انسانیـــــــــــــــــــــت ساده یا پیچیده!

در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

انسانیـــــــــــــــــــــت ساده یا پیچیده!

پستتوسط ghazal66 » پنج شنبه تير ماه 22, 1391 5:11 pm

انسانیت، ساده یا پیچیده!

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,


به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,


خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,


دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,


دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,


همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,


من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,


ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,


یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
ربنا  لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ  رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ


برای نویسنده این مطلب ghazal66 تشکر کننده ها: 6
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), nahmadi69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), salar67 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), sondos (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 42.86%
 
نماد کاربر
ghazal66
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 306
تاريخ عضويت: يکشنبه ارديبهشت ماه 24, 1391 11:30 pm
محل سکونت: دیواندره
تشکر کرده: 958 بار
تشکر شده: 732 بار
امتياز: 360

پستتوسط mehr » پنج شنبه تير ماه 22, 1391 7:16 pm

غزال جان خیلی خیلی جالب بود.


اوایلش خیال کردم نوشته خودته تا رسید به جاییکه .........!خیلی تعجب کردم.


در هر صورت عالی بود گلم.
"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"

برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها:
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

پستتوسط ghazal66 » پنج شنبه تير ماه 22, 1391 10:55 pm

سلام کوثر عزیزم.
خوشحالم که خوشت اومده
:P
ربنا  لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ  رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

نماد کاربر
ghazal66
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 306
تاريخ عضويت: يکشنبه ارديبهشت ماه 24, 1391 11:30 pm
محل سکونت: دیواندره
تشکر کرده: 958 بار
تشکر شده: 732 بار
امتياز: 360

پستتوسط tafgah72 » پنج شنبه تير ماه 22, 1391 11:38 pm

سلام
خیلی عالی بود غزال جان ممنون

برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها:
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

پستتوسط avin » جمعه تير ماه 22, 1391 1:00 am

سلام
سپاس داده غه زال گیان...زور زور جوان بوو...
منیش پیشه وه هه ستم کرد نووسراوی خوته...تا وه کو "مهر" منیش جیم خوارد...
زور جوان بوو....
ره بی ده ستت نه ئیشی
در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند...

برای نویسنده این مطلب avin تشکر کننده ها:
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
avin
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 433
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 31, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 336 بار
تشکر شده: 531 بار
امتياز: 1820

پستتوسط ghazal66 » جمعه تير ماه 23, 1391 10:50 am

سلام بو تو داده ئه وین. سپاس گوله که م
نه بابه. من ده س به قه له مم خاس نیه و نوسراوی خوم نه بوو
ده زانم له کام قسمه تی جیتان خوارده :D
ربنا  لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ  رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

نماد کاربر
ghazal66
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 306
تاريخ عضويت: يکشنبه ارديبهشت ماه 24, 1391 11:30 pm
محل سکونت: دیواندره
تشکر کرده: 958 بار
تشکر شده: 732 بار
امتياز: 360

پستتوسط rayhane » جمعه تير ماه 23, 1391 9:35 pm

سلام
راست میگن غزال خانم منم جا خوردم :wink:

برای نویسنده این مطلب rayhane تشکر کننده ها:
ghazal66 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
rayhane
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 36
تاريخ عضويت: يکشنبه تير ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 26 بار
امتياز: 0


بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان