داستانی تکان دهنده!

در این بخش مطالبی در مورد خانواده ، فرزندان و... قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Banowan

داستانی تکان دهنده!

پستتوسط mehr » دوشنبه مهر ماه 10, 1390 2:01 am

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره  

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره!

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دمٍ در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونه ات تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا



ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم  

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.

http://hadyehbaran.persianblog.ir/post/7
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

پستتوسط ModireTalar » دوشنبه مهر ماه 11, 1390 10:03 am

همونطور که خودتون گفتید داستانی تکان دهندن بود؛تکان دهنده برای همه که یادمون باشه هیچ وقت حتی فکر بی احترامی کردن به پدر و مادرمون رو نکنیم.
پدر و مادر دو نعمت بزرگ پروردگارند که باید از لحظه لحظه هایی که در کنارشان هستیم استفاده کنیم و آن لحظات را قدر نهیم و از احترام و حرمت نهادنشان چیزی کم نزاریم.

برای نویسنده این مطلب ModireTalar تشکر کننده ها:
mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
ModireTalar
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 395
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 26, 1389 12:30 am
تشکر کرده: 633 بار
تشکر شده: 275 بار
امتياز: 2640

پستتوسط basireh » سه شنبه مهر ماه 12, 1390 3:57 pm

سلام

با تشکر از مهر عزیز

مطلب بسیار قابل تأملی می باشد

متأسفانه در جامعه ی امروز بی احترامی به والدین امری عادی شده است

خدایا ما را در زمره ی آنان قرار ده که اطاعت اوامر والدین را بر اساس فرموده ی خداوند متعال بعد از اطاعت خداوند قرار می دهند
گر همچو من افتاده ی این دام شوی / ای بس که خراب فرقه و جام شوی  
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم/ با ما منشین و گرنه بد نام شوی

برای نویسنده این مطلب basireh تشکر کننده ها:
mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
basireh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 277
تاريخ عضويت: چهارشنبه اسفند ماه 24, 1389 12:30 am
تشکر کرده: 317 بار
تشکر شده: 236 بار
امتياز: 10

پستتوسط HIVA » جمعه اسفند ماه 26, 1390 10:55 pm

[داد بصیره زور ممنون بوو  ئه و  وه بیر هینانه وه به راستی همو ده بی له همو کاتو ساتی کا له یادمان بیت که دایک وباوک زور زه حمه تو ره نجیان کیشاوه تاکو ئیمه یان وه به ر هیناوه به تایبه ت دایک و باوکی ولاتی به ش خوراوی کورد.جا جیی خویه تی که ریزی تابه تیان لی بگرین وه ئه وه ی چمان له یادا بیبت که منال بو دایک وباب هر مناله.
جزاک الله[
الله اکبر

برای نویسنده این مطلب HIVA تشکر کننده ها: 2
basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
HIVA
کاربر سایت
کاربر سایت
 
پست ها : 4
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 10, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 4 بار
امتياز: 0


بازگشت به خانواده

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان