جایی بودیم که پدری با دختر کوچکش هم در جمع ما بودند.
پدر از این دختر ناز پرسید :
دخترم بابایی رو چقدر دوست داری ؟
دخترک معصوم جواب داد :
همون قدر که خدا دوستت داره . . .
پدر نگاهی آمیخته به تحسین و شرم به دخترش انداخت و
نگاهی شرمسارانه هم به ماها و چشماش به اشک نشست.
دختر کوچک پاسخی داد که توش یه دنیا پند و اندرز و حکمت و عبرت هست
پاسخی داد که بسیار کوتاه و گویا بود.
پاسخی داد که انگار همه ی ما مخاطبش بودیم.
پاسخی که همه مونو بیدار کرد. . . خدا کنه دوباره خواب غفلتمون نبره.
راستی . . . .
خدا چقدر دوستت داره ؟ ؟ ؟