اخرین لحظات از زندگی شیخ ابو مصعب زرقاوی رحمه الله
ترجمه" هیمن سقزی
احمد محمد یک شهروند عراقی چنین داستان را روایت می کند " کسی که د رهمسایگی شیخ رحمه الله زندگی می کرد, د رمنزلی که شیخ در ان به درجه ی شهادت رسید.این شهروند چنین روایت می کند" منزلی که شیخ رحمه الله در ان سکونت داشت جای خرید وفروش خرما وبقیه ی محصولات بود. این منزل وباغ را صاحب ان به شخصی که ابو عمر نام داشت واز اهالی بغداد بود فروخته بود به 70 میلیون دینار.واین خرید وفروش 12 روز قبل از شهادت شیخ بود.تقریبا ساعت6 بامداد بود که 2 عدد موشک بهخانه ومزرعه شلیک شد وتمامی انرا از بین برد وهمچنین خساراتی را به خانه ی من نیز وارد ساخت. بعد از 10 دقیقه دود بسیار غلیظی ازان منطقه بلند شد.فورا من وبرادرو پسر عمویم به سوی ان نقطه دویدم وچند تا جنازه را انجا دیدیم.مردی را دیدم که پاهایش بریده بود و در 10 متری او قرار داشت و یک جنازه را دیدم که تکهتکه شده بود وهچنین جنازه ی 2 زن را دیدم که بوسیله ی بمباران فوت شده بودند.ما برای بقیه ی جنازه ها می گشتیم شاید که زنده ای در ان پیدا شود, ناگهان برادرم فریاد زد که صدای یک نفر می اید..
ما به سوی ان مکان دویدیم که ناگهان چشمم به ابو مصعب افتاد اری ان شخص شیخ رحمه الله بود تا کنون اورا ندیده بودم فقطاز روی اخبار ورسانه ها اورا دیده بودم وشناختم. او را در حالی یافتم که چشمانش به سوی اسمان بود وانگشتهایش را به بالا برد ومرتب این جملات را تکرار می کرد" الله اکبر .. الله اکبر ... لا اله الا الله محمد رسول الله , دوباره این جمله را گفت اشهد ان لا اله الله وحده لا شریک له واشهد ان محمدا عبده ورسوله , وریش مبارکش با خاک یکرنگ شده بود وموهای بلندی داشت, سپس اورا از زیر اجر وخاک بیرون اوردیم ودر ان هنگام یک لبخند کوچکی زدو پیوسته با سختی می گفت " لا اله الا الله وحده لا شریک له و محمد عبده ورسوله.در ان هنگام ماشینهای امبولانس فورا رسیدند وما به او گفتیم که مردی در ان جا وجود دارد که حالت خیلی وخیمی دارد وبه کمک احتیاج دارد , بدون اینکه ما اورا باخبر کنیم که این مرد ,ابو معصب زرقاوی است, . بعد از چند دقیقه فورا نیروهای امریکایی رسیدند . در ان هنگام ما جسد شیخ را با خود حمل می کردیم به محض اینکه او را دیدند ایشان را از ما گرفتند وبه روی زمین انداختند و شیخ پیوسته ذکر ویاد خدا می کرد لبخند از چهره اش دور نمی شد وچشمانش به سوی آسمان بود.. سربازان در گوشی با هم صحبت کردند و در آن هنگام دانستم که انها شیخ را شناسایی کرده اند , آری در ان هنگام که من اورا بلند کردم خون از چهره وسینهی مبارکش جاری می شد واحساسشکستگی در پشتش کردم.در ان وقت بیش از 20 سرباز اطراف او راگرفته بودند واورا به هر طور که می خواستند می جنباندند وجسد او رااین طرف وان طرف می کردند , ومن صدای او را می شندیم که می گفت
"" اشهد ان لا اله الله وحده لا شریک له واشهد ان محمدا عبده ورسوله""
در ان هنگام سربازان شروع به کوبیدن سر وصورت شیخ با کفش وپوتین کردند ودر ان لحظه جان را تسلیم کردو بقیه جنازه ها را به بیمارستان بردند. سپس منوبرادر وپسر عموهایم را در ان مکاندستگیر کردند و با خود بردند وجنازه ی شیخ را بوسیله ی یک بالگرد از منطقه دور کردند. احمد محمد چنین داستان را ادامه می دهدومی گوید من این داستان را نقل کردم ودر برابر خداوند در روز قیامت مسئول سخنان خود هستم ومن از هیچ کس نمی ترسم وهمه من را می شناسند ودر هبهب زندگی می کنم وهر شخصی که از من بپرسد این حقیقت را بریش ذکر خواهم کرد