درسهایی از زندگی

در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

درسهایی از زندگی

پستتوسط bahar » شنبه دي ماه 24, 1390 5:54 pm

انعکاس صدا
پدر وپسری در کوه قدم می زدندکه ناگهان پای پسر به سنگی گیر کردو به زمین افتاد و داد کشید:
((آ آ آ ی ی ی)) صدای از دور آمد ((آ آ آ ی ی ی))
پسر با کنجکاوی فریاد زد: ((که هستی )) پاسخ شنید ((که هستی ))
پسر خشمگین شد و فریاد زد: ((ترسو )) باز پاسخ شنید ((ترسو))
پسر با تعجب از پدرش پرسید :idea: : چه خبر است پدر لبخندی زذ و گفت:پسرم توجه کن :
وبعد با صدای بلندفریاد زد((تو قهرمانی)) پاسخ آمد ((تو قهرمانی))
پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی من می گویم :

در حقیقت این صدا انعکاس زندگی است هر چیزی که بگو یی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد
اگرعشق را بخواهی/عشق بیشتری در قلب تو بوجود می آیدو اگردنبال مو فقیت باشی آنرا حتما بدست خواهی آورد
هرچیزی که بخواهی و هر گونه که به دنیا و آدمها نگاه کنی زندگی همان را به تو خواهد داد.

یک مشت نمک

روزی شاگرد یک راهب از او خواست که واسش یک درس بیاد ماندنی بدهد.
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را بیاورد بعد یک مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت
و از او خواست از اون لیوان را سر بکشه.شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب بخوره آن هم با زحمت.
استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟
شاگرد پاشخ داد: بد جوری شوره اصلا نمیشه خوردش.
استاد از شاگردش خو است یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه.
رفتند تا رسیدند کنار دریاچه.استاد از او خواست تا نمک ها رو داخل دریاچه بر یزه وبعد یه لیوان آّب از دریاچه بر داشت و
داد دست شاگردش و ازش خواست اونو بنوشه.شاگرد براحتی تمام آب رو سر کشید.
استاد اینبار هم از مزه آب داخل لیوان رو پرسید شاگرد جواب داد:کاملا معمولی بود.
آن راهب گفت:
رنجها و سختیهایی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شودهمجون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که
هر چه بزرگترو وسیعتر باشه میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه بنا بر این سعی کن:

  . . . . . . . . . . . . . . .  یه  دریا   باشی   تا   یه   لیوان  . . . . . . . . . . .  :!:

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), saye (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط mehr » شنبه دي ماه 24, 1390 8:28 pm

سلام بهار عزیز،سپاسگزارم داستان هات مملو از درس بود.

"دنیا چیزی نیست جز بازتاب ذهنی ما"


و اینم داستان خداشناسی

      

مردی می خواست کاملا خدا  را بشناسد .ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت،اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید.

خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت .کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود.سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت.

مرد پرسید :چه می کنی؟

کودک جواب داد:به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم!

تصمیم گرفت پسر را نصیحت کندو اشتباهش را به او بگوید ،اما ناگهان به اشتباه خود  هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد!فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود.

به کودک گفت:من و تو یک اشتباه را مرتکب شده ایم!

مولوی می گوید:


هر چه اندیشی پذیرای فناست                              
آنچه در اندیشه ناید آن خداست



"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"

برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630

پستتوسط basireh » دوشنبه دي ماه 26, 1390 4:09 pm

سلام
تشکر از بهار و مهر عزیز


داستان خداشناسی درخت

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدابگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛

و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي.
كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است،

او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛

جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت .

رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.

درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد.

اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود،

جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت.

دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيدو گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!

درخت‌ گفت زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست
گر همچو من افتاده ی این دام شوی / ای بس که خراب فرقه و جام شوی  
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم/ با ما منشین و گرنه بد نام شوی

برای نویسنده این مطلب basireh تشکر کننده ها: 3
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
basireh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 277
تاريخ عضويت: چهارشنبه اسفند ماه 24, 1389 12:30 am
تشکر کرده: 317 بار
تشکر شده: 236 بار
امتياز: 10

پستتوسط Naser » سه شنبه دي ماه 27, 1390 6:55 pm


سلام


روزگاری او را می جستم و خود را می یافتم --- اکنون خود را می جویم و او را می یابم


برای نویسنده این مطلب Naser تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Naser
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 89
تاريخ عضويت: پنج شنبه شهريور ماه 24, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 40 بار
تشکر شده: 125 بار
امتياز: 20

پستتوسط mehr » شنبه بهمن ماه 15, 1390 9:59 pm

روش زندگی...



دوقطره آب که به هم نزدیک شوند،تشکیل یک قطره بزرگتر می دهند...

اما دو تکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند!

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم ،

فهم دیگران برایمان مشکل تر و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ

به مراتب سرسخت تر،و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب....
سرسختی ،استواری و مصمم بودن را،در دل نرم و گذشت باید جست و جو کرد.

گاهی لازم است کوتاه بیایی..

گاهی نمی توان بخشید و گذشت......

اما می توان چشمان را بست و عبورکرد.

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی...

ولی با آگاهی و شناخت....

وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت.
"اللّهم انّا نسالک عیش السعداء و موت الشهداء و مرافقه الانبیاء و النصر علی الاعداء"

برای نویسنده این مطلب mehr تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
mehr
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 924
تاريخ عضويت: دوشنبه فروردين ماه 8, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 1274 بار
تشکر شده: 1137 بار
امتياز: 1630


بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان