داستان کوتاه عبرت انگیز ...

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه طنز و سرگرمی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

پستتوسط Ramin » يکشنبه دي ماه 18, 1390 5:30 pm

"  فامیل خدا  "






کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود وبا نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد و از سرمای زیاد میلرزید و پاهایش را از

سرما از روی زمین جابجا می کرد.خانمی در حال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.

کودک که حالا احساس گرما می کرد و دیگه نمیلرزید و لباس های تو تنشو دو دستی بغل کرده بود، پرسید:
ببخشید خانم شما خدا هستید؟

زن لبخند زد و پاسخ داد:
نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم ...

کودک گفت: می دانستم با او نسبت دارید ...


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 5
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), hawin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » پنج شنبه دي ماه 22, 1390 6:11 pm

" تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت "





خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد.. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.


" تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت "
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
ModireTalar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » جمعه دي ماه 29, 1390 12:14 am

" گاهی باید نشنید "



چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد !!!

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد !!!

بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد...

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند...

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 5
ModireTalar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), hawin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » يکشنبه بهمن ماه 9, 1390 1:16 pm

" شيوانا و مرد فرتوت "




زن و دختر جواني پيرمردي خسته و افسرده را کشان کشان نزد شيوانا آوردند و در حالي که با نفرت به پيرمرد خيره شده بودند از شيوانا خواستند تا سوالي را از جانب آنها از پيرمرد بپرسد. شيوانا در حالي که سعي مي‌کرد خشم و ناراحتي خود را از رفتار زشت دختر و زن با پيرمرد پنهان کند، از زن قضيه را پرسيد ...

زن گفت: اين مرد همسر من و پدر اين دختر است. او بسيار زحمت‌کش است و براي تامين معاش ما به هر کاري دست مي‌زند.

از بس شب و روز کار مي‌کند دستاني پينه بسته و سر و صورتي زخمي و پشتي خميده و قيافه‌اي نه چندان دلپسند پيدا کرده است. وقتي در بازار همراه ما راه مي‌رود ما در هيکل و هيبت او هيچ چيزي براي افتخار کردن پيدا نمي‌کنيم و سعي مي‌کنيم با فاصله از او حرکت کنيم.

اي استاد بزرگ از طرف ما از اين پيرمرد بپرسيد ما به چه چيز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنيم و چرا بايد او را تحمل کنيم؟

شيوانا نفسي عميق کشيد و دوباره از زن و دختر پرسيد: اين مرد اگر شکل و شمايلش چگونه بود شما به او افتخار مي‌کرديد؟

دخترک با خنده گفت: من دوست دارم پدرم قوي هيکل و خوش تيپ و خوش لباس باشد و سر و صورتي تميز و جذاب داشته باشد و با بهترين لباس و زيباترين اسب و درشکه مرا در بازار همراهي کند.

زن نيز گفت: من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنيا بخواهم را در اختيار من قرار دهد. نه مثل اين پيرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمير براي ما درآمد بياورد! به راستي اين مرد کدام از اين شرايط را دارد تا مايه افتخار ما شود؟ اي استاد از او بپرسيد ما به چه چيز او افتخار کنيم؟

شيوانا آهي کشيد و به سوي پيرمرد رفت و دستي به شانه‌اش زد و به او گفت: آهاي پيرمرد خسته و افسرده! اگر من جاي تو بودم به اين دختر بي‌ادب و مادر گستاخش مي‌گفتم که اگر مردي جوان و قوي هيکل و خوش هيبت و توانگر بودم، ديگر سراغ شما آدم‌هاي بي‌ادب و زشت طينت نمي‌آمدم و همنشين اشخاصي مي‌شدم که در شان و مرتبه آن موقعيت من بودند!؟

پيرمرد نگاه سنگينش را از روي زمين بلند کرد و در چشمان شفاف شيوانا خيره شد و با صدايي آکنده از بغض گفت: اگر اين حرف را بزنم دلشان مي‌شکند و ناراحت مي‌شوند!

مرا از گفتن اين جواب معاف‌دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان‌ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتي آنها نباشم!

پيرمرد اين را گفت و از شيوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد.

شيوانا آهي کشيد و رو به زن و دختر کرد و گفت: آنچه بايد به آن افتخار کنيد همين مهر و محبت اين مرد است که با وجود همه زخم زبان‌ها و دشنام‌ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشيند...
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), hawin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط bitajan » يکشنبه بهمن ماه 9, 1390 3:46 pm

مثل همیشه قشنگ بود واقعا ممنون

برای نویسنده این مطلب bitajan تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bitajan
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 61
تاريخ عضويت: چهارشنبه آبان ماه 3, 1390 12:30 am
محل سکونت: تهران
تشکر کرده: 140 بار
تشکر شده: 48 بار
امتياز: 0

پستتوسط Noha » دوشنبه بهمن ماه 10, 1390 11:32 pm

هوالمستعان

سلام الله علیکم

جزاکم الله خیرا" برادر گرامی،

دعا می کنم خداوند به همه ما دلی بزرگ ،زبانی نرم و رویی گشاده عطا فرماید.آمین

رستگار باشید
الـلـهم ء ات أنــفـسنا تقـــواهــا و زکیـــها إنــک أنــت خــیر من زکــیها


برای نویسنده این مطلب Noha تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Noha
معاون و ناظر سایت
معاون و ناظر سایت
 
پست ها : 1424
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 25, 1389 12:30 am
محل سکونت: pavah
تشکر کرده: 2031 بار
تشکر شده: 1557 بار
امتياز: 4930

داستانی در مورد وجود خدا...

پستتوسط asra » شنبه بهمن ماه 14, 1390 2:23 am


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
عارفان علم عاشق می شوند* بهترين مردم معلم می شوند* عشق با دانش متمم می شود*  هر که عاشق شد معلم می شود*

برای نویسنده این مطلب asra تشکر کننده ها: 4
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
asra
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 134
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 1, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 319 بار
تشکر شده: 191 بار
امتياز: 30

پستتوسط Ramin » يکشنبه بهمن ماه 16, 1390 5:58 pm

با سلام و تشکر از کاربران  محترم : bitajan ،  Noha  و asra بخاطر داستان قشنگش ...




" پل هاي زندگي "




سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند.
از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است ..
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.
نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار...
برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟
نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !
هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!!




کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟
در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست.
وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است...
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم....
اميد است که تمامي ايرانيان در انتهاي سال 1387 خورشيدي کدورتها را دور ريخته و در مطلع سال جديد, پلي بسازيم براي ارتباط مجدد کساني که نهر کدورت بين خود کشيده اند.




برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » سه شنبه اسفند ماه 2, 1390 1:19 pm

« پادشاه و مردم »




در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد

و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد

حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده

برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار

داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:


“هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد.”

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط bitajan » شنبه اسفند ماه 6, 1390 3:01 pm

سلام فوق العاده بود

موفق باشید

برای نویسنده این مطلب bitajan تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bitajan
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 61
تاريخ عضويت: چهارشنبه آبان ماه 3, 1390 12:30 am
محل سکونت: تهران
تشکر کرده: 140 بار
تشکر شده: 48 بار
امتياز: 0

پستتوسط khozaima » يکشنبه اسفند ماه 7, 1390 11:51 am

سلام
ممنونم  از مطلبتون
واقعا یک نمایی از عشق واقعی این است.
عاشق باید عاشق خواسته های معشوق باشد نه عاشق خواسته های خود.

برای نویسنده این مطلب khozaima تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
khozaima
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 103
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 4, 1390 12:30 am
محل سکونت: به زودی لحد
تشکر کرده: 94 بار
تشکر شده: 149 بار
امتياز: 10

داستان اموزشی بامبو

پستتوسط bitajan » يکشنبه اسفند ماه 21, 1390 2:33 pm

روزی به خدا شکایت کردم که
چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟!
ناگهان خدا جوابم را داد …و…گفت :
آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟؟؟
گفتم:بله دیده ام…
خدا گفت:موقعیکه درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم …
خیلی زود سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را گرفت
اما بامبو رشد نکرد… من از او قطع امید نکردم
در دومین سال سرخسهابیشتر رشد كردند اما از بامبو خبری نبود.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند.
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد…
ودر عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت.
آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی میکرد!!!
آیا میدانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی
در حقیقت ریشه هایت را مستحكم میساختی ؟؟؟!!!
زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد . ناامید نشو !

برای نویسنده این مطلب bitajan تشکر کننده ها: 3
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bitajan
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 61
تاريخ عضويت: چهارشنبه آبان ماه 3, 1390 12:30 am
محل سکونت: تهران
تشکر کرده: 140 بار
تشکر شده: 48 بار
امتياز: 0

پستتوسط bahar » دوشنبه اسفند ماه 22, 1390 3:46 pm

بنام خدا
بهترین وساده ترین جواب

روزی شرلوک هولمز کارآگاه معروف ومعاونش واتسون رفته بودندصحرانوردی و
شب هم چادری زدند وزیر آن خوابیدند.نیمه های شب هولمز بیدار شد وبه آسمان نگریست.
بعدواتسون رابیدار کرد وگفت:نگاهی به آن بالا بینداز وبه من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت:میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت:چه نتیجه می گیری؟
واتسون گفت:ازلحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است وماچقدر در
این دنیا حقیریم وازلحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره دربرج مشتری است
پس باید اوایل تابستان باشد واز لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم
که مریخ در نزدیکی قطب است پس ساعت بایدحدود سه نیمه شب باشد.
هولمز قدری فکر کرد وگفت:واتسون نتیجه اول ومهمی که باید بگیری این است
که چادر ما را دزدیده اند . . . .  :lol:

نتیجه :
در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین وساده ترین جواب کنار دستمونه ولی
این قدر به دور دستها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.

موفق باشید .

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط Ramin » شنبه اسفند ماه 26, 1390 12:08 am

" كوزه نقره ای و كوزه سفالی "



«شعبی» مردی دانا بود. هروقت برای مردم سوالی پیش می آمد، از او می پرسیدند.

روزی مردی از او پرسید: « نشانه ی آدمهای بخشنده و نیكوكار چیست؟»

مرد دیگری پرسید: « نشانه ی آدمهای بدكار و خسیس كدام است؟»

شعبی گفت: « آدمهای بخشنده و نیكوكار زود با مردم دوست می شوند و دشمنی و كینه بسیار كم و دیر بین آنها پیدا می شود. مثل كوزه ای از جنس نقره كه هیچ وقت نمی شكند و اگرهم آسیبی ببیند، خیلی زود درست و اصلاح می شود، اما آدم های خسیس اگر چه زود دوست می شوند، اما دوستی آنها دوامی ندارد. مثل كوزه ای سفالی كه زود ساخته می شود و زود هم می شكند. از كوزه سفالی شكسته نیز نمی توان هیچ استفاده ای كرد.»





وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط bahar » دوشنبه اسفند ماه 29, 1390 3:36 pm

بنام خدا
ایمان واقعی

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شدخانه ومغازه اش در غیاب او آتش گرفته و
کالا های گرانبهایش همه سوخته وخاکستر شده است وخسارت هنگفتی به او وارد آمده است .
فکر می کنید آن مرد چه کرد ؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ ویا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بردیدگان سر بسوی آسمان بلند کردو گفت:
خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود تابلویی بر ویرانه های خانه ومغازه اش آویخت که بر روی آن نوشته بود:

.   .   .    .  مغازه ام سوخت اما ایمانم نسوخته است فردا از نو شروع بکار خواهم کرد .   .   .    .    .

موفق باشید. . . . . . :lol:

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
ModireTalar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

قبليبعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان