بسم الله الرحمن الرحیم
باکدامین توشه به سفر باید رفت :
طی شد این عمر تو دانی به چه سان ؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر منست
این که خود می دانم که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمرگران
کودکی رفت به بازی / به فراغت / به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند :
کنون تابچه ست بگذاریدبخنددشادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ و کس نیز مرا هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت به بازی / به فراغت / به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من که چه سان عمر گذشت
لیک گفتندهمه که جوان است هنوز
بگذاریدجوانی بکندبهره از عمر برد
کامروایی کند
بگذاریدکه خوش باشد و مست بعد از این
باز او راعمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او :
از هم اکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردابشود فکر فردا بکند
سومی گفت:
همانگونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش همچنین فردایش
باهمه این احوال من نپرسیدم هیچ
که چه سان دی بگذشت؟به چه ره مصرف گشت
نه تفکر . . نعمق . . ونه اندیشه ای
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که زکف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.
زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت ؟
ادامه دارد.......
موفق باشید . . . . .