تاریخ : يكشنبه، 22 شهريور ماه، 1394
موضوع : فرهنگی - اجتماعی

عجب انسانی، عجب حیوانی!

نویسنده : بشرا لطفی / نشستم روزی سوار تاکسی / راننده از سر گرفت بحثی / گلایه می کرد از آتش ودود / جاندار و بی جان را کرده نابود



 گرمای آتش چه پرسوز است
تابستان کم بودقوز بالا قوز است
مسافری بود کنار دستش
ادامه اش داد آن مرد بحثش
که تعریف کرده روزی رفیقش
کوه شهرشان گرفته آتش
همه جانداران در فکر فرار
ولی خرگوشی نبودش قرار
همه از آنجا شدند ناپدید
ولی خرگوش بیچاره به آتش دوید
وقتی که آتش آخر شد خاموش
رفتند ببینند کجا رفت خرگوش
در لانه خرگوش با دوبچه اش
شده بود جزقاله این هم قصه اش
سکوت حاکم شد نکردند بحثی
پیاده شدم من هم از تاکسی
از ته دلم کشیدم آهی
خرگوش مادر نداشت راهی
اگر که کردی این تلخ را گوش
قتل خرگوش را مکن فراموش
انسان بیهوشحیوان باهوش
بی خیال مردم بیچاره خرگوش

 




منبع این مقاله : :.:: پینوس ::.
آدرس این مطلب : http://penous.com/1286/عجب-انسانی،-عجب-حیوانی!/