از یک روزی به بعد... حذف می کنی عادت ها را.. احساس ها را... آدم ها را... آدم ها را... آدم ها را... یک کاغذِ سفید، یک به نام ِخدا،
یک نقطه سر ِ خط. از یک روزی به بعد،برایِ خودت، برایِ دلت روز می گذرانی، بی خیال می شوی... از یک روزی به بعد، برایِ آدم بودن، آدم ماندن، برایِ احساست برای
خودت میروی و پشتِ سرت را هم نیم نگاهی نمی کنی...
از یک روزی به بعد، آدمها تنها یاد میگیرند غمخوار خودشان باشند. سرشان را بگذارند روی زانوی خودشان و گریه کنند. از یک روزی به بعد خودشان بدون مناسبت برای
خودشان عطر و گل وهدیه میخرند. از یک روزی به بعد یاد میگیرند تنهایی مسافرت کنند. تنهایی غصه بخورند. بـــا خودشان درد دل کنند. تنهایی، تنهایی های خودشان
را به دوش میکشند. کم کم آن قدر مــــاهر میشوند که حتی غم توی چشمهایشان را هم پنهان میکنند. خدایا... دلم به وسعت مهربانیت گرفته... ای بیدارهمیشگی، ای خوب من
دستم بگیر که زمین با همه وسعتش برایم تنگ است...