستوجویی لازم نیست.این نیازمندان گمنام را،اگر بخواهی،همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم، برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم،من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند،نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم:مردمان بر روی زمین استوار،بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار،سقوط می کنند.شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب،این الماس، ریسمان نا استوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.شاید روزی،چهره ی زیبای شاهزاده ای تو را گول زند،آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند باز ناشی همیشه سقوط خواهد کرد.
دل به زر و زیورنبند،زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه،این الماس بر گردن همه می درخشد....
اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی،با او یکدل باش،به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد،چون او عشق را بهتر از من می شناسد.او برای یکدلی شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است،این را می دانم.
به روی صحنه،جز تکه ای حریر نازک،چیزی بدن تو را نمی پوشاند.به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر بازگشت.اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این  جهان نیست که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.
برهنگی،بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم.اما به گمان من،تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ده سال پیش باشد.مال دوران پوشیدگی.نترس این ده سال تو را پیر نخواهد کرد...

برای نویسنده این مطلب hawjeen تشکر کننده ها:
khawan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
hawjeen
کاربر کوشا
کاربر کوشا
 
پست ها : 7
تاريخ عضويت: دوشنبه اسفند ماه 28, 1390 12:30 am
محل سکونت: سنندج
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 19 بار
امتياز: 0

پستتوسط هدیه » جمعه فروردين ماه 4, 1391 10:12 pm

سلام دوست خوب به پینوس خوش اومدی.
اگه بشه اسم کاربری تونو عوض کنید خیلی بهتره تا بتونیم صداتون کنیم!!
نامه ی جالبی بود ممنون به خصوص نکته ی  پایانی .


به روی صحنه،جز تکه ای حریر نازک،چیزی بدن تو را نمی پوشاند.به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر بازگشت.
اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.
برهنگی،بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم.اما به گمان من،تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ده سال پیش باشد.مال دوران پوشیدگی.نترس این ده سال تو را پیر نخواهد کرد...
نماد کاربر
هدیه
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 136
تاريخ عضويت: پنج شنبه فروردين ماه 11, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 31 بار
تشکر شده: 81 بار
امتياز: 0

پستتوسط mashreghi » دوشنبه فروردين ماه 7, 1391 4:55 pm

به روی صحنه،جز تکه ای حریر نازک،چیزی بدن تو را نمی پوشاند.به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر بازگشت.
اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.
برهنگی،بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم.اما به گمان من،تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ده سال پیش باشد.مال دوران پوشیدگی.نترس این ده سال تو را پیر نخواهد کرد...
[/quote]
این جملشو باید با آب طلا بنویسن
جزاک الله و خیرا
لطفا اسم کاربریتو عوض کن و اسم خودتو بزار
الهم اجرنی من النار
نماد کاربر
mashreghi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 184
تاريخ عضويت: يکشنبه مهر ماه 23, 1390 12:30 am
محل سکونت: روانسر -سنندج
تشکر کرده: 30 بار
تشکر شده: 230 بار
امتياز: 50


بازگشت به خاطرات و روز نوشت ها

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان