توبه اززنا

در این بخش مقالات در زمینه دینی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

توبه اززنا

پستتوسط mosabsalehii » چهارشنبه شهريور ماه 2, 1390 1:14 pm

داستان از اینجا و از سفر جوانی به نام احمد (تبعه کشور عربستان سعودی) به یکی از کشورهای اروپایی شروع می شود. و این داستان به نقل از یکی از هموطنانش که در اروپا با وی آشنا می شود می باشد. او می گوید : جوانی را دیدم و به من گفت که آنطور که معلومه باید شما ا زیکی از کشورهای اسلامی آمده باشی، گفتم بله، از کشور عربستان آمده ام. احمد گفت که چه خوب منم از همون کشور آمده ام. احمد به من گفت عموجان شما در این مملکت چطور می خوابی؟ اصلاً خوابت میگیره؟ گفتم بله پسرم چرا مگه ندیدی که خوابیده بودم؟ گفت عموجان من اصلاً خوابم نمیگیره و نمی تونم بخوابم! گفتم چرا پسرم؟ گفت من جوانی از سعودی هستم زن و بچه دارم، در اونجا به من می گفتن اروپا جای دیدنی و خوبی است ! من با این فکر و به منظور سیاحت و گردشی تفریحی به اینجا آمدم تا دوباره برگردم! بنابراین پول زیادی با خود آوردم، و اصلا به معضلات حاشیه ای توجهی نکرده بودم. جمعی از رفقای بد دور و برم را حلقه زدند و مدتی با آنها بودم و مسخره می کردند. در طول آن مدت منو به بعضی کارهای خلاف تشویق می کردند که یکی از این اعمال زشت، زنا بود!! بخدا تمام سعی ام را می کردم و جلوی نفسم را میگرفتم، اما بالاخره تحملم تموم شد و مرتکب این عمل قبیح شدم!! بخدا قسم بلافاصله از کرده خود پشیمان بودم و خودم را سرزنش کردم اما ...؟! لباسهایم را پوشیدم و با گریه پایین آمدم و آن رفقا به من می خندیدن و می گفتند بیا و خودت را سرزنش نکن و کمی عرق بخور ناراحتی و خفگیت از بین میره و صد بار این کار را بکنی برای اشکالی نخواهد داشت و عادت می کنی!! ضمنا تو تنها مسلمانی نیستی که اینکار و می کنه و ...!! من با سرعت از آنجا فرار کردم و آمدم بیرون. از آن روز خواب و خوردن ندارم و نمی دانم چکار کنم! نمی توانم بخوابم، بخورم و بخندم و اصلا نمی دانم چطوری باز گردم به طرف خدا؟شروع کرد به گریه کردن و می گفت من شرمنده دنیا و قیامت شدم. گفتم پسرم آنها دروغ می گویند و جوانها را منحرف و مرتکب اعمال زشت می کنند و زنا و عرق خوری برای آن از خدا بی خبران عادی شده است و خیالی هم ندارند. تو که این اشتباه را کردی و از کرده ات پشیمانی توبه کن و برگرد عربستان بلکه خدا به شما رحمی کند. گفت عمو جان چگونه برگردم به مکه پیامبر با چه رویی برگردم پیش این همه مسلمان با کوله باری از گناه و معصیت؟! گفتم پسرم برگرد و این هم آدرس و شماره تلفنم در عربستان. احمد رفت و من با هواپیما به عربستان برگشتم (نقل کننده ماجرا ). وقتی به عربستان برگشتم بعد از مدت کوتاهی جوانی به من زنگ زد و گفت که احمدم همان پسری که در اروپا شمارو دیده بودم و به من شماره داده بودی، می خوام ببینمت. آدرس جدیدی بهش دادم و احمد آمد و دیدم جوانی رنگ پریده و زرد شده و نحیف!! گفت که از شما می خواهم بهم کمک کنی چونکه من گناهکار هستم و متاهل هم هستم و شایسته سنگباران و شلاق و تازیانه ام!! گفت که کاری کن که بگذار حد زنا را بر من اجرا کنند تا با پاکی به حضور پروردگارم برگردم. گفتم پسرم صبر کن و پیش یکی از عالیترین شیوخ این منطقه می رویم اگر فتوای کشتن شما را داد، چشم ... با قبول احمد پیش یکی از شیوخ عربستان رفتیم و احمد جریان را برایش تعریف کرد و در میان سخنانش هر چند بار یکبار موضوع سنگبارانش را پیش می آورد. شیخ به او گفت که توبه کن و دست به دعا بردار و از خداوند طلب بخشش و عفو بنما. احمد به فرموده شیخ قناعت کرد و بیرون رفت. اما بعد از چند روز شیخ به من زنگ زد و گفت که این احمد هی به من زنگ می زند و گریه می کند و می گوید بخدا فردای قیامت دامن عبایت را میگیرم و اگر خدا منو نبخشیده باشد می گویم خدایا می خواستم پاک بیایم حضورت اما این شیخ نگذاشت. باید در قیامت تاوان کرده ام را شما (شیخ ) حمل کنی!! بعد از چندی احمد پیشم آمد و گفتم: احمد به خودن زیاد فشار نیاور خداوند ارحم الراحمین است شمارو می بخشد. وقت فریضه حج بود و توصیه کردم که با هم یک حج را انجام داده بلکه خداوند از نابکاریهایت بگذرت. احمد قبول کرد اما به شرطی که تنها برود. گفتم باشه انشاا... آنجا همدیگر را می بینیم. هر کدام تنهایی به حج رفتیم اما موفق شدم آنجا احمد را ببینم، از دور تماشایش می کردم که به دور کعبه می گردد و گریه می کند و پرده کعبه را گرفته ، به سویش رفتم متوجه شد و دور شد. صدایش می کردم احمد... احمد ... جوابم را نمی داد. از حج که برگشتیم پیشش رفتم و دلیل دور شدن از من و جواب ندادن را جویا شدم، گفت عموجان بخدا آنقدر گناهکار بودم که میترسیدم هر جا باشم خداوند غضبش را برآنجا بباراند. نمی خواستم کسی به من نزدیک شود و به کسی نزدیک شوم و ... . دائماً نصیحتش می کردم و توصیه برگشتن به آغوش زن و فرزندانش و حضور در مسجد و رابطه با مردم را در گوشش می خواندم تا بالاخره به مسجد بردم و اتفاقاً آن شب همان شیخ در حال وعظ و گفتار پیرامون جوانان بود و درباره جوانی صحبت می کرد به نام ربیع که خیلی متقی بوده و حتی کفار از او نفرت داشتند، و کفار زمانش درصدد نقشه ای بر می آیند که او را (ربیع) به گناه مرتکب کنند، لذا پیش زیباترین دختر کوفه می روند و او را درقبال وعده هایی راضی می کنند که ربیع را فریب دهد وشیفته خود کند که شاید با دیدنت همه چیز را از یاد ببرد. دختره با این فکر که فریب ربیع هیچ بلکه او را مرتکب زنا هم می کنم منتظر آمدن ربیع به محل عبادتش شد و به یکباره در مقابل چشمان ربیع شروع به عشوه و حرکات تحریک برانگیز نمود ( وا اسفا).! ربیع بدون هیچ عکس العملی به او می گوید نمی ترسی اگر الان ملک الموت ظاهر شود و روحت را بگیرد و جسمی سرد باقی بمانی؟ نمی ترسی از لحظه ای تو را در قبر بگذارند و نکیر و منکر حاضر شوند و ... ؟ نمی ترسی از اینکه پوستت دچار مرض شود و کرم، مار و مور شما را بخورند؟ دختره به لرزه می افتد و فوراً خودش را جمع و جور می کند و گریه کنان به خانه بر می گردد. و کفار بعداً متوجه می شوند نه اینکه آن دختر قادر به فریب ربیع نشده بلکه خود او نیز توبه کرده و دائماً مشغول عبادت و طلب مغفرت است. ( عابِدَتُ و کوفه). سبحان ا... همینکه احمد داستان ربیع را شنید بلند شد و از مسجد بیرون رفت و دنبالش رفتم دیدم باز گریه می کند و می گوید احمد پسری است که با پای خود مرتکب زنا می شود اما ربیع زنی را که برای فریبش می رود را وادار به توبه می کند! خلاصه احمد رفت و از او بی خبر شدم ... اما بعد از مدتی همان شیخ مرا فرا خواند و گفت که در سوره فرقان آیات 68 تا 70 خداوند می فرماید:

و كساني كه معبود ديگري را با خداوند نمي‏خواندي، و انسان‌هايي را كه خداوند خونهايی را حرام شمرده، جز بحق نمي‏كشند و زنا، نمي‏كنند. و هر كس چنين كند، مجازات سخت‏گيري خواهد ديد! (68)

عذاب او در قيامت! مضاعف مي‏پندارد! و همين‏گونه با خواري در آن خواهد ماند! (69)

مگر كساني كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند، كه خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل مي‏كند! و خداوند همين آمرزنده و مهربان بوده است! (70)

وقتی که آیات را شنیدم با خوشحالی پیش احمد رفتم و همان آیات را برایش خواندم . احمد رنگش روشن شد و با خوشحالی گفت که بخدا عموجان تمام قرآن را حفظ بودم اما شرایط برایم طوری پیش آمده بود که اصلاً آن آیات را به یاد نداشتم!همان مغرب در مسجد بودم اما امام مسجد نیامد و مردم احمد را به امامت نماز مغرب فراخواندند. احمد جلو رفت و نماز را به امامت شروع کرد و در رکعت اول بعد از سوره فاتحه شروع به خواندن آیات 68 تا 70 سوره فرقان کرد، همینکه به عبارت « الا مَنْ تابَ » رسید شروع به گریه کردن کرد هرچه سعی کرد آیه را تمام کند گریه اش نمی گذاشت... و بعد به رکوع و سجده رفت و در رکعت دوم دوباره بعد از سوره فاتحه همان آیات را خواند و باز گریه اش شروع شد و ... بالاخره نماز تمام شد و از احمد خداحافظی کردم و دیگر احمد را ندیدم. بعد از مدتی به من تلفن زده شد و شخصی پشت تلفن گفت که شیخ فلانی؟ گفتم بله. آدرسی داد و رفتم دنبال همان آدرس و به قصری رسیدم پیرمردی بیرون آمد و رنگش پریده و مرا راهنمایی کرد به داخل قصر و گفت من پدر احمد هستم و باید شما باشی که احمد را نصیحت می کردی و رفیق سفرش به اروپا بودی؟ گفتم بله اما چطور؟ من را قسم داد که تمام ماجرای احمد در اروپا را برایش تعریف کنم ، که چرا و چی شد که احمد بعد از بازگشت از اروپا از دستمان رفت؟! گفتم که احمد سری نزد من دارد که نمی توانم بگویم، اما چرا از خودش نمی پرسی؟ گفت که پسرم شیخ احمد امروز نماز صبح مسجد بوده و مثل عادت گذشته یک در میان روزه می گرفت، نماز جمعه را خواندیم به او گفتم که برویم خانه اما گفت که می خواهد نماز عصر هم مسجد بماند، اما بعد ازنماز عصر هم برنگشت و به برادر کوچکش گفنم که سراغش را بگیرد که چرا برنگشته او رفت و برگشت و گفت که احمد با من صحبت نمی کنه و جوابم را نداد ... با عجله به مسجد رفتم و احمد را دیدم که به ستون تکیه داده و به سقف مسجد خیره شده و نفس نفس میزند و با گریه گفتم که احمد پسرم چه بر سرت آمده و چرا با خودت اینکار را می کنی و ... به آرامی گفت که از فلان شیخ بپرس و شروع کرد به خواندن آیات 68 سوره فرقان تا آخر . بعد لبخند قشنگی زد و یک نفس عمیق کشید و چشمانش رو به هوا بازماند. جسد ش سرد شد اما نفهمیدم آن چه سری است! در همان لحظه همسر احمد هم وارد شد و حال و وضع احمد بعد از برگشت اروپا را تعریف کرد. گفتم احمد، محبوبی را از دست داده بود ( منظورش ایمانش بوده) و همیشه برایش می گریست. احمد را غسل داده بودند و کفن کرده بودند. رفتم کفن را از روی صورتش بردارم و برای آخرین بار چهره اش را ببینم، بخدا سیمایش آنقدر زیبا بود که در حال زنده بودنش او را اینطور ندیده بودم. انگار که ملائکه بود که نور می داد و نیشخند بر لبانش نمایان بود. صورتش را پوشاندم و برای همیشه از او خداحافظی کردم.

بله عزیزان این است مسیر توبه و بازگشت به سوی پروردگار قبل از اینکه انگشت ندامت گزیده شود!
منبع:وبلاگ مسجدنورارومیه
طلوع هر چیز که زیبا باشد ، به زیبایی دیدن خوشحالی دوست نیست

برای نویسنده این مطلب mosabsalehii تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
mosabsalehii
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 139
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 16, 1390 11:30 pm
محل سکونت: کرمانشاه - پـــاوه - دوریسان
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 138 بار
امتياز: 10

پستتوسط Noha » چهارشنبه شهريور ماه 2, 1390 7:29 pm

هوالمستعان

سلام الله علیکم

بسیار داستان آموزنده ای بود،انشالله ما هم پیشمانی مان از انجام گناه و اصرار و

پایداری بر توبه مان ،مانند این برادر باشد.


یک روز قبل از آنکه بمیری توبه کن و چون نمی دانی چه وقت می میری همیشه تائب باش.

رستگار باشید و التماس دعا
الـلـهم ء ات أنــفـسنا تقـــواهــا و زکیـــها إنــک أنــت خــیر من زکــیها

نماد کاربر
Noha
معاون و ناظر سایت
معاون و ناظر سایت
 
پست ها : 1424
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 25, 1389 12:30 am
محل سکونت: pavah
تشکر کرده: 2031 بار
تشکر شده: 1557 بار
امتياز: 4930


بازگشت به مقالات متنوع دینی

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 5 مهمان