ظهریک روز سردزمستانی وقتی ایمان به خانه برگشت پشت در پاکت نامه ای را دیدکه نه تمبری داشت ونه مهراداره ی پست روی آن بود.فقط نام او و آدرسش روی آن بوداو باتعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند
«ایمان عزیز عصر امروز به خانه ی تو می آیم تاتو را ملاقات کنم دوست دارت خدا
ایمان همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت باخود فکرکرد چرا خدامی خواهد او را ملاقات کند؟او که آدم مهمی نبود.درهمین فکربود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد وباخودگفت من که چیزی برای پذیرایی ندارم پس نگاهی به کیف پولش انداخت .فقط1450تومان پول داشت بااین حال سمت فروشگاه آمد .برف در حال باریدن بود و او عجله داشت تازود به خانه برسدو عصرانه را حاضر کند.درراه برگشت ،زن و مردفقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به ایمان گفت:«آقاما خانه و پولی نداریم ،بسیار سردمان است و گرسنه هم هستیم.آیاامکان دارد به ما کمک کنید»ایمان جواب داد متاسفم،دیگر پولی ندارم ،این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . مرد گفت بسیار خوب آقا متشکرم .همان طورکه مردوزن فقیردر حال دورشدن بودند ایمان درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.به سرعت دنبال آن ها دوید :آقا ،خانم خواهش می کنم صبر کنید.وقتی ایمان به زن ومردفقیر رسید سبد غذارا به آن هاداد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداختم مرد ازاو تشکرکرد وبرایش دعا نمود وقتی ایمان به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدامی خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگرچیزی برای پذیرایی از خدانداشت. همان طور که در راباز کرد،پاکت نامه ی دیگری روی زمین دید. پاکت نامه را برداشت وباز کرد باز هم یادداشتی بود ازطرف خدا:«ایمان عزیز،ازپذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.دوست دار همیشگی ات خدا».وایمان از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید...